۵ خرداد ۱۳۹۱

شرح متروسواری‌های من یا: من پاشم تو بشینی؟ پاشم؟

نمی‌دانم راه‌تان به مترو افتاده یا نه و اگر افتاده، نمی‌دانم در ساعات شلوغ‌ش سوار شده‌اید یا نه. من سه سال هر روز صبح  در شلوغ‌ترین ساعات مترو سوارش بودم؛ جوری که اگر کیف را رها می‌کردم، بر زمین نمی‌‌افتاد و در هر تریپ، حدود سه ربع در این وضعیت بوده‌ام.
تجربه‌های خوبی برای سوار شدن پیدا کردم. اما یکی از مسئله‌هایی که مرا درگیر می‌کرد، بلند شدن به پای فردی میان‌سال بود. گاهی می‌شد که جای نشستن گیرم می‌آمد ولی فرد میان‌سالی سرپا می‌ماند. خب برای تعارف کردن جای‌م دودوتا چهارتا می‌کردم.
مثلا وقتی تازه در ایست‌گاه صادقیه سوار می‌شدم، اگر فرد میان‌سالی بود، به پاش بلند نمی‌شدم. چرا؟ چون اولین قطار داخل‌شهری که بعد از رسیدن قطار بین‌شهری حرکت می‌کرد، شلوغ‌ترین بود. اما قطار بعدی، خلوت می‌شد و حتی در قطار سوم فرد می‌توانست به‌راحتی بنشیند. ما جماعتی بودیم که عجله داشتیم؛ سه دقیقه دیر آمدن را به حلق‌مان می‌بستند اساتید. اما فرد میان‌سال می‌توانست صبر کند و با قطار بعدی که مناسب احوال‌ش است، راه بیفتد. به بیان دیگر، با اختیار خودش آمده است در جایی که مناسب‌ش نیست. من چرا کاسه داغ‌تر از آش شوم؟ پس اگر در همان ایستگاه اول، جای نشستنی گیر می‌آوردم و فرد میان‌سالی سوار می‌شد، با پشت‌گرمی تکیه می‌دادم به استدلال بالا و بلند نمی‌شدم.
چند وقت بعد، ناگاه این مسئله به ذهن‌م آمد: از کجا معلوم آن فرد میان‌سال نیز مانند من عجله نداشته باشد؟ او می‌تواند بماند و سوار قطاری شود که مناسب حال‌ش است. اما از سوی دیگر ممکن است عجله داشته باشد و منتظر ماندن همانا و از دست رفتن فرصتی همانا. پس دیگر با اختیار تام پا در مکان نامناسب نگذاشته بود. 
بنابراین سعی می‌کردم پیش از بلند شدن، چهره فرد را وارسی کنم: اگر چنین به نظر می‌رسید که او هم عجله دارد، بلند می‌شدم و اگر می‌دیدم سرخوش است و بی‌عجله، بلند نمی‌شدم. کم‌کم اما دیدم دارم نیت‌سنجی می‌کنم و گاهی حس‌م برای نشستن، تحریک‌م می‌کند که نتیجه بگیرم: «نه ... او عجله ندارد.» پس این مرحله را حذف کردم.
تمام این دعواهایی که تا این‌جا گفتم، برای زمانی بود که فرد میان‌سال، یک مرد بود. اما اگر زن بود چه؟
در مورد زنان، مسئله از دو جهت فرق می‌کرد:
یکم آن‌که ایستادن زنان در برخی جاهای مترو، برای‌شان راحت‌تر است: مثلا تکیه دادن به دیواره‌ها. در غیر این‌صورت معذب‌اند. پس اگر جای نشستن گیرم نمی‌آمد اما مثلا جایی دنجی گیر می‌آوردم که تکیه می‌دادم و هم‌زمان خانمی نیز سوار می‌شد، مسئله بالا باز نمود می‌یافت.
دوم آن‌که دو واگن ابتدایی و انتهایی قطارها مختص زنان بود.
من معمولا در واگن چسبیده به واگن زنان سوار می‌شدم (پ.ن1). خب صریحا می‌گویم که اگر زنی در آن شلوغی سوار واگن مختلط می‌شد ـ واگنی که در آن ساعت صبح، کیپ‌تا‌کیپ آقایان ایستاده‌اند ـ باز هم استدلال سابق رخ می‌نمود: زن با اختیار خودش در جایی که مناسب‌ش نیست وارد شده. می‌توانست برود واگن بغلی که برای بانوان است و راحت‌تر از وضعیت فعلی باشد. گاهی هم جای‌م را تعارف می‌کردم اما این دیگر از صمیم قلب نبود. بل مثل این بود که فردی مبتلا به قند خون، دارد فرت‌و‌فرت شیرینی می‌خورد و من شیرینی را از جلوش بردارم (مثال طابق‌النعل‌بالنعل نیست).
اما کمی که گذشت، باز هم ویر این افتاد توی کله‌م که نکند زن با اختیار تام این کار را نکرده باشد؟ مثلا ممکن است اصلا نمی‌داند که واگن ابتدایی و انتهایی قطار مخصوص بانوان است. این فرض، با وجود اعلام دائم این نکته توسط مسئولان مترو، کاملا معقول است. چون در شلوغی‌های مترو، خیلی‌ها حواس‌شان به ونگ زدن میکروفون سالن نیست. حالت‌های دیگری هم می‌توانستم فرض کنم که زن بدون اختیار تام وارد واگن‌های مختلط شده است. پس باز هم به این سمت رفتم که بی‌محاسبه، جای‌م را تعارف کنم.
این بزن‌و‌بزن‌های ذهنی‌م را چند وقت بود که فراموش کرده بودم تا این عکس را در پلاس (این‌جا) دیدم.


