۱۸ اسفند ۱۳۹۶

وطن، کودکی، مادر

انسان هماره در جست‌و‌جو و آرزوی «وطن‌» است؛ آن‌جا که بی‌هیچ‌ واهمه‌ای در آن آرام بگیرد و اضطراب غربت را در آن‌جا زمین بگذارد. غریب دورافتاده از وطن یا در تمنای راهی برای رجعت به وطن‌ است یا می‌کوشد سرزمین غریبه‌ای که در آن ساکن شده را وطن خود کند.  

وطن نه یک مکان جغرافیایی بل آمیزه‌ای از مکان و زمان و آدم‌ها و چیزهاست. چه بسیار مکان‌ها که روزگاری وطن انسان بود و حالا هیچ نسبتی با آن ندارد؛ پس گویا زمان دخیل است. چه بسیار عاشقانی که وطن‌شان را همان وطن معشوق می‌دانستند و برای خانه و کاشانه‌ی او شعر گفته‌اند اما به محض عزیمت معشوق از وطن، خانه‌ی او را چیزی جز خرابه نمی‌دیدند؛ پس گویا آدم‌ها هم دخیل‌اند. چه بسیار خانه‌هایی که صاحب‌شان در آن‌ها آرام می‌گرفت اما با تهی شدن‌شان از اثاثیه، یک‌باره‌ از معنا تهی شدند و غریبه؛ پس گویا چیزها هم دخیل‌اند. همه‌ی این‌ها روی‌هم‌رفته چیزی را می‌سازند که انسان به آن علقه پیدا می‌کند و در حضور آن، آرام می‌گیرد و در فقدان آن، غریب و غم‌گرفته می‌شود.  

القصه هر کدام از آن مولفه‌ها رشته‌های گوناگونی را می‌سازند که انسان را به آن حس «دروطن‌بودگی» و «آرامش» حاصل از آن پیوند می‌زند. در مقابل، به ازای گسیختن هرکدام از آن رشته‌ها، غربتی بر دل او می‌نشیند که آرامش را از او می‌ستاند. کسی که سفر می‌رود و هنگام بازگشت، می‌بیند که خانه‌های محله‌ ــ‌خانه‌هایی که بخشی از خاطرات او را ساخته بودند‌ــ تخریب شده‌اند، ناگهان اسیر غربتی می‌شود که تا مدت‌ها جبران‌شدنی نیست؛ و البته گذر زمان به او کمک می‌کند که دوباره با وضعیت تازه پیوند برقرار کند و آرام‌آرام محله‌ی بی‌خانه را وطن خود کند و از غربت درآید. 

حالا که حدود و ثغور «وطن» را شناختیم، می‌توانیم بپرسیم که وطن‌مان کجاست؟ کجاست که دل‌مان آرام می‌گیرد؟‌ مرغ باغ کدام ملکوت‌ایم؟

«کودکی» یکی از آن وطن‌های ماست که دل به تمنا و آرزوی آن داده‌ایم. کودکی پیوند خورده با معصومیت و سبک‌بالی. کودکی دورانی بود که هنوز مسحور دغدغه‌ها نشده بودیم. کودکی جایی بود که هنوز نقش‌های گوناگون زندگی روزمره وادارمان نکرده بود که نقاب‌های رنگارنگ به چهره بزنیم. کودکی همان‌جایی بود که «خود» حقیقی‌مان را در آن تجربه کرده بودیم و گذشته از آن، کودکی سرآغاز خاطرات ماست. با این حال، وطن کودکی از جنس کوچه و محله نیست که قابل بازیابی باشد. دیگر نمی‌توان وطن کودکی را آن‌گونه که بود تجربه کرد.

هرچند کودکی دور از دسترس ماست اما رشته‌هایی در کار‌ند که خاطره‌ی کودکی را برای ما زنده نگه می‌دارند و شمه‌ای از آن «آرامش حاصل از در وطن کودکی بودن» را برای‌مان ایجاد می‌کنند: خانه‌ی دوران کودکی، اسباب‌بازی‌ها، هم‌بازی‌ها، غذاهایی آن دوران، عطرها و صداهایی که در آن دوران شنیده‌ایم‌، احساساتی که در آن دوران تجربه‌ کرده‌ایم و هزاران چیز دیگری که به کودکی‌مان منتسب‌اند. 

اگر بپذیریم که وطن آمیزه‌ای‌ست از مکان و زمان و آدم‌ها و چیزها؛ و اگر بپذیریم که رشته‌های گوناگونی هستند که ما را به وطن‌مان پیوند می‌زنند و گسیختن آن‌ها غم غربت را به جان‌مان می‌اندازد؛ و اگر بپذیریم که کودکی یکی از وطن‌ها ــ‌وشاید اصلی‌ترین وطن‌‌ــ ماست، آن‌گاه می‌توانیم از «مادر» بگوییم.

از میان همه‌ی چیزهایی که می‌توانند ما را به وطن کودکی‌مان پیوند بزنند، «مادر» پررنگ‌ترین و زنده‌ترین آن‌هاست. «مادر» در لحظه‌لحظه‌ی کودکی ما حضور داشت؛ آن‌چنان که کودکی رنگ‌و‌بوی «مادر» را داشت و «مادر» رنگ‌و‌بوی کودکی را. از این منظر، «مادر» مستحکم‌ترین رشته‌‌ی پیوند ما با دوران کودکی‌ست و وقتی «مادر» هست، هم‌چنان شدنی‌ست که خاطره‌ی آرامش دروطن‌بودگی‌مان را زنده نگه داریم. آغوش مادر آغوش وطن است. از این رو، شاید بی‌راه نباشد که در سنت استعاری‌مان، «وطن» را به «مادر» تشبیه کرده‌اند و از «مام وطن» سخن گفته‌اند.

حرف همین‌ جا تمام می‌شود و فقط یک نکته باقی می‌ماند. اگر وطن چنین و چنان است و اگر مادر چنان و چنین است، وای بر آن کس که در این بحبوحه‌ی عصر غربت، اصلی‌ترین رشته‌ی پیوندش با وطن‌ش را از دست داده باشد. اگر با حضور مادر، امکان تجربه‌ی ولو ناقص آرامش دوران کودکی فراهم است، وای بر آن دلی که دیگر بین او تجربه‌ی ولو ناقص کودکی دیوارهای بلند فاصله انداخته و دیگر هیچ باقی نمانده جز خاطره‌ی مادر.