۱۰ اسفند ۱۳۹۰

بی‌اخلاقی تبلیغاتی یا «من آن‌م که رستم بود پهلوان»

ایده‌های تبلیغاتی گاهی آن‌قدر جذاب‌اند که چشم و گوش‌مان را می‌بندند و هر آن‌چه که می‌خواهند را به‌مان تلقین می‌کنند. روزهای منتهی به انتخابات نیز گاهی می‌توان شگردهای تبلیغاتی را در اطلاع‌رسانی‌های کاندیداها دید. ایده تبلیغاتی خوب است تا زمانی که منجر به بی‌اخلاقی نشود. وقتی بی‌اخلاقی شد، بیش‌تر به فریب می‌گراید.
کرج برای مجلس، دو نماینده در مجلس داشت که یکی‌ش ـ فاطمه آجرلو ـ برای ام‌سال رد صلاحیت شده است. برخی گمانه‌زنی کرده‌اند که دلیل‌ش داشتن پرونده درـ جریان قضایی بوده است. اما به هر حال ایشان رد صلاحیت شده‌اند. 
این روزها اما بنرهایی بر درودیوار نصب است که بزرگ روی‌ش نوشته است: «دکتر آجرلو ... در صحنه حضور دارد.» و بعد پایین‌ش، کد انتخاباتی کاندیدا را بزرگ چاپ کرده است.
می‌دانیم که مردم معمولا چون‌این میلی دارند که نماینده قبلی را به‌تر از کاندیداهای دیگر بدانند. چرا چون‌این میلی وجود دارد؟ دلایل زیادی می‌تواند داشته باشد. مثلا این‌که اطلاع‌رسانی‌ها آن‌قدر ضعیف‌اند که نمی‌توانند اصلح را تشخیص دهند یا چیزهای دیگر؛ پس از ابزاری مثل حضور در دوره پیش، استفاده می‌کنند. البته این میل را اگر تفسیر کنیم، نتایج نامطلوبی را حمایت می‌کند؛ مثلا این‌که خوب یا بد رفتار کردن نماینده، برای مردم مهم نیست. صِرف حضور در مجلس، برای‌شان اصلحیت می‌آورد. به‌تر است این بحث را وابگذاریم و برگردیم به ماجرای دکتر آجرلو.
گمان‌م بر آن است که دکتر آجرلو، اگر عامدانه چون‌این تبلیغی کرده باشد، کاری غیراخلاقی کرده است. معتقدم سهوی هم در کار نبوده است. چرا؟ نشانه‌های حاکی از عمد را بازگو می‌کنم. هیچ جای بنر ـ به آن بزرگی ـ نام کوچک آجرلو نیامده است. همین مردم را بیش‌تر به این گزاره سوق می‌دهد که: «این، همان فاطمه آجرلو است.» نیز کد کاندیدا، بسیار بزرگ حک شده است. احساس می‌کنم این هم برای آن بوده است که بین کد و نام «دکتر آجرلو» مقارنت ایجاد کنند و فرد، در پای صندوق به کد اعتماد کند. چون اگر قرار باشد صرفا بر اساس نام تشخیص بدهد، ناگزیر می‌بیند که نام این آدم «فاطمه» نیست و کمی به شک وامی‌داردش. و نیز عبارت «در صحنه حضور دارد» به‌گونه‌ای است که انسان را متمایل می‌کند به باور این گزاره که: «این آدم، آدمی بوده که حضور یا عدم حضورش در صحنه مهم بوده است و اکنون حضور دارد. از همه این‌ها گذشته، احساس می‌کنم کلمه‌ای آورده بودند که دلالت بر تکرار می‌کرد: مانند «هم‌چنان در صحنه حضور دارد» یا چیزی مانند این. اما چون مطمئن نیستم، این را جدی نمی‌گیرم و می‌گذرم ازش. البته در جایی تاکید کرده است که «دکتر آجرلو» در صدر لیست است و احساس می‌کنم این نشانه دادن‌ها، کمی مضحک است.
اگر نشانه‌هایی که گفتم، معتبر باشند، آن‌گاه نتیجه می‌شود که عامدانه چون‌این کاری کرده است. قبلا هم گفتم که اگر عامدانه چون‌این کاری کرده، به‌گمان‌م بی‌اخلاقی است. 
اما چرا بی‌اخلاقی است؟ چون مردم را به کمک آن میل ِ پیش‌گفته، فریفته است. مردم قابلیت فریفته شدن را دارند (به هر دلیلی). اما دلیل نمی‌شود که تو فاعلیت فریفتن را داشته باشی.
احساس می‌کنم اگر کسی برای انتخاب شدن، چون‌این بی‌اخلاقی‌هایی را روا بدارد، ارزش ِ انتخاب شدن ندارد و حتی رأی آوردن‌ش می‌تواند خطرناک باشد.

افزوده: بعد از اتمام متن، این پست بازتاب را دیدم که به همین موضوع پرداخته و عکس‌ش را هم انداخته است. یکی از نشانه‌های ما را (این‌که کلمه‌ای دال بر تکرار هست) نقض می‌کند. اما برای مابقی دلیل تصویری می‌آورد.
پ.ن1: این‌که نام این فرد را بگویم، مسئله‌ای بود که کمی باهاش سروکله زدم. اما قانع شدم که گفتن نام‌ش مشکلی ندارد. کار قبیحی را علنا انجام داده است که آشکار نشدن‌ش، ممکن است مفاسد بیش‌تری داشته باشد. مثل آن است که کسی خبر کذبی را در جمع بگوید. من موظف‌م که همان‌جا کذب‌ش را یادآوری کنم تا دیگران فریفته نشوند. این‌که بگذارم در خلوت به‌ش بگویم تا خودش را اصلاح کند، جبران‌کننده مفسده احتمالی نیست.
پ.ن2: در مورد خانم فاطمه آجرلو، شخصا خوش‌حال‌م که رد صلاحیت شدند. آن‌قدر که مثلا اگر قرار بود قید اخلاق را از خودم بردارم، قطعا از هم‌نامی خودم با ایشان استفاده نمی‌کردم. آن را بیش‌تر توهین به خودم می‌دانستم تا نردبامی برای بالا رفتن.
پ.ن3: این فرض را از ذهن دور نداریم که چون‌این تبلیغی را نه خود ِ آقا یا خانم دکتر آجرلو، که طرف‌داران‌ش انجام داده باشند. اما به نظر ِ من، کاندیدایی که چون‌این تبلیغی را (هرچند به نفع خودش) ببیند و مخالفت نکند، یا آن‌که این فریفتن را نفهمد، به درد ِ نمایندگی نمی‌خورد و حضورش در مجلس، خطرناک است.
پ.ن4: نام‌شان غلام‌رضا آجرلوست.

۹ اسفند ۱۳۹۰

توضیحی درباره رسم‌الخط

نکته‌ای اضافه کردم به دنباله توضیح ابتدایی وبلاگ. چند وقت بود به‌ش فکر می‌کردم و جایی دیدم که صاحب ِ وبلاگی چون‌این حرفی زده است و دیدم که حق من هم هست که چون‌این بگویم. رسم‌الخط‌م، رسم‌الخط حامد است. شاید آغازش را از کسانی مثل امیرخانی و کورش علیانی یاد گرفته‌ام اما بعدها از نردبام که بالا رفتم، نردبام را با لگد انداختم و حالا رسم‌الخط خودم را دارم. این را گفته‌ام تا همین‌جا سنگ‌هام را وابکنم که گزاره‌هایی مثل: «ادبا چون‌این می‌گویند ... فلانی که از تو خفن‌تره، این‌طوری نمی‌نویسه ...» برای‌م بی‌اعتبارند. هیچ ادعایی درباره درستی یا غلطی‌ نگارش‌م ندارم. صرفا دوست‌ش دارم. شاید پشت‌ش مانیفستی خودساخته (یا حتی خودبافته) داشته باشم اما آن مانیفست، تنها برای خودم جواب می‌دهد. پس هر بحثی درباره رسم‌الخط، ترشی می‌افزاید تنها.

۶ اسفند ۱۳۹۰

خیر! جدایی تصویر دروغ‌گو نشان نداده است از ایرانیان

ام‌شب قرار است مشخص شود که جوایز اسکار را چه کسانی خواهند برد. این‌که فیلم اصغر فرهادی در میان‌شان باشد، برای من بسیار جذاب است. اما در این نوشته، می‌کوشم با دانش اندک خودم در زمینه فیلم و تحلیل آن، برخی مخالفت‌های غیراصولی با جدایی را نقد کنم. قاعدتا عدم تخصص من، کار من را سخت‌تر می‌کند. چون صرفا باید با دلیل حرف‌م را به کرسی بنشانم. دعوت‌تان می‌کنم به مراسم قربانی کردن دلایل ِ من.
مهم‌ترین نقد به این فیلم، به‌گمان‌م چون‌این است که:
الف) «این فیلم چهره نیکویی از مردمان ایران نشان نمی‌دهد و آن‌ها را در هیکل دروغ‌گو  به تصویر می‌کشد.»
من با این گزاره مخالف‌م. ابتدا به‌تر است سری به صفحه جدایی در IMDb بزنیم (صفحه جدایی درIMDb). آشنایی با ویژگی‌های فیلم برای شروع خوب است اما من نه صفحه اصلی آن را، که صفحه Reviews را به شما نشان می‌دهم. کافی است کمی از بالا تا پایین آن را مرور کنیم. اما برای این‌که از پراکندگی بحث‌مان کاسته شود، من تنها نقدی که در صفحه اصلی آمده است، مدنظر قرار می‌دهم. چون‌این است که:

