هفتهی پیش، برای آخرین روز ِ درسی رفتم مدرسه و بعد، با بچههایی که دو سال مدرسشان بودم خداحافظی کردم.
. . .
مادرم
از شیطنتهای کودکیش تعریف میکرد که سر ِ ظهرها ــوقتی مادربزرگم خواب
بودــ میرفت سراغ مرغ و خروسهایی که توی حیاط خانه داشتهاند. دستش
آمده بود که یکی از مرغها چه زمانی تخم میگذارد. کمین میکرد و تا مرغ
معهود با زحمت زیاد تخم میگذاشت، سریع تخم را برمیداشت؛ آنقدر سریع که
وقتی مرغ برمیگشت تا تخمش را ببیند خبری از آن نمییافت. میگفت مرغ ِ
بیچاره شروع میکرد به جیغ و هوار کشیدن و از این سو به آن سو دویدن. از
صدای شیون مرغ مادربزرگ بیدار میشد و باتشر میگفت تخم ِ مرغ ِ بیچاره
را بگذار سر جاش و بعداْ بردار. مادرم میگفت مرغی که تازه تخم گذاشته
برمیگردد و تخمش را میبیند و چند بار دورش میچرخد و رویش مینشیند و
دلش آرام میگیرد و بعد ... اگر تخم را برداری، جیغ و هوار راه
نمیاندازد.
. . .
علم
نه «حضور صورة الشیء عند العقل» که خبر داشتن از بحران است. عالِم از
احوالات لبههای علم (یا به بیانی استعاریتر: مرزهای سرزمین علم) خبر دارد
حتی اگر خودش در آن لبهها حاضر نباشد. و احوالات لبههای علم چیزی نیست
مگر بحران و تعارض و تضاد و نزاع و سردرگمی. مطلع بودن از این بحرانها آدم
را به اضطراب و بیآرامی میاندازد. عالِم اگر به دست خودش باشد، صبح و
مساءش را میگذارد تا آن بحران را یکسره کند و دلش آرام بگیرد. استادمان
میگفت آن کس که مسئله دارد شبها هراسان از خواب بیدار میشود و سراغ
مسئلهش میرود.
مُعلم
عالِمی است که از بحران خبر دارد و ناآرامی در دلش خانه کرده اما بر
عهدهش است که باطمأنینه، دانشآموز را آرامآرام وارد ِ سرزمین ِ امنی کند
که قرنها پیش به دست عالمان فتح شده است. کاری کند که کمکم به مرزها
نزدیک شوند و نهایتا خودشان درگیر ِ جنگهای مرزی میان علم و جهل شوند.
معلم همچون کسی است که خانوادهش در شهر مرزی زیر توپ و خمپاره است و دل
توی دلش نیست اما مجبور است در میانهی پایتخت به بچههای بیخبر از جنگ ِ
مرزی بگوید «بنیآدم اعضای یکدیگر اند.»
. . .
من
فقط «درس» میدادم و بهگمانم عنوانم فقط مدرس است. اما گهگاه ته ِ
دلم میخواست معلم میبودم. انگار کنید شده بودم شبیه آدمی که جلوی آینه
میایستد و سرتاپایش را ورانداز میکند و در خیالاتش خود را در قامت یک
وکیل، وزیر و نظامی ــ یا هر چه عشقش میکشدــ میبیند. من هم گهگاه
خودم را معلم میپنداشتم؛ معلمی که دانشآموزانش را برای ده سال دیگر که
به لبههای مرز میرسند آماده کرده است.
در
این دو سال، همهی تلاشم بر این بود که اگر دانشآموزی نسبت به
مسئلههایی که از نظر ِ من مهم اند بیتفاوت است آرامآرام دغدغهمندش کنم و
اگر کسی دغدغهمند است اما طرح مسئلهش ــبه زعم ِ منــ چکشکاری لازم
دارد، مسئله را از بیخ و بن با مقدمات و حواشی برایش طرح کنم. حوزهی کاری
ِ من علوم انسانی بود و خودبهخود مسئلههایی برایم اهمیت داشت که
دانشآموز دبیرستانی کمتر از مسائل ریاضی و جبر و شیمی و فیزیک با آنها
دمخور است. در رقابت با عطش کنکور و دنبال کردن رشتهی ساینس در دانشگاه و
... بیسلاح بودم و فقط میتوانستم بذرهایی در ذهن بچهها بکارم که ده سال
بعد، وقتی همسن و سال خودم میشوند و فوجفوج با سوالها و مسئلههای
حوزههای علوم انسانی درگیر میشوند، بتوانند دانهای برداشت کنند.
. . .
چند
روز پیش یکی از سرداران سپاه به نام محمد ناظری درگذشت. غیر از عناوین
نظامی و سازمانی، بهگمانم بسیاری از کسانی که با او دمخور بودهاند او را
در قامت یک «مربی» میشناسند. گاهی توی دلم میافتد که مربی ــخصوصاْ
مربی نظامیــ وقتی زبدگی نیرویش را در نبردها میبیند چه حسی دارد؟ گمان
میکنم حسی است آمیخته به خوشحالی و رضایت از انجام تام و کامل وظیفهای
که بر عهدهش بوده است. گمان میکنم این نفس راحتی که بعد از این رضایت
میکشد، هیچ جای دیگری پیدا نمیشود مگر بعد از انجام وظیفه.
. . .
اگر
بیمناقشه بپذیرم که معلم بودهام، اگر دانشآموزهایم را در این دو سال
نه برای آزمونهای آخر سال و کنکور بل برای ده سال دیگر آماده کرده بود و
اگر مربیها با دیدن نتیجهی کارشان نفس راحتی میکشند، حالا حس من که دیگر
با بچهها خداحافظی کردهام و بعید میدانم که دیگر خبری از من بگیرند
همچون همان مرغی است که زحمتی کشیده اما هنوز حاصلی ندیده است.