عکاس پایین‌ش درباره تجربه شخصی‌ش در کشور کره (پ.ن2) نوشته که حتی در زمان شلوغی مترو، جوانان بر صندلی‌های ابتدایی و انتهایی مترو نمی‌نشینند؛ چرا که مخصوص سال‌مندان و معلولان است. خب با خودم گفتم در چنین فرهنگی، شاید آن بزن‌بزن‌های ذهنی من رخ نمی‌داد و مسئله سالبه به انتفای موضوع می‌شد. 

پ.ن1: این‌که به واگن چسبیده به واگن زنان سوار می‌شدم، ناشی از محاسباتی بود که برای پیاده شدن داشتم. این واگن دقیقا دم در خروجی ایست‌گاه مقصد بود؛ ناگفته نماند که ثانیه‌ها برای من بسیاربسیار مهم بود. چون همیشه دیر می‌رسیدم :)
پ.ن2: واقعا حالت غم‌انگیزی برای یک شهروند کره شمالی است که وقتی می‌گویند، «کره» خودبه‌خود ذهن‌ها می‌رود سراغ کره جنوبی. 

۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱

شرح لمعه و داوری یا: همه چیز درست‌اند مگر آن‌که خلاف‌ش ثابت شود

ام‌روز می‌خواهم فقه‌خوانی کنم. بخشی از باب قذف شرح لمعه را می‌گویم. شما هم انگار هم‌مباحثه‌ای من که دارم برای‌ش تقریر می‌کنم. وقتی درسی می‌دهند، استاد حتما باید تقریر درست را بگوید اما بعدش که شاگردها با هم بحث می‌کنند، تقریرهاشان را به هم عرضه می‌کنند؛ شاید درست باشد و شاید نادرست. پس مدعی نیستم که تقریرم ـ و نتیجه احتمالی آن ـ حتما درست است. 
قذف چیست؟ می‌گویند مثل آن است که به کسی بگوید «تو زنا کرده‌ای» یا چیزهایی مانند این (مثلا پدرت زنا کرده است و ...) که اولا صراحت داشته باشد و ثانیا گوینده بداند که این لفظ برای این معنا وضع شده است. قذف که ثابت شود، مجازات‌ش حد است: هشتاد ضربه تازیانه. 
اما گاهی حد ثابت نمی‌شود نهایتا لازم است فرد تعزیر شود. چه مواقعی؟ اوقاتی که لزوما برداشت قذف از آن حرف نشود. اما چون آزار رسانده، طبق آن‌چه قاضی حکم می‌کند، تعزیرش می‌کنند. حالا این تکه از متن را بخوانیم: 