User Reviews

thoughtful, brilliant film
2 December 2011 | by jsrees (Stroud, UK) – See all my reviews
This is the first Iranian film I've seen, and I'm recommending it to every-one I know. It is so well-crafted; the twists of the plot throw up new moral dilemmas for all the protagonists, which are explored sensitively and without judgement - so refreshingly unlike mainstream American films. I felt sympathy for all the characters, even the threatening Hodjat, full of misplaced rage which often erupts volcanically. And as a footnote, the film felt like an intimate view into a society that our news media portray as monochromatic and extremely foreign. (I am writing this a few days after the UK embassy in Tehran was ransacked)

گمان می‌کنم سطر انتهایی مطلب، بحث جالبی را به میان کشیده است: 
«فیلم [جدایی] مانند تصویری خودمانی از جامعه‌ای است که رسانه‌های خبری ما نمایی تک‌رنگ و بسیار بیگانه از آن ارائه می‌دهند (من این را چند روز پس از حمله به سفارت انگلیس در تهران می‌نویسم.)» (خیلی مختصر به فارسی ترجمه کرده‌ام. مترجم خوبی نیستم.)
من از تمام متن چون‌این برداشت می‌کنم که مخاطب غیرایرانی، مسئله دایلمای اخلاقی (پ.ن1) برای‌ش نمود پیدا کرده است در این میان. دست‌آخر هم آن را تصویری صمیمی از ایران می‌داند و تذکر هم می‌دهد که با علم به ماجرای سفارت انگلیس، این حرف را می‌زند. ضمنا آن را معارض با بازتاب‌های رسانه‌های خودشان می‌داند. 
تا این‌جا، آن‌چه گفتم، برداشتی بود از بیان یک غیرایرانی. دوست‌تر دارم اگر فرصت کردید، چند نقد و بیان دیگر را در همان صفحه Reviews بخوانید که برخی بسیار جالب‌اند. اما چرا من معتقدم گزاره (الف) کمی بی‌اعتبار است؟
به‌گمان‌م یکی از ویژگی‌های فیلم دیدن‌ حرفه‌ای، استفاده از قاعده هم‌دلی است. به این بیان که با نویسنده و کارگردان هم‌دلی کنی و خود را هم در آن مسئله دخیل کنی و ببینی کارگردان چه نسخه‌ای برای تو می‌پیچد. بعد از این هم‌دلی، نوبت نقد و تحلیل می‌رسد که آیا کارگردان، داستان را جوری تعریف کرده است که من بتوانم هم‌ذات‌پنداری کنم و آیا نسخه‌ای که پیچیده، نسخه‌ خوبی بوده است یا خیر.
اگر ماجرای هم‌دلی را قبول کنیم، مخاطب غیرایرانی، به‌ هنگام مشاهده یک فیلم ایرانی باید کارهایی انجام دهد. یکی از آن‌ کارها نزع (کندن) صفات ممیزه از فیلم است. منظورم از صفات ممیزه، صفاتی است که فیلم را متعلق به یک فرد، فرهنگ یا کشور خاص می‌کند. در مورد فیلم جدایی، این صفات ممیزه می‌تواند ایرانی بودن، آسیایی بودن، مسلمان بودن و ... باشد. از سوی دیگر، باید تلاش کند صفات مشترک خودش با فیلم را پررنگ‌تر کند. در مورد فیلم جدایی، صفات مشترک شامل انسان بودن، اخلاقی بودن و ... است.
مخاطب وقتی چون‌این رفتاری دارد، آن‌گاه می‌تواند هم‌دلی داشته باشد با فیلم. اگر کمی نقدهای مربوط به فیلم جدایی را بخوانید، به‌گمان‌م این نکته بُلد می‌شود که بیش‌ترشان شگفت‌زده معتقدند موقعیت فیلم را درک کرده‌اند و تصمیمات اخلاقی فیلم، آن‌ها را به فکر واداشته است. چرا؟ چون فیلم به‌گونه‌ای ساخته شده است که مخاطب غیرایرانی توانسته است به‌راحتی صفات ممیزه را نزع کند و صفات مشترک را بُلد کند. بنابراین، مخاطب غیرایرانی، فیلم را یک فیلم در جامعه ایران نمی‌بیند. بلکه فیلمی متعلق به خود، متعلق به انسان می‌بیند. (پ.ن2)
حالا بیاییم سراغ گزاره (الف). گزاره (الف) معتقد است تصویری غیرنیکو از ایرانیان نمایانده شده است. اما با توصیفات بالا، مشخص می‌شود که مخاطب غیرایرانی، پیش از هر چیز، صفت ایرانی بودن را از فیلم کنده و به دور انداخته است. اگر بخواهد آن را فیلمی متعلق به جامعه ایران بداند، نمی‌تواند هم‌دلی کند و نمی‌تواند خود را در موقعیت فیلم قرار دهد. 
نقد دیگرم این است که در فیلم، جامعه ایرانی دروغ‌گو نمایانده نشده است. کافی است آشفتگی شخصیت خانم قهرایی (با بازی مریلا زارعی) را به یاد بیاوریم. قهرایی بر اساس امارات برآمده از گفته‌های نادر، حرفی می‌زند که بعدا می‌فهمد دروغ است. اگر قرار بود این شخصیت دورغ‌گو باشد، نمود این آشفتگی چه معنی‌ای خواهد داشت؟
این مسئله، مرا وامی‌دارد که بگویم چون‌این تعمیم‌هایی در فیلم، کمی لایتچسبک است به‌ نظرم. چون در فیلم، اکثر ایرانی‌ها دروغ گفته‌اند، پس ایرانی‌ها دروغ‌گو نمایانده شده‌اند. خب کافی است همین استدلال را در مورد اخراجی‌ها پیاده کنیم: چون حلقه اصلی جنگ‌رفته‌ها، لات‌و‌لوت‌ها بودند، پس جنگ‌رفته‌ها را لات‌و‌لوت نمایانده است. در صورتی که گوینده (الف) چون‌این نتیجه‌ای را نمی‌پذیرد. (پ.ن3)
این نوع تعمیم‌ها به‌گمان‌م ناشی از عدم سواد سینمایی است. یادتان هست که در سال‌های اخیر، هر سریال طنزی که ساخته می‌شد و به شغل، قومیت یا تیپ خاصی اشاره می‌کرد، سریعا فریاد واتمسخرا بلند می‌شد. چرا؟ چون معتقد بودند با مسئله‌دار نشان دادن چند نفر از یک قومیت، کل آن قومیت زیر سوال می‌رود. 
مطلب‌م کمی طولانی شد. اما حیف می‌دانم یادآوری نکنم که نمود ِ ضمانت‌اجراهای اخلاقی در فیلم، برای من جذاب بود. دست‌آخر، ضمانت‌اجرایی گره‌ها را باز کرد که مبتنی بر دین است؛ قسم به قرآن. این تصویر جامعه ایران است. این‌که ضمانت‌اجراهای اخلاقی بیش‌تر در ضمانت اجراهای دینی خلاصه می‌شود. البته ارزش‌گذاری این ویژگی بحثی جدا می‌طلبد.

پ.ن1: منظورم از دایلمای اخلاقی، دوراهی است که فرد باید تصمیم اخلاقی بگیرد و البته ویژگی‌های دو طرف تصمیم به‌گونه‌ای است که طاقت‌فرسا کرده است مسئله را.
پ.ن2: در مقابل ِ فیلم خوش‌ساختی که چون‌این امکانی می‌دهد، فیلم‌هایی هستند که هر چه‌قدر تلاش کنی، نمی‌توانی با آن هم‌دلی کنی. این فیلم‌ها، فیلم‌هایی هستند که باید در فضای جامعه خودشان نقدشان کنی. مثلا اکثر فیلم‌های فرانسوی که مسئله اخلاق خانواده را نشان می‌دهند، به‌گونه‌ای است که برای من ِ ایرانی، قابل فهم نیست. این‌جا دیگر باید برای تحلیل فیلم، به سراغ فرهنگ فرانسه بروم.
پ.ن3: برای کسی که غیر از اخراجی‌ها فیلمی نمی‌بیند، نمی‌توانی از آژانس شیشه‌ای و از کرخه تا راین و روایت فتح مثال بزنی. به قول فراستی (این را از هفت یاد گرفته‌ایم بالاخره)، هر فیلم جهان خودش را می‌سازد.

۴ اسفند ۱۳۹۰

معرفت‌شناسی؛ آن‌گاه که طبیعی می‌شود

این روزها پست‌هام کمی رنگ‌و‌بوی معرفت‌شناسی گرفته‌اند. توضیح‌م آن است که شروع کرده‌ام متون معرفت‌شناسی را به‌طور اصولی خواندن. هر جا هم که نکته‌ جالبی می‌بینم، من‌باب حدیث قیدوالعلم بالکتابة می‌نویسم‌ش این‌جا که یادم بماند. البته نکته‌ها آن‌گونه نیست که حتما مخاطب خاص بطلبد. 
*     *     *
سنت معرفت‌شناسی تلاش می‌کرد نشان دهد انسان چه کند تا باورهاش موجه باشد. اما سختی‌های پیش ِ روی این سنت و سوال‌های بی‌جواب آن، بعضی را بر آن داشت که شاید راه را اشتباه آمده‌ایم. یکی از این این بعضی‌ها کواین است. کواین گفت معرفت‌شناسی سنتی جواب‌گو نیست بل باید معرفت‌شناسی طبیعی را دنبال کنیم (پ.ن1).
یکی از خوانش‌های معرفت‌شناسی طبیعی استدلالی می‌آورد که جالب است. این خوانش، سه گزاره زیر را نشان‌مان می‌دهد:

(1) ما انسان‌ها چه‌طور باید باور پیدا کنیم؟
(2) ما انسان‌ها چه‌طور باور پیدا می‌کنیم؟ (پ.ن2)
(3) این‌که چه‌طور باور پیدا می‌کنیم دقیقا همان روشی است که باید طبق آن باور پیدا کنیم. 

این خوانش معتقد است معرفت‌شناسی سنتی، (1) را مدنظر قرار می‌داد و دنبال ِ پاسخ ِ آن بود. مثلا پاسخ می‌داد باید از طریق منابع توجیه باور پیدا کنیم یا بر اساس روش‌های اتکاپذیر یا ...
اما معرفت‌شناسی طبیعی به دنبال پاسخ به (2) است و آن را سوال اصلی می‌داند. روش‌ش برای پاسخ نیز روش‌های روان‌شناسانه و مبتنی بر علوم شناختی (Cognitive Science) است. به بیانی دیگر، کاملا علمی و تجربی. یعنی می‌گوید انسان در حالت فلان ِ سلول‌ها و نورون‌ها احساسی به اسم باور دارد و ...
کار معرفت‌شناسی طبیعی تمام نشده است. او باید نشان دهد که گزاره (3) صادق است. اگر این گزاره صادق باشد، آن‌گاه لازم است برای باور پیدا کردن، همان روشی را دنبال کنیم که در روان‌شناسی و علوم شناختی نشان‌مان می‌دهند. اما این گزاره چه‌طور صادق است؟ در این‌جا، معرفت‌شناسان طبیعی از تئوری‌های داروینی استفاده می‌کنند. این‌گونه که طبیعت، ما را به مناسب‌ترین روش ِ باور پیدا کردن سوق داده است. آن‌گونه که جسم‌مان با مقوله باور سروکار دارد، به‌ترین روشی بوده است که طبق آن حیات ما باقی مانده است. 
معرفت‌شناسان طبیعی معتقدند با صدق (3)، بین پاسخ (1) و پاسخ (2) این‌همانی برقرار می‌شود. در نتیجه، موضوع ِ علم ِ معرفت‌شناسی، چیزی نیست جز برخی مطالعات علمی و تجربی در زمینه روان‌شناسی و علوم شناختی.

پ.ن1: لفظ دقیقی که کواین به کار برده است، Epistemology Naturalized است که در ترجمه چیزی شبیه این است: «معرفت‌شناسی آن‌گاه که طبیعی می‌شود.» اما آن‌گونه که متداول است، معرفت‌شناسی طبیعی را به کار برده‌ام که جای‌گزینی است برای Naturalistic Epistemology.
پ.ن2: تفاوت دو سوال (1) و (2) واضح است. سوال یکم، سوالی است دستوری (Normative). سوال دوم اما سوالی است توصیفی (Descriptive).
پ.ن3: این‌که ادعای معرفت‌شناسان طبیعی ِ متعلق به این خوانش در صدق (3) درست است یا خیر، مسئله‌ای است که نیازمند ارجاع به منابع خودشان دارد. این‌جا صرفا گزارشی داده‌ام.  

۲ اسفند ۱۳۹۰

مغز در خمره را من خوردم؛ شما بحث‌تان را ادامه دهید

شک‌گرا (Skepticist) معقتد است نمی‌توان معرفتی پیدا کرد. دلایل مختلفی می‌آورد. پیش از نشان دادن استدلال‌ش، مقدماتی را بچینیم. گزاره (الف) را چون‌این تعریف می‌کنیم:
الف) تو مغزی در خمره هستی که الکترودهایی به نورون‌هات وصل کرده‌اند و جوری تحریک‌ت می‌کنند که احساس می‌کنی دست و پا داری و داری صفحه وبلاگ نردبام را می‌خوانی.
حالا می‌خواهیم درباره (ب) بحث کنیم:
ب) من دست دارم.
شک‌گرا چون‌این استدلال می‌کند:

(1) ب را می‌دانی تنها اگر نقیض ِ الف را بدانی.
(2) نقیض ِ الف را نمی‌دانی.
(3) پس ب را نمی‌دانی.

این استدلال برای هر گزاره‌ای تکرار می‌شود؛ هر گزاره‌ای را جای ب می‌نشانی و شک‌گرا نشان‌ت می‌دهد که نمی‌توانی به‌ش باور داشته باشی.
استدلال کمی مشکوک است. شک‌گرا رد نشدن مغز در خمره را پیش‌فرض گرفته است؛ چیزی که مخالف‌ش در مقام رد آن است. در هر حال، این استدلالی است با این عنوان: استدلال از طریق جهل (Argument From Ignorance). 
جی. ای. مور از همین استدلال استفاده کرده است تا شک‌گرا را بکوبد؛ من‌باب استعاره می‌گویند «استدلال را بر روی سرش به پا داشته.» چه‌طور؟ این‌چون‌این:

(1) ب را می‌دانی تنها اگر نقیض ِ الف را بدانی.
('2) ب را می‌دانی.
('3) نقیض الف را می‌دانی = شکاکیت بر هواست.

آن‌چه در این استدلال رخ می‌نمایاند، ادعای مور است که دانستن، اثبات نمی‌خواهد. این‌که بگویی «ب را می‌دانم» به اثبات نیاز ندارد بل یک‌سری شاهد و سند می‌طلبد. شاهد و سندش را هم از زندگی روزمره پیدا می‌کنیم؛ این‌که با دست‌م می‌زنم زیر گوش کسی و دردش می‌آید؛ این‌که با دست‌م تایپ می‌کنم و تاثیرات‌ش را احساس می‌کنم و ...

پ.ن: شک‌گرایی انواع مختلفی دارد که این‌جا صرفا یکی‌شان را به نظاره نشستیم.

۱ اسفند ۱۳۹۰

چرا وقتی من چیزی را می‌بینم، باید به دیدن‌م اعتماد کنم؟

یکی از مطالب جالب در «معرفت‌شناسی»، مسئله دور معرفتی است (Epistemic Circularity). مفاد این مسئله چون‌این است که اگر بخواهید استدلالی برای اتکاپذیری منابع توجیه بیاورید، دچار دور می‌شوید. فی‌المثل بخواهید نشان دهید «ادراک حسی» (به‌عنوان یکی از منابع توجیه)، اتکاپذیر است. چه‌گونه نشان می‌دهید؟ بگذارید مسئله را در «بینایی» خلاصه کنیم. فرض کنید می‌خواهید اتکاپذیری «بینایی» خود را اثبات کنید. می‌نشینید روبه‌روی یک چارت بینایی‌سنجی (از آن‌هایی که E‌های کوچک و بزرگ را کنار هم چیده‌اند) و آن‌چه را می‌بینید، یادداشت می‌کنید. بعد، نزدیک‌تر می‌روید و یادداشت‌کرده‌هاتان را با خود چارت مطابقت می‌دهید. اگر درست تشخیص داده باشید، می‌گویید: «بینایی من قابل اتکاست.» اما این‌جا همان دور، رخ می‌نمایاند. شما به‌ هنگام تطبیق نوشته‌هاتان با چارت، دوباره از بینایی استفاده کرده‌اید و فرض گرفته‌اید که بینایی‌تان قابل اتکاست (استنفورد درباره مشکلات حافظه +).
معرفت‌شناسانی هستند که می‌گویند مفرّی از این دور وجود ندارد. پس چه‌طور به اتکاپذیری منابع توجیه دست بیابیم؟ آلستون می‌گوید درست است که نمی‌توانیم از این دور فرار کنیم اما نمی‌توانیم بی‌خیال منابع توجیهی مثل ادراک حسی یا حافظه بشویم. از این رو استدلالی می‌چیند که بر مبنای عقلانیت عملی نتیجه می‌گیرد که به‌تر است به ادراک حسی و حافظه‌مان اتکا کنیم. استدلال‌ش چون‌این است:
(1) ما راه‌های زیادی برای ساخت باور داریم؛ اعم از ادراک حسی، حافظه، درون‌نگری و ... که البته نتایجی مستحکم و محرز به ما می‌دهند.
(2) خیلی سخت است بتوانیم جلوی این راه‌ها را بگیریم. مثلا خودمان را قانع کنیم که از دیدن یک لیوان بر روی میز، نتیجه نگیر که لیوانی این‌جاست.
(3) اما اگر بخواهیم اتکاپذیری این‌ها را اثبات کنیم، به دور می‌افتیم.
(4) به‌ترین راه این است که طبق عقلانیت عملی، اتکا به همین‌ها را ادامه دهیم.
معرفت‌شناسان دیگری جواب‌ش داده‌اند که همین استدلال را برای فردی پیش‌گویی جاری کن که با زل زدن به گوی شیشه‌ای، آینده را به تو می‌گوید. او هم مدعی است نتایج مستحکمی با کمک گوی شیشه‌ای به دست می‌آید و سخت است که جلوی خودم را بگیرم که باور پیدا نکنم و البته در اثبات اتکاپذیری‌ش به دور می‌افتم؛ پس به‌ترین راه این است که اتکاپذیر بودن‌ش را قبول کنم. 
اما همه می‌دانیم که چون‌این فردی در باورهای حاصل‌شده از گوی شیشه‌ای، موجّه نیست.

گمان می‌کنم این ماجرا، چیزی شبیه داستانی است که در فلسفه علم تحت عنوان «مسئله استقرا» مطرح می‌کنند. آن‌جا می‌گویند که دلیل اعتماد به «استقرا» چیست؟ و موافقان ِ استقرا جواب می‌دهند که استقرا، از آزمون‌ها سربلند بیرون آمده است. بنابراین:
(1) در مورد الف، استقرا کردیم و بعدها دیدیم که استقرا نتیجه درستی به ما داده بود.
(2) در مورد ب، استقرا کردیم و بعدها دیدیم که استقرا نتیجه درستی به ما داده بود.
.
.
.
(n) در مورد nام، استقرا کردیم و بعدها دیدیم که استقرا نتیجه درستی به ما داده بود.
نتیجه: استقرا نتیجه درستی به ما می‌دهد.
تقریر «مسئله استقرا» چون‌این است که در بالا، برای اثبات اتکاپذیری استقرا، از خود استقرا استفاده کرده‌ام؛ به بیانی دیگر، دچار دور شده‌ایم. در نتیجه راه مناسبی برای اثبات اتکاپذیری استقرا وجود ندارد.
اما موافقان استقرا، همین‌جا نمی‌مانند و ادعا می‌کنند که استفاده از استقرا، خیلی از مشکلات ما را حل کرده است. این‌جا دلیل موافقان، دلیلی عمل‌گرایانه و پراگماتیکی است و احتمالا بی‌جواب خواهد ماند (تا آن‌جا که دانش اندک من در فلسفه علم یاری‌م می‌کند). 
خلاصه آن‌که در هر دو مورد (هم مسئله اتکاپذیری منابع توجیه و هم مسئله اتکاپذیری استقرا)، هر جور بخواهیم اثبات‌ش کنیم به دور می‌افتیم. اما با دلایلی از جنس «به‌ترین تبیین» (IBE) مسئله را حل کرده‌اند. 