«اذیت کردن، یعنی چیزی بگوید که موجب آزار و اذیت است و این را بداند و البته برای قذف وضع نشده باشد و عرف هم قذف نداندش، و هم‌چنین کنایه زدن به قذف بدون تصریح به آن، صرفا موجب تعزیر می‌شود؛ چون کاری حرام است  اما موجب حد (قذف) نمی‌شود؛ چون قذف صریح صورت نگرفته.»

بعد یکی از این موارد را مثال می‌زند: «مثلا بگوید: تو حرام‌زاده‌ای». نویسنده معقتد است این صراحتی در زنازادگی ندارد. چرا؟ این‌گونه که حرام‌زاده بودن لزوما به معنی زنازادگی نیست. محتمل است معناش این باشد که مثلا زمانی که مادرش حائضه بوده یا زمانی که در احرام بوده‌اند نطفه بسته شده باشد. در این مواقع چون نزدیکی حرام است، اطلاق حرام‌زادگی هم می‌توان کرد اما به معنی زنازادگی نیست.
بعد مثالی دیگر می‌زند: «مثلا بگوید تو حلال‌زاده نیستی.» می‌گوید این هم صریح در زنازادگی نیست. برخی از عرف‌ها این را به معنی «بی‌اخلاق» بودن به کار می‌برند.

متن‌خوانی‌م تمام شد. حالا یک نتیجه کلی بگیرم: برای این‌که حد ثابت شود، این‌چنین وسواس‌هایی هست. این‌چنین احتمالاتی را در نظر می‌گیرند که شاید مراد گوینده چیزی دیگر باشد؛ شاید این لغت در آن عرف معنای دیگری هم داشته باشد؛ شاید طرف آگاه نبوده باشد؛ شاید و شاید و شاید. حد عنوانی فراتر از تعزیر است؛ شاید مجازات فرد، تعزیر است و ما با دست‌بالا گرفتن، حد بر او جاری کنیم. آن وقت در حق‌ش ظلم شده است.
این را نوعی «احتیاط خوب» می‌دانم. وقتی قرار است درباره کسی داوری کنیم، شاید لازم باشد احتمالات مختلف را در نظر بگیریم و ساده‌ترین یا دل‌خواه‌ترین برداشت را نداشته باشیم. وقتی کار کسی را زشت می‌بینیم، سعی نکنیم بدترین عنوان را بر آن اطلاق کنیم. سعی کنیم کمی پس‌و‌پیش کنیم که شاید بتوانیم تحت عنوانی ساده‌تر بیاوریم‌ش. 
شاید به‌تر باشد اصل را بر «درستی و صحت»‌ بگذاریم مگر آن‌که خلاف‌ش ثابت شود.

پ.ن: واضح و مبرهن است که این پست، یک بحث فقهی نیست.

۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱

وقتی ورزش، سلامتی نیست و برهان، ایمان

مدتی است درگیر برخی از برهان‌های مرتبط با خدا شده‌ام؛ دقیق‌تر، از وقتی که پایان‌نامه‌م را شروع کرده‌ام و به برهان وجودی آنسلم پرداخته‌ام. البته این مدت، آن‌چنان پربار نبوده است که بتوانم قاطع حرف بزنم. نهایت چیزی که با کمی اطمینان می‌توانم درباره‌ش حرف بزنم، یکی ـ دو پاراگراف‌ از متن آنسلم است که برهان‌ش را آن‌جا گفته؛ و دیگر هیچ.
با این حال، بی‌که در معرفت‌شناسی دین، صاحب‌نظر باشم، این خط‌مشی را برای خودم برگزیده‌ام:

«آن‌هایی که خدا را اثبات می‌کنند و آن‌هایی که رد می‌کنند، قرار نیست کسی را مومن بار بیاورند یا ایمان کسی را بربایند. تنها کارکردش در حیطه ایمان آن است که فرد را مطمئن می‌کند به گزاره‌ای باور/ایمان آورده است که هنوز کذب‌ش ثابت نشده.»