۲۹ بهمن ۱۳۹۰

شیخ اجل و برهان بر وجود جهان آخرت

شیخ در فضای شعرش برهانی آورده است برای وجود جهان آخرت. شاید بتوان چون‌این مدل‌ش کرد:
1. تمام عمر در امیدواری طی نمی‌شود؛ (مقدمه)
2. تمام عمر دنیوی ما در امیدواری طی شد؛ (مقدمه)
3. این‌طور نیست که «تمام عمر ما در امیدواری طی شود»؛ (بیانی از سطر 1)
4. بعضی از عمر ما در امیدواری طی نمی‌شود؛ (از سطر 3 با قاعده نقض سور)
5. فرض کنیم تمام عمر ما در همین دنیا باشد؛ (فرض)
6. تمام عمر ما در امیدواری طی شد؛ (از سطر 2 و سطر 5)
7. «تمام عمر ما در امیدواری طی شد» و «بعضی از عمر ما در امیدواری طی نمی‌شود.» (عطف سطر 4 و سطر 6)
8. سطر 7 تناقض است و تناقض از فرض کذب نتیجه شده است. پس نقیض فرض‌مان صادق است.
9. تمام عمر ما در این دنیا نیست؛ (معرفی نفی سطر 5 = نقیض فرض)
10. وجود دارد لحظه‌ای از عمر ما که در دنیایی دیگر است؛ (تغییر بیان و اعمال نقض سور در 9)

اما برهان شیخ، تنها نتیجه می‌گیرد که:
(الف) «وجود دارد لحظه‌ای از عمر ما که در دنیایی دیگر نیست.»
با فرض صدق مقدمات‌ش، همین که یک لحظه از عمر فرد پس از وفات‌ش ادامه داشته باشد، گزاره (الف) صادق خواهد شد. به بیانی دیگر، نیازی نیست که ابدیتی در کار باشد. پس برهان شیخ، تنها لحظه‌ای بعد از مرگ را اثبات می‌کند و نسبت به بیش‌تر از آن ساکت است؛ نه سلباً و نه ایجاباً حرفی نزده است.

با یکی از دوستان بحثی درگرفت بر این روال که شاید آن بخش از عمر غیردنیوی، برای پیش از حیات دنیوی باشد نه پس از آن. پس لزوما اثبات جهان آخرت را نمی‌کند.
من دو پاسخ به ذهن‌م رسید:

یکم: مقدمه سطر یک، مقدمه‌ای است که شاعر ساخته است. این‌طور نیست که در جایی خارج از ذهن شاعر وجود داشته باشد. حتی در خود ِ شعر هم اشاره‌ای به آن نشده است و تنها باید آن را بازسازی کنیم. برای بازسازی آن، مهندسی معکوس باید داشته باشیم. چه‌طور؟ نتیجه برهان و مقدماتی را که داریم و اعتبار برهان را فرض می‌گیریم. بعد می‌بینیم چه مقدمه‌ای کم است. بدین ترتیب، می‌توانیم مقدمه را بازسازی کنیم. حالا آماده‌ایم که جواب ایراد را بدهیم. مقدمه شاعر، درواقع چون‌این بوده است:
('1) تمام عمری که نسبت به آن آگاهی داشته‌ام، در امیدواری طی نمی‌شود.
و چون نسبت به عمرم پیش از تولد، آگاهی (درواقع خودآگاهی) ندارم، پس مشمول این جمله نمی‌شود.

دوم: برای بازسازی مقدمه، راه دیگری هم می‌توان پیش‌نهاد داد:
(''1) تمام عمری که از تولدم در این جهان آغاز شده است، در امیدواری طی نمی‌شود.
در این‌جا هم چون حیات پیش از تولد، تحت عموم این جمله قرار نمی‌گیرد، پس اشکالی وارد نیست.

۲۷ بهمن ۱۳۹۰

الاهیات آمیخته با معرفت‌شناسی و منطق و اصول و البته ترس

احتمالا می‌دانید که در برخورد با گزاره «خدا وجود دارد»، سه حالت متصوَّر است:

یکم: باور به صدق آن که در ادبیات فلسفه و کلام می‌گویند Theism.
دوم: باور به کذب آن که در همان ادبیات، می‌گویندش Atheism.
سوم: عدم باور؛ نه به صدق آن و نه به کذب آن که حالت یک Agnostic است.

اگر بخواهیم منطقی با این گزاره‌ها برخورد کنیم، دو راه حل خواهیم داشت:

(الف) یک استدلال شسته‌رفته بدون هیچ احتمال نقضی ارائه بدهیم. این استدلال ممکن است نتیجه بدهد که «خدا وجود دارد» و ممکن است نتیجه دهد که «خدا وجود ندارد.» اما نکته مهم این است که هیچ‌گونه احتمال خلافی نداشته باشد.
(ب) از طریق سلب دو حالت دیگر پیش برویم. در منطق به‌ش می‌گویند «قیاس انفصالی». در این‌جا اگر دو حالت را رد کنیم، حالت سوم اثبات می‌شود.

نسبت به راه حل (الف) شاکّ‌م. یعنی نمی‌دانم چنین استدلالی وجود دارد یا خیر. پس فرض کنیم که چون‌این استدلال‌هایی وجود نداشته باشد (واضح و مبرهن است که قرار نیست مفروض‌مان حتما صادق باشد). خب، راه حل دوم را بررسی می‌کنیم.
در این راه حل، صِرف این‌که ادلّه اثبات خدا را رد کنیم، ما را به عدم وجود خدا باورمند نمی‌کند؛ ایضا برعکس. یادمان نرود که راه حل (الف) را رد کرده‌ایم: یعنی فرض‌مان این است که هیچ استدلال شسته‌رفته‌ای که مو لای درزش نرود، نداریم؛ به نفع هیچ کدام نداریم. با این فرض، چه‌طور باید به استدلال‌های دو حالت دیگر حمله کنیم تا یکی از حالت‌ها اثبات شود؟
این‌جا به‌گمان‌م مسئله کمی از توجیه معرفتی خارج می‌شود و توجیهات پراگماتیکی یا روانی را هم در برمی‌گیرد. مثال می‌زنم. فرض کنید به این نتیجه برسیم که توجیه حاصل از استدلال‌های به نفع خدا، 40 درصد باشد و توجیه استدلال‌های نفی خدا هم 60 درصد (مطمئن نیستم که جمع این اعداد لزوما باید 100 بشود یا نه). در این‌جا آیا می‌توانیم بگوییم ادله نفی خدا ضعیف‌ترند و به‌کلی کنارشان بگذاریم. من کمی دودل‌م. چه‌طور؟ دلیل‌م را توضیح می‌دهم.
بیایید این گزاره را بیفزاییم که:
(*): «اگر خدا وجود داشته باشد، سعادت و شقاوت ابدی‌م بستگی به وجودش دارد.»
این گزاره یک شرطی خلاف‌واقع است (Counterfactual). یعنی نمی‌دانم که خدا وجود دارد یا نه اما خود گزاره صادق است. ویژگی (*) چون‌آن است که ته دل ِ آدم را می‌خاراند که حتی اگرادلّه وجود خدا ضعیف‌تر باشند، باز هم معقول‌تر است که انسان، احتیاط کند و وجودش را بپذیرد (پ.ن1). در مقابل، نپذیرفتن وجود خدا، چنین نتیجه بزرگی (أعنی شقاوت و سعادت ابدی) را ندارد. پس می‌ارزد که برای فرار از شقاوت ابدی، سعادت چندساله را کنار بگذارم. این رفتار، به‌گمان‌م ناشی از توجیه معرفتی نیست و به توجیه پراگماتیک یا روانی برمی‌گردد (پ.ن2)
به هر حال، گمان می‌کنم در جدال بین ادله وجود یا عدم وجود خدا، مسئله کمی از توجیه معرفتی فراتر می‌رود.
در آخر کلام، بگذارید کمی درباره ایده‌م پیرامون «آگنوستیک» حرف بزنم. به نظرم سخت‌ترین انتخاب همین است و فرد را در برزخی میان زندگی مومنانه و نامومنانه نگه می‌دارد و دائم ذهن‌ش را می‌سابد (پ.ن3).

پ.ن1: منقول است که علی‌بن‌موسی‌الرضا چنین استدلالی داشته است در اثبات معاد: چیزی که احتمال‌ش کم است اما محتمَل‌ش فراوان است.
پ.ن2: البته کسی می‌تواند به من اشکال بگیرد که همین «ابدیّت» هم مبتنی بر فرض وجود خداست؛ پس این مقایسه از بیخ‌و‌بن بر هواست. من البته نمی‌توانم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم جز این‌که ابدیّت در برخی مواقع مبتنی بر فرض وجود خداست. 
پ.ن3: شاید درباره مأجور بودن هر سه نظر در آخرت (در صورت وجود خدا) حرف‌هایی بتوان زد.
پ.ن4: این‌که سعادت و شقاوت ابدی کسی به پذیرفتن این گزاره وابسته است، خلط نشود با این‌که اگر کسی به‌حق یقین کند که خدا وجود ندارد، آن دنیا عذاب نمی‌شود. زیرا انجام گناه ناشی از نپذیرفتن خدا (مثلا روزه نگرفتن) به خودی خود مفسده دارد و تنها در این‌جا خدا در عین حال که مفسده داشته، نمی‌تواند طرف را مؤاخذه کند. اگر چیزی مثل مصلحت سلوکیه شیخ انصاری را در این‌جا پیاده کنیم، این‌طور می‌شود که طی مسیر عقلانی و منصفانه، مصلحتی دارد که مفسده نتیجه خلاف واقع را می‌پوشاند. 

۲۵ بهمن ۱۳۹۰

آرزومند ِ رو-به-موت

احتمالا تجربه داشته‌اید که پیشاپیش، مُردن یک نفر را منتظر باشید. نه آن‌که لحظه بشمارید تا بمیرد و خوش‌حال شوید، بل عزیزی باشد که از گفته پزشک و حال و اوضاع‌ش نزدیکی مُردن‌ش را حس کرده باشید. تلخ است. 
این فرد رو-به-موت اگر جوان باشد، داغ‌تر است داغ‌ش. اما اگر سنی ازش گذشته باشد، خودت را آرام می‌کنی که عمرش را کرده است و هر کسی می‌میرد و ناکام نمی‌رود و ...
این روزها فرد میان‌سالی را دیده‌ام که رو-به-موت نیست اما وضع‌ش تعریفی ندارد. خب جوان نبودن‌ش باعث می‌شود کمی خودم را آرام کنم که عمری کرده است و جوان‌مرگ نمی‌شود. اما این‌ها تا وقتی از درد ِ دل می‌کاهد که نشنوی ازش که از «آرزو» حرف بزند. آشنای ما صحبت از آرزو کرد؛ صحبت از این‌که آرزو داشت نوه و نتیجه‌ش را فلان‌جور بغل کند و آرزو داشت روزگاری مجاور مشهد شود و ... و من، تا شنیدم، بغض گلوم را گرفت و ناگاه قلب‌م فشرده و فسرده شد.
وقتی تلاش خودم برای آرام کردن دل‌م را می‌بینم، احساس می‌کنم که بی‌تفاوت شده‌ام به مرگ یک آرزومند که شاید کودکی‌هاش را قدم‌به‌قدم طی کرده بود تا بزرگ شود و آرزوهاش را از نزدیک ببیند. 

۲۳ بهمن ۱۳۹۰

آیا تعهد همیشه الزام‌آور است؟ یک داوری اخلاقی.

مسئله ساده است. من فقط تعریف‌ش می‌کنم و بعد، سعی می‌کنم برخی زوایای ریزتر اما مهم‌ش را نشان دهم. دست‌آخر هم نتیجه‌گیری نخواهم کرد؛ یعنی الان که دارم می‌نویسم، هیچ ذهنیتی درباره نتیجه‌ش ندارم.
داستان چون‌این است که چند ماه ِ پیش، با دوستانی قرار گذاشتیم که کلاس زبانی تشکیل دهیم. جمعیت کلاس، هشت ـ نُه نفر بود. هرکس هم باید 500 هزار تومان بابت شرکت در کلاس می‌پرداخت. 
دوست‌مان ـ که این‌جا اسم‌ش را می‌گذارم الف ـ متولی جمع‌آوری پول و تشکیل کلاس بود. همان روزهای اول، الف لطفی به بچه‌ها کرد و قرار شد هزینه کلاس را در دو قسط 250‌تومانی بپردازند. یک قید هم افزود: حتی اگر کسی میانه راه، انصراف دهد، باز هم باید تمام پول را بپردازد؛ یعنی 500 هزار تومان را. 
کلاس به نیمه رسید و چند نفر منصرف شدند از ادامه جلسات. طبق قرار اولیه‌مان، باید تمام پول را می‌دادند اما الف مدعی است اخلاق و عرف حکم می‌کنند که همه پول را نگیریم ازشان و مقداری را پس بدهیم.
داستان همین بود. الان فقط نکته‌هایی را اضافه می‌کنم که بتوانم در تصمیم‌گیری نسبت به ادعای الف (مبنی بر اخلاقی بودن یا نبودن گرفتن تمام پول)، به‌تر عمل کنم.

یکم: این‌گونه کلاس‌ها فردمحور است. یعنی اگر چند نفر در میانه راه منصرف شوند، کلاس برای همه افراد تعطیل می‌شود. از این رو نیامدن آن‌ها، دیگران را بی‌بهره می‌گذارد از کلاس. (مقایسه کنید با کلاس‌هایی که حتما برگزار خواهند شد و ربطی به تعداد افراد ندارد؛ یا شاید ربط دارد، اما قطعا میزان انصرافی‌ها آن‌قدر نیست که کلاس را از اکثریت بیندازد.)

دوم: استاد پول خودش را تمام و کمال می‌گیرد. برای استاد، فرقی نمی‌کند که حداقل افراد (مثلا چهار نفر) در کلاس حاضر باشند یا ده نفر. استاد در آخر دوره، تمام پول خودش را می‌گیرد. حالا اگر کسی در میانه راه، انصراف بدهد و قرار باشد پول مابقی جلسات را از او نگیریم، بقیه افراد باید جور او را بکشند و هزینه بیش‌تری پرداخت کنند تا کسری ناشی از نیامدن آن فرد، پر شود. درواقع با تعهدی که فرد در ابتدا داده است، جلوی وارد شدن این خسران بر سایر افراد گرفته شده بود. 

سوم: در ابتدای دوره، هرکس قول داده است که تمام هزینه را می‌پردازد. متعهد شده است که چون‌این کاری را می‌کند. حالا ملزم کردن‌ش به کاری که نسبت به انجام‌ش متعهد شده، غیراخلاقی نیست به‌گمان‌م.

چهارم: تا این‌جا، آن‌چه آمد نکته‌هایی بود که گرفتن تمام پول را توجیه می‌کردند. اما حالا قرار است چیزی را بگویم که کمی کلی‌تر است و به نفع نگرفتن تمام پول است. 
بسیار اتفاق افتاده است که نسبت به چیزی/فعلی علاقه شدید داشته باشیم. به این بیان که برای رسیدن به آن، چشم‌و‌گوش‌م را می‌بندم و هر چیزی را قبول می‌کنم. بیایید آن چیز/فعل را بهره‌مند شدن از دوچرخه بدانیم. من تا به حال دوچرخه نداشته‌ام (فرض می‌کنیم؛ وگرنه داشته‌ام!) و نمی‌دانم لذت دوچرخه داشتن چیست اما علاقه شدیدی به داشتن دوچرخه دارم. حالا فرض کنید کسی بیاید و بگوید: «من به تو دوچرخه خواهم داد به شرطی که روزی ده ساعت سوارش شوی. اما اگر سوار نشوی، جان‌ت را می‌ستانم.» ممکن است من آن‌قدر مشتاق دوچرخه داشتن باشم که شرط را قبول کنم اما به خاطر نادانی‌م نسبت به دوچرخه‌سواری، ندانم که نمی‌شود هر روز ده ساعت سوار دوچرخه بود. فرداروزی که شرط پیش‌گفته منتفی شود، طرف مقابل می‌تواند بیاید بگوید: «باید جان‌ت را بستانم. چون خودت متعهد شده بودی که ...»
من احساس می‌کنم برخی شرط‌ها و تعهد‌ها گاهی مسئله‌سازند. به‌طور خاص، شروطی که از تمایل شدید فرد و جهالت او استفاده می‌کنند، محل بحث‌اند.
در مثال کلاس زبان، بچه‌ها شدیدا مشتاق بودند (و شاید نیاز داشتند) که در کلاس زبان شرکت کنند و بی‌اطلاع از روند کلاس (چون نخستین بار بود که چون‌این کلاسی تشکیل می‌شد و سابقه‌ای نداشته)، متعهد شدند که تمام پول را بپردازند. اما وقتی شرکت کردند، با ناکارآمدی کلاس مواجه شدند. حالا آیا لازم است که به تعهدشان عمل کنند یا خیر؟ اگر بگوییم «خیر»، به بیانی دیگر این را گفته‌ایم که این‌ها به هنگام تعهد دادن، به خاطر جهالت نسبت به روند کلاس، صلاحیت تعهد دادن را نداشته‌اند و الخ.

پنجم: البته کسی می‌تواند در مقام جواب به مورد چهار برآید که هر شرطی چون‌این است و اگر قرار باشد عدم تعهد فرد را در چون‌این شرایطی نتیجه بگیریم، سنگ روی سنگ بند نمی‌شود.

ششم: آیا فرد به هر چیزی که متعهد شد (ولو غیرعقلانی) باید انجام‌ش دهد؟ مثلا من متعهد شوم که اگر نمره بیست نگرفتم، خودکشی کنم. آیا این تعهد، الزام‌آور است؟

مسئله قطعا ریزه‌کاری‌ها و قیود دیگری دارد که من این‌جا نپرداخته‌ام. مثلا ممکن است کسی بیاید و بگوید مورد چهارم بنا به دلایلی، در مسئله کلاس زبان جاری نمی‌شود و یا ...
در هر حال، فکر می‌کنم تصویر خوبی ارائه شده است و خمیر، آماده است برای تصمیم گرفتن.

۲۲ بهمن ۱۳۹۰

گاهی باید «سوال پیرمرد» را ازخودت بپرسی یا پیش به سوی آگاهی رسانه‌ای!

کارکرد رسانه برای من و تو چیست؟ وقتی می‌گویم «رسانه»، صداوسیما و بی‌بی‌سی و فیس‌بوک و توئیتر و پلاس و روزنامه‌ها و بحث‌های شبان‌گاهی را هم مدنظر دارم. وقتی می‌گویم «رسانه» یعنی هر منبعی که به من و تو ماده خام بدهند برای تصمیم‌گیری‌های روزمره.
سوال‌م را تکرار می‌کنم: کارکرد رسانه برای من و تو چیست؟ خب شاید تعریفی که در سطر بالا از رسانه داده باشم، تعریفی کارکردی باشد. بدین ترتیب، کارکرد رسانه همانی می‌شود که قبلا گفتم: ارائه ماده خام برای تصمیم‌گیری‌های روزمره.
همه می‌دانیم که رسانه‌ها خنثی نیستند. همه می‌دانیم که پشت سر هر رسانه تیمی است و ادعایی. پس اگر بخواهیم هر چه از رسانه می‌گیریم را مستقیم وارد تحلیل‌هامان کنیم، قطعا فکر آن تیم را هم وارد کرده‌ایم. شما را نمی‌دانم اما من خوش ندارم در تحلیلی که قرار است به اسم من تمام شود، تحت مهندسی رسانه‌ها قرار گیرم. پس این‌جا لفظی وضع می‌کنم که گویا در ادبیات ارتباطات وجود دارد اما نمی‌دانم دقیقا همین معنا را می‌رساند یا نه: «آگاهی رسانه‌ای» (پس تعریف‌ش را خودم ارائه می‌دهم و کاری به تعریفی که در ارتباطات دارند برای‌ش، ندارم.) آن‌چه من از «آگاهی رسانه‌ای» قصد می‌کنم، شامل دو مرحله می‌شود:
یکم: آگاهی به این‌که هر رسانه‌ای در مقام تحمیل ایدئولوژی خودش بر مخاطب است؛
دوم: تفکیک اصل خبر از ایدئولوژی پشت آن.
مورد نخست مشخص است. مورد دوم اما کمی سخت است و پیچیده. در این مرحله تو باید بتوانی خبر را از ایدئولوژی‌ش جدا کنی و ببینی آیا آن‌قدر مهم است که در تحلیل تو وارد شود؟ گاهی خبری که از رسانه به ما می‌رسد، صرفا در ایدئولوژی ِ آن رسانه مهم تلقی می‌شود وگرنه فارغ از آن ایدئولوژی، ارزش خاصی ندارد.
واضح است که هر دو مرحله مهارت می‌طلبد. اما شاید بتوان روشی معرفی کرد که پس از مدتی فرد بتواند این مهارت را در خودش تقویت کند. من گمان ِ خودم را می‌گویم. 
به‌ گمان‌م اگر کمی تحقیق کنیم و ایدئولوژی پشت هر رسانه را بشناسیم و از سوی دیگر، از رسانه‌های مختلفی کسب خبر کنیم، می‌توانیم تفکیک خبر از ایدئولوژی را انجام دهیم. چه‌گونه؟ مثلا تو می‌دانی که بی‌بی‌سی عمده فعالیت‌ش در راستای سیاست خارجی انگلیس است. پس هر خبری که از بی‌بی‌سی می‌گیری را باید بسنجی با این ایدئولوژی‌ش. بعد سعی کنی همان خبر را از منابع دیگر بگیری (قطعا اگر از رسانه‌ای بگیری که در جبهه مخالف ـ مثلا - بی‌بی‌سی قرار دارد، به‌تر است). این‌جا تو می‌توانی مواضع مشترک خبر را که از دو منبع متضاد شنیده‌ای، جدا کنی و حدس بزنی که ایدئولوژی هر کدام، چه بخش‌هایی را حذف کرده‌اند و چه بخش‌هایی را بُلد. تو حالا خبرهای خام را به دست آورده‌ای؛ خبرهای لیسیده از ایدئولوژی‌های پشت سرشان. حالا آماده می‌شوی که تحلیل ِ خودت را انجام دهی.
بحث‌م تمام شد. چیز جدید برای گفتن ندارم. از این‌جا به بعد، ابزاری معرفی می‌کنم که سنجه‌ای باشد برای مرحله یکم و دوم (خصوصا مرحله یکم). یعنی نشان‌مان دهد که آیا نسبت به این‌که هر خبر، ایدئولوژی‌ ـ بار است، آگاه بوده‌ایم یا نه؟ البته این هم یک ابزار گمانی است!
اسم‌ش را می‌گذارم «سوال پیرمرد». «سوال پیرمرد» یعنی سوالی که گه‌گاه باید از خودمان بپرسیم. «سوال پیرمرد» سوالی است عامیانه. برای مثال، وقتی مدتی در شبکه‌های اجتماعی و سایت‌ها و روزنامه‌ها گشت بزنی، احساس می‌کنی مثلا اوضاع فلان موضوع نابسامان است. بعد دائم زیرلب غرولند می‌کنی که: «عجب وضعی (وعضی!)» بعد، وقتی بی‌خیالی ِ فرد دیگری را می‌بینی، ممکن است رگ‌گردنی شوی که چرا حواس‌ت نیست که اوضاع خراب است. این‌جا دقیقا جای‌گاه «سوال پیرمرد» است. این‌جا لازم است پیرمردی را پیش روی خودت تصور کنی که از تو می‌پرسد: «واقعا چرا اوضاع خراب است؟» و تو باید تمام ادله‌ت را به شکل منطقی و دقیق، برای پیرمرد نقل کنی. باید بدون آن‌که صدای‌ت را بلند کنی، قانع‌ش کنی که وضع خراب است. باید تمام دلایل‌ت برای نقد اوضاع را داشته باشی. اما اگر نتوانی قانع‌ش کنی، یعنی این‌که تحت تاثیر رسانه‌ها بوده‌ای؛ تحت تاثیر بمباران رسانه‌ها، باوری پیدا کرده‌ای که هیچ بنیانی نداشته است. این نشان‌ت می‌دهد که وقتی با رسانه‌ها برخورد داشتی، کُمیت‌ت یا در مرحله یکم لنگیده است یا در مرحله دوم. به بیانی دیگر، «آگاهی رسانه‌ای» نداشته‌ای.

پ.ن: چرا اسم سوال را گذاشتم «سوال پیرمرد»؟ هدف‌م آن است که سوال‌کننده را فردی فرض کنی که خیلی بر رسانه‌ها آن‌گونه که تو دست‌رسی داری، احاطه ندارد. ضمنا لازم است ساده برای‌ش توضیح دهی و از سوی دیگر، بیش‌تر از تو در بطن زندگی روزمره است (شیر و گوشت و مرغ می‌خرد؛ تو که دائم‌الپلاس یا دائم‌الاینترنت هستی!). هم‌چنین تجربه دوره‌های مختلف و اوضاع متفاوت را دارد و با شور ِ جوانی تصمیم نمی‌گیرد. به‌گمان‌م چنین فردی را یک «پیرمرد» در نظر بگیریم، دور از صحت نباشد.  
پ.ن2: از «ایدئولوژی» چیزی شبیه پیش‌فرض‌ها و جهت فکری مراد کرده‌ام. 

۱۹ بهمن ۱۳۹۰

سینه مرا سوراخ کن؛ زیرا من به روسیه شوروی برنمی‌گردم.

کتابی ویرایش (صرفا ویرایش فنی) می‌کنم که ماجراهای جنگ جهانی دوم در اروپا را تعریف می‌کند. البته موضوع اصلی‌ش این نیست و به مناسبتی این موضوع را پرداخت می‌کند.
بخشی‌ش را این‌جا می‌آورم:

قزّاق‌ها با عجله از پیراهن‌های خود طناب درست می‌کردند تا پیش از آن که پلیس نظامی وارد اتاق‌ها شود، خود را حلق‌آویز کنند. آنان درها و پنجره‌های اردوگاه‌ها را می‌شکستند تا شاید به یک تکه شیشه و یا چیز بُرنده دیگری دست پیدا کنند و با آن گلوی خویش را ببرند. دوستان قدیمی نیز به یک‌دیگر کمک می‌کردند تا گلوهای هم‌دیگر را ببرند. کسانی هم که نتوانسته بودند به یکی از این راه‌ها خودکشی کنند پیراهن‌های خویش را پاره می‌کردند و سینه‌های خود را عریان می‌ساختند و می‌گفتند: «سینه مرا با گلوله سوراخ کن، زیرا من به روسیه شوروی برنمی‌گردم.» (به نقل از روزنامة پیتزبورگ، مورّخ ژوئیة 1954)

۱۷ بهمن ۱۳۹۰

اندر مصائب آزمون دکترا یا چه کنیم که رشته‌هایی را نابود کنیم؟

پیش‌تر آزمونی نبود برای ورود به مقطع دکترا. پیش‌تر مصاحبه می‌دادی و مصاحبه‌کنندگان یا می‌پذیرفتند یا رد می‌کردند. پیش‌تر مصاحبه ابزاری بود برای تشخیص توانایی علمی دانش‌جو؛ ارتباط رودررو. 
بعد‌تر اما مشکلاتی ایجاد شد. مصاحبه‌کننده گاهی فردی را برمی‌گزید که سطح علمی پایین‌تری از دیگری داشت اما صرفا به خاطر آشنایی‌ش با مصاحبه‌کننده می‌رفت که دکترا بخواند. این‌ شیوه باعث شده بود که اساتید دوست‌تر داشته باشند دانش‌جوهای خودشان را پذیرش کنند تا دانش‌جویی که از ناکجا‌آباد آمده است. خب این مشکلی بزرگ بود. فرض کنید دانش‌جویی را که از یکی از واحدهای دانش‌گاه پیام‌نور فارغ‌التحصیل شده است و البته سطح علمی خوبی هم دارد. اما استاد رغبت نمی‌کرد او را بپذیرد. به بیانی، جوری ناعدالتی توی ذوق می‌زد.
بعدتر، آمدند این مشکل را حل کنند؛ آزمون جامع را راه انداختند. آزمون جامع چیست؟ آزمونی که همه باید بگذرانند و بعد برای مصاحبه معرفی شوند. این آزمون کمی از غلظت آن ناعدالتی می‌کاست اما مسئله‌ای بسیاربسیار بغرنج‌تر می‌آفرید. چه مسئله‌ای؟ می‌گویم.
حتما می‌دانید که هرچه از کارشناسی بالاتر می‌رویم، رشته‌ها تخصصی‌تر می‌شود. مثلا زیرمجموعه فیزیک، کلی زیررشته دیگر هم گل می‌کند. حالا سوال‌های این زیررشته‌ها را چه‌طور طرح کنند؟ تایید می‌فرمایید که نمی‌توانند برای هر زیررشته سوال مجزا طرح کنند. با این توصیف، احتمالا جواب‌تان قدر متیقن همه رشته‌هاست. اما مسئله به این سادگی نیست. من آن‌چه را که سروکله می‌زنم باهاش را تعریف می‌کنم. از رشته‌های دیگر می‌گذرم به خاطر کم‌اطلاعی‌م.
رشته ما زیرمجموعه فلسفه است؛ منطق می‌خوانم. حالا می‌خواهیم برای دکترا خودمان را آماده کنیم. چه چیز باید بخوانیم؟ فلسفه اسلامی و فلسفه غرب و زبان انگلیسی و منطق که دو تای اول در حد کارشناسی ارشد و دوتای دوم در حد کارشناسی است. بگذارید کمی از رشته‌مان تعریف کنم. هرچند رشته‌ ما زیرمجموعه فلسفه است، اما هیچ ربط وثیقی به فلسفه ندارد. ما فلسفه نمی‌خوانیم؛ ما منطق می‌خوانیم. نهایت فلسفه‌ای هم که می‌خوانیم، فلسفه منطق است و نه فلسفه بماهو فلسفه. نتیجه این‌که اصلا کاری با فلسفه اسلامی و فلسفه غرب نداریم. 
از سوی دیگر، آن‌چه در آن تخصص داریم ـ منطق ـ هم در آزمون در حد کارشناسی می‌آید که از قرار معلوم، نه یک منطق‌دان که یک آخوند مظفرخوانده طرح می‌کند. نتیجه آن‌که هیچ‌کدام از نخبگان منطق، نمی‌توانند با خواندن دروس متداول دوره خودشان به دکترا وارد شوند. 
خب بگذارید کمی از مصاحبه‌کنندگان بگویم. استاد راه‌نمای‌م و یکی دیگر از اساتیدم، مصاحبه‌کنندگان رشته ما هستند. استاد تعریف می‌کرد که روز مصاحبه، طرف آمده و به‌ش اسلایدی از یکی از قواعد ساده منطق نشان داده‌اند و ازش پرسیده‌اند که این را توضیح بدهد. طرف هیچ نمی‌دانست. چرا؟ چون منطق نخوانده بوده است. 
استاد دیگر تعریف می‌کرد که طرف در حوزه منطق مظفر خوانده و آمده است این‌جا و ازش می‌پرسیم: تمامیت را توضیح بده؟ و او هاج‌‌و‌‌واج نگاه‌مان می‌کند که در محدوده منطق قدیم بپرس. 
خب این فرد وقتی وارد دوره دکترا می‌شود، لازم است همان مطالبی را که ما در ارشد می‌خواندیم، بخواند. به بیانی دیگر، دوره ارشد هیچ بازخوردی نداشته است؛ دوباره در دکترا تکرار شده است. 
تمام این مطالب را کنار هم بگذاریم، آن‌چه حاصل می‌شود، از بین رفتن فلسفه‌های مضاف است. فلسفه علم، فلسفه منطق، فلسفه هنر و ... رشته‌هایی هستند که فلسفه غرب و اسلامی نمی‌خوانند؛ صرفا فلسفه خاص خودشان را می‌خوانند و با این متد آزمون‌گیری، دوره ارشدشان بی‌معنی می‌شود.
من شخصا چند راه پیش روی‌م هست:
یکم: مقاله‌های پژوهشی بدهم تا از سهمیه استعدادهای ارشد استفاده کنم. این ساده‌ترین راه است. چرا؟ چون مقاله‌ها را در اختیار دارم. اما وقتی با استاد صحبت کردم، واقعه‌ هول‌ناکی را تعریف کرد. پارسال وقتی فری را به‌عنوان سهمیه معرفی کرده بودند، در نامه نهایی سازمان سنجش، فردی دیگر جای‌گزین شده بود و این فرد، به‌طور عادی پذیرش شده بود. یعنی اگر در آزمون رتبه نمی‌آورد، قبول نمی‌شد.
دوم: بی‌]خیال این مرز پرگهر شوم و اپلای بگیرم. گاهی مصائب اپلای را که با مصائب پیش‌گفته می‌سنجم، آن را آسان‌تر می‌یابم.

۱۶ بهمن ۱۳۹۰

گاهی باید دقیق‌تر نگاه کرد

پنج‌شنبه شب، باشگاه خبرنگاران جوان گزارشی پخش می‌کند که خبرنگار جایی ایستاده و پشت سرش را نشان می‌دهد و چیزی با این مضمون می‌گوید: آدم‌ها پول می‌دهند تا این‌جا بترسند. آن‌جا کجاست؟ جایی تاریک که عروسک‌های وحشت‌ناک از درودیوارش آویزان هستند و نورپردازی خاص‌ش، ترس می‌اندازد توی دل آدم‌ها؛ چیزی شبیه قطار وحشت در زمان‌های دور. 
من سعی می‌کنم روند گزارش را در چند گزاره پشت سر هم بیاورم و بعد کمی درباره‌ش حرف بزنم. رنگ و لعاب‌های خبری‌ش را کنار می‌گذارم و اصل ماجرا را خلاصه می‌کنم. خبرنگار چنین استدلالی دارد: 
یکم: این‌جا جایی است که مردم پول می‌دهند تا بترسند.
دوم: تصویرها نشان می‌دهد که عجب کار عبثی می‌کنند.
سوم: هزینه این برنامه، 15هزارتومان است؛ یعنی یک‌سوم یارانه هر فرد. [تا این را می‌گوید، تقریبا هدف‌ش مشخص می‌شود.]
چهارم: این‌جا جایی است که مردم 15 هزارتومان (یک‌سوم یارانه‌ش) می‌دهند تا به شکلی عبثی تفریح کنند.
پنجم: نتیجه می‌گیریم که هستند آدم‌هایی که یارانه‌شان روی دست‌شان باد کرده است.
ششم: پس چه‌قدر معقول است این حرف که لازم است یارانه بعضی افراد حذف شود. (تمت)
خلاصه آن‌که چون آدم‌هایی هستند که یک‌سوم یارانه‌شان را می‌دهند برای ترس، پس حذف شدن یارانه‌شان معقول است.این تمام ماجرای خبر بود. این‌که بعضی‌ها هستند که یارانه، پول خرد توی جیب‌شان است تسلیم!. اما فعلا توجه‌م به استدلال این خبرنگار است. من کار خاصی انجام نمی‌دهم الان. تنها حالت‌ بسیاربسیار رایجی را تصور می‌کنم که در آن، فرد یک‌سوم یارانه‌ش را می‌دهد تا بترسد اما از سوی دیگر، محتاج یارانه است.
15هزار تومان برای تفریح ماهیانه امری معقول است؛ حتی در میان خانواده‌های متوسط به پایین. این‌که در چه مسیری از تفریح خرج کنند، فعلا محل بحث نیست. خبرنگار اما تصور کرده، کسی که 15 هزارتومان بابت ترس می‌دهد، حتما پول‌های دیگری بابت تفریح‌های دیگر داده است. این یک پیش‌فرض است و البته من قبول‌ش ندارم. خبرنگار چه‌قدر مطمئن است که این آدم‌ها تمام تفریح‌شان در چندماه گذشته همین مورد نبوده است؟ خبرنگار از ذوق رسیدن به نتیجه از-پیش-تعیین-شده، از ساده‌ترین اصول یک استدلال عقلایی چشم می‌پوشد. 
این است مشکل تبلیغاتی ما که قرار بود برای رسیدن به هدف ظاهرا خوب هم از مغالطه استفاده نکنیم.

من ساده‌لوح نیستم؛ می‌ترسم از قضاوت

قاعده رایجی هست که در اخلاق کاربرد پیدا می‌کند:‌ حمل به احسن. وقتی کاری از کسی سر زد و ممکن است یکی از موارد الف و ب و ج و د را قصد کرده، فرض بگیرم که به‌ترین مورد را مدنظر داشته است. همین‌طور است وقتی به کسی شک می‌کنم؛ باید به‌ترین حالت ممکن را فرض بگیرم به‌طوری که شک‌م نسبت به‌ش برطرف شود. 
یکی از موانع این قاعده، این است که دیگران به‌ت می‌گویند: تو دیگه خیلی ساده‌لوحی! تابلو بود که منظورش فلان و بهمان بود. و تو ممکن است کوتاه بیایی از حمل به احسن به خاطر این برخورد دیگران. اما معتقدم اخلاقی زندگی کردن در بعضی جاها یعنی همین‌قدر ساده‌لوحانه برخورد کردن با مسائل. گاهی به‌تر است ساده‌لوح باشیم تا کسی که احساس می‌کند پیچش مو را می‌بیند.

گاهی این‌سوی بوم، گاهی آن‌سوی بوم؛ جدایی

تب «جدایی نادر از سیمین» کمی فروکش کرده است. به‌گمان‌م بعد از دریافت گلدن‌گلوب، دو جریان جالب نمود پیدا کرد: یکی جریانی که شدیدا خوش‌حال بود و یکی جریانی که ادعای سیاسی‌کاری بودن جایزه و ... داشت.
جریان نوع اول، عمده تمرکزشان بر «شادی» بود؛ این‌که یک ایرانی ما را خوش‌حال کرده است. از این منظر، فرقی نمی‌بینم بین خوش‌حالی ناشی از این موفقیت و خوش‌حالی ناشی از ماجرای فوت‌بال ایران و استرالیا. قاعدتا خیلی هم وارد فاز تحلیل و نقد نمی‌شوند.
جریان نوع دوم اما چند ابزار داشت: یکی مباحث صهیونیسم جهانی و آمریکای جهان‌خوار و لابی‌های صهیونیستی و دیگری این‌که فیلم بن‌مایه‌ای نداشت که این‌قدر تحویل‌ش گرفتند. این جریان، با ادعای مباحث تخصصی وارد گود شده‌اند. در حالی که با کمی گشت زدن، واقعا حرف متخصصانه‌ای نشنیدم من؛ صرفا ادعا.

در باب مباحث غرب‌زدگی، دو نوع غرب‌زدگی را می‌شمارند: غرب‌زدگی ایجابی و غرب‌زدگی سلبی. غرب‌زدگی ایجابی همان غرب‌زدگی معروفی است که روشن‌فکران (خصوصا روشن‌فکران دوره مشروطه) را به آن منتسب می‌کنند. اما غرب‌زدگی سلبی چیست؟ این‌که تمام مناسبات‌مان را بر اساس مخالفت با غرب بچینیم و در هر مسئله‌ای، دنبال رو کردن دست ناپیدای غرب باشیم. این نوع غرب‌زدگی تا حدی به توهم می‌گراید و وقتی با درون‌مایه عدم تخصص هم‌راه می‌شود، اظهارات عجیبی می‌شنویم که نمود بارزش، نمادشناسی‌های مسخره است.
غرب‌زدگی سلبی، هرچند مدعی برپایی تمدن بومی و ... است، اما به‌گمان‌م موفق نمی‌شود به خاطر همین منفعلانه عمل کردن.

اعوان ظلمه

و حُکی أنّه سُئل بعض الأکابر و قیل له: «إنّی رچل خیاط أخیط للسطلان ثیابه فهل ترانی داخلا بذلک فی أعوان الظلمة؟» فقال له: «المعین لهم من یبیعک الإبر و الخیوط؛ و أمّا أنت فمن الظلمة انفسهم.»

حکایت شده است که از بزرگی سوال شد که: «من مرد خیاطی هستم که لباس‌های سلطان را می‌دوزم. آیا مرا به صرف این کار داخل در اعوان ظلمه (یاری‌کنندگان ظالمان) می‌بینی؟» پس جواب داد: «یاری‌‌کننده آن‌ها کسی است که به تو نخ و سوزن می‌فروشد. اما تو ... از خود ظالمان هستی.»

(کتاب المکاسب؛ شیخ مرتضی انصاری.)

گاهی پینگلیش نوشتن مسئله‌ساز است

یکی از دوستان من اسم‌ش (فامیل‌ش) آسال است. طبعا توی گوشی‌م سیو کرده‌ام ASAL. از قضا روزی خواهرم گفت فلان اس‌ام‌اس را برای‌م می‌فرستی؟ و من گشادی‌م آمد و گفتم: «خواهر عزیز! اگر می‌تونی، خودت برو از گوشی‌م بفرست برای خودت.» خواهر عزیز وقتی برگشت با نیش‌خند گفت: «حامد! این عسل کی‌ه اس‌ام‌اس زیرکمری به‌ت می‌ده؟» و من دو متر بالا پریدم که من و عسل! ما با مربا هیچ صنمی نداریم چه برسد به عسل. اما گوش‌شان بده‌کار نبود که.
خلاصه دست گرفتند که بعله! اگه خبری‌ه بگو ما هم بدونیم و من دائم کتمان می‌کردم. پیچیدگی ماجرا این‌جاست که اگر ـ بلا‌به‌دور بلابه‌دور ـ در آینده عسل‌نامی وارد زندگی‌مان شود، می‌گویند: «دیدی از اون موقع زیر سر داشتی!» و اگر فردی با نامی دیگر وارد زندگی‌مان شود، می‌گویند:‌ «هی حامد! خیانت کردی. عسل چی شد؟!» و اگر کاری کنیم فردی وارد زندگی‌مان نشود، می‌گویند:‌ «سرت با عسل گرم‌ه فکر زندگی‌ت نیستی.»

«من» به‌عنوان یک ناجی

خواجه حافظ هم می‌داند که چندی پیش یک اتوبوس دریایی در خلیج فارس غرق شد. کمی که خبرها واضح‌تر شد، مسئولیت تیم نجات هم سنگین‌تر شد؛ برخی گفتند غرق شدن‌ش تقصیر تیم نجات بود. اظهارات یکی از آسیب‌دیده‌ها چون‌این است:
«...یکی از اعضای تیم ناجی مدام می‌گفت که شناور ناجی 2.5 میلیارد تومان قیمت دارد و نمی‌توان طوری رفتار کرد که بدان آسیب وارد شود...»
آن‌چه از این اظهار برمی‌آید، گران بودن کشتی و به‌ تبع آن، سنگین‌بودن مسئولیت آن است. در جایی از قول ناجی آمده که اگر کشتی آسیب ببیند، زندگی‌شان نابود می‌شود و چون منبع دقیقی نیافتم، این را نیاوردم. اما احساس می‌کنم وجود چنین رویه‌ای را باید بپذیریم. گزاره‌ها ناقص‌اند، رویه ادارات را که می‌دانیم!
در این داستان، ناجی باید قضاوت اخلاقی کند؛ به بیان دیگر یک انتخاب بزرگ: جان آدم‌ها را نجات دهد ولو خسارت مالی عظیم ببیند (در حد 2 میلیارد) یا جلوی خسارت عظیم را بگیرد ولو به ارزش آسیب دیدن یک عده آدم.
مسئله این‌قدرها هم ساده نیست. در مقام هم‌دلی با ناجی، فرض معقولی است که بگوییم چنین پنداشته است که این حادثه تلفاتی نخواهد داشت و اقدام کردن یا نکردن شناور ناجی، تنها در کم و زیاد بودن زمان تاثیر می‌گذارد. بدین ترتیب، داوری ناجی تغییر خواهد کرد: خسارت عظیم یا دیر شدن نجات آدم‌هایی که بالاخره نجات می‌یابند. فرض‌های دیگری هم در ماجرا دخیل‌اند. 
من بر خودم لازم می‌دانم که به جای بیرون نشستن از گود و تخطئه آدم‌ها، خودم را در آن موقعیت فرض کنم و تصمیم احتمالی خودم را بسنجم. هیچ تمایزی بین من و آن آدم نیست. ممکن بود من به‌عنوان ناجی به آن صحنه اعزام شوم.

پ.ن: این‌که خودمان را در چون‌این موقعیت‌هایی قرار دهیم، باعث می‌شود عادت کنیم به نگاه اخلاقی؛ به‌گونه‌ای که سر بزنگاه غافل‌گیر نشویم.

هیچ ربطی هم به «تو» نداشته است

من با تو از تمامی دنیا گذشته‌ام
بی‌تو طلاق داده‌ام این دهر بی‌وفا

پ.ن: این یک شعر منطقی است. درواقع تحلیل‌ش چون‌این است: 
- اگر با تو باشم، آن‌گاه دنیا را رها کرده‌ام.
- اگر بی‌تو باشم، آن‌گاه دنیا را رها کرده‌ام.

نتیجه: چه باشی و چه نباشی، دنیا را رها کرده‌ام. استلزام مادی می‌کنیم؛ چون‌این می‌شود: یا تناقض درست است یا این‌که دنیا را رها کرده‌ام. می‌دانیم که هیچ وقت تناقض درست نیست پس حتما دنیا را رها کرده‌ام. در این میان، هیچ ربطی هم به «تو» نداشته است. 

زیست [نا]مومنانه

العقل ما عبد به الرحمان واکتسب به الجنان.
«عقل آن است که با آن خدا بندگی می‌شود و بهشت به دست می‌آید.»

این روزها درگیر آن‌م که اگر عقل‌م به آن‌چه خلاف بندگی خداست ره‌نمون‌م کند (به قول یاسر میردامادی: به سوی زیست نامومنانه)، آن‌ وقت چه کنیم با این تعریف؟

آن روز که کاغذی شدی ترسیدم

من با شنیده‌های‌م
مانند آینه 
یافته بودم‌ت.
این‌روزها ولی
یک تکه کاغذ و تو
این‌همان شدند.

قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْكِتَابَ الَّذِي جَاءَ بِهِ مُوسَى نُوراً وَ هُدًى لِلنَّاسِ تَجْعَلُونَهُ قَرَاطِيسَ تُبْدُونَهَا وَ تُخْفُونَ كَثِيراً وَ...
بگو چه کسی کتابی را که موسی آورد، فرستاد که نور و هدایتی باشد برای مردم؛ و شما بخشی‌ش را بر کاغذها ثبت می‌کنید و بیش‌ترش را پنهان می‌دارید و ...
(انعام-91)

گاهی تنها باید فکر کرد


برخی مسائل هست که صبح تا شب با آن‌ها درگیریم؛ مسائلی که هیچ نمی‌دانیم ازشان ولی تاثیرگذارند بر ما. عمده این مسائل، مسائل علوم انسانی هستند. همین‌که توی جامعه قدم می‌زنی، این مسائل می‌خورد توی صورت‌ت. 

از میان این مسائل، برخی‌شان هستند که چنین داعیه‌ای دارند: «هر آدمی باید ما را بداند و دانستن ما زندگی را راحت‌تر می‌کند برای او.» این مسائل، مسائلی 

هستند که باید بدانیم‌شان. غالب‌شان هم صرفا بر اساس تعقل به نتیجه می‌رسند و تنها تذکر می‌طلبد؛ نیازی به دوره‌های تخصصی آن‌چنانی ندارد.
یکی از این مسائل، اخلاق است. یکی دیگر هم منطق؛ منطق ساده‌ای که تشخیص هر از بر را بدهد به‌مان.