برهان‌های وجود خدا در سمتی صف می‌کشند و برهان‌های عدم‌ش در کنجی دیگر. دائم با هم می‌جنگند و این وسط ـ با این پیش‌فرض که فعلا هیچ‌کدام به‌طور کامل غالب نشده و شاید هم نشود ـ تنها مرا دل‌گرم می‌کنند که اگر باور پیدا کردم «خدا وجود دارد»، مطمئن باشم که هنوز کذب‌ش اثبات نشده؛ قس‌علی‌هذا در گزاره «خدا وجود ندارد.»
برای خودم مثال می‌زنم که صبح‌ها باید بدوم تا بدن‌م سالم باشد. ورزش کنم تا تن‌درست بمانم. حالا ورزش‌کاری را انگار کن که به المپیک لندن راه یافته است. ورزش حرفه‌ای دیگر هدف‌ش سلامتی نیست؛ حتی مضرات زیادی نیز دارد. المپیک هدف‌ش سلامتی ورزش‌کاران نیست بل از قِبَل حضور ورزش‌کاران، اهدافی دیگر میسر می‌شود: اقتصاد به چرخش می‌افتد؛ تبلیغات گسترده می‌شود؛ شادی ایجاد می‌شود؛ توریسم رشد می‌کند و ...
همین‌ سان است بحث‌های الاهیاتی در خط‌مشی شکسته‌بسته من. اگر قرار بود روزگاری پشتوانه‌ای برای ایمان ایجاد کنند، الان دیگر به المپیک راه یافته‌اند. دیگر کارکردشان چیز دیگری است؛ قرار نیست پشتوانه ایمان باشند. در مقابل، کارکردهای دیگری خواهند داشت. گاهی در میانه بحث‌ها، مدلی شکل می‌گیرد و مسئله‌ای دیگر را حل می‌کند؛ گاهی چیزی گفته می‌شود که نظریه‌ای را رد می‌کند. به‌طور کلی، آوردگاهی شده‌اند برای نظریات. شاید چیزی مثل «پادشاه کچل فرانسه» که صرفا بحث‌هایی را جلو می‌برد بی‌حرفی از سیاست.

پ.ن1: این بحث‌ها بیش‌تر با برهان‌های وجودی می‌سازد. غیر برهان‌های وجودی هم شاید این‌چنین باشند اما ادعاش را ندارم.
پ.ن2: شاید ـ و صرفا شاید ـ نتیجه این گمانه آن شود که ایمان به وجود خدا/باور به نابودن خدا چیزی غیر از برهان و دلیل معرفت‌شناختی است. 

۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱

البته باید به «عنوان»‌ها هم دقت کرد


گاهی سر کلاس وقتی استاد درس می‌داد، نصف حواس‌م را می‌دادم به حرف‌های استاد و نصف دیگرش را صرف مقایسه درس با بحث‌های قبلی می‌کردم. حاصل این بازی‌گوشی ما ـ در برخی موارد ـ درس‌های جالبی می‌شد.
*     *     * 
شاید شنیده باشید که می‌گویند لباس تیره مکروه است. حکمی دیگر هم هست که لباس شهرت نپوشید. درست یا غلط‌شان را فعلا کاری ندارم. اما همین‌ها را با هم مقایسه کنیم.
الف) پوشیدن لباسی با رنگ تیره مناسب نیست.
ب) پوشیدن لباس شهرت مناسب نیست.
انگار کنیم کسی لباسی با رنگی خاص پوشید و ره‌گذری آمد و گفت: «لباس‌ت مناسب» نیست. رنگ لباس‌ش به نظرتان چه‌‌‌گونه است؟
این یک مثال ساده بود که من در همان مقایسه‌هایی که ـ بازی‌گوشانه ـ سر کلاس انجام می‌دادم، به‌ش رسیدم و البته آویزه گوش‌م شد که «عنوان‌»ها خیلی مهم‌اند. ممکن است نامناسب بودن این لباس، از آن حیث باشد که مصداقی از عنوان لباس شهرت است حتا اگر سفید باشد.
بعضی اوقات وقتی حکمی می‌کنیم ـ یا در مقابل با حکمی مواجه می‌شویم ـ باید حواس‌مان باشد که به دلیل کدام عنوان آن حکم صادر شده است. آیا به دلیل تیرگی لباس یا به دلیل شهرت بودن‌ش؟ جوانی را تصور کن که در جواب همان ره‌گذر ایرادگیر بگوید: «کجای این لباس تیره است؟ این رنگ‌ش فلان است که از تلفیق رنگ بهمان و بیسار به دست می‌آید و موج‌‌ش فلان است و چشم‌ت اشتباه می‌بیند و چه‌قدر عقایدت‌ مسخره است و ...» انرژی‌ش که تمام شد، ره‌گذر بگوید «البته من‌باب لباس شهرت بودن گفتم.»
در عنوان الف، تیره بودن نامناسب بود اما در عنوان ب، انگشت‌نما نشدن. اگر بخواهیم دقیق‌تر بگوییم، الف و ب این‌ها بودند:
الف') در رنگ تیره مفسده‌ای است.
ب') در انگشت‌نما شدن مفسده‌ای است.  
*     *     *
حالا بیاییم همین دعوا را به حرف‌های دیگر هم تعمیم بدهیم. 
حالتی را تصور کن که هزاران نفر آدم گزاره‌ای را قبول دارند. بعد تو بیایی به آن گزاره توهین کنی. یکی ممکن است بگوید: «ببخشید دوست من! رفتار تو غیراخلاقی است.»
ممکن است جلزوولز کنی و کلی دلیل و برهان بیاوری که آن گزاره نامعقول است و این‌ها نباید به آن باور پیدا می‌کردند. اما بعد از تمام شدن انرژی‌ت، همان طرف بگوید: «البته من‌باب نقض احترام به باورهای آن هزاران نفر ـ و آزار روحی رساندن به آن‌ها ـ گفتم نه من‌باب معقولیت آن گزاره.»

پ.ن1: بحث این‌جا فقهی نیست که کسی بیاید درباره احکام الف و ب و پریم‌هاشان حرف بزند. 
پ.ن2: هدف اصلی بحث، تذکاری برای خلط نکردن مفاهیم بود. حتا مثال آخر هم صرفا مثال است و شاید درست هم نباشد.

۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱

هل من ناصر ینصرنی فی امر الشاهین

شاید شنیده باشید که این روزها «شاهین نجفی» ترانه‌ای خوانده که خطاب به یکی از پیشوایان شیعیان است. متن و صوت‌ش به‌راحتی و با یک جست‌و‌جوی ساده قابل پی‌گیری است. آن‌چه مرا قلقلک می‌دهد، این سوال است که «آیا این عمل متصف به بی‌اخلاقی می‌شود یا خیر؟»
دانش من در اخلاق و فلسفه اخلاق بسیار اندک است تا جایی که شاید به‌تر باشد بگویم هیچ نمی‌دانم. اما علاقه بسیار دارم و البته دغدغه وجودی هم نسبت به‌ش. با این توصیفات، کسی اگر هست که می‌تواند کمک‌مان کند در بررسی اخلاقی این موضوع و نوری بتاباند بر این موقعیت، بسیار ممنون‌ش خواهم شد. 
سعی می‌کنم برخی چیزهایی که از صبح تا به حال به ذهن‌م رسیده است را بگویم. هیچ کدام از این‌ها لزوما صادق، معقول یا واجد هر صفت مثبت دیگری نیستند. اما نتایجی است که فی‌بادی‌الامر گویا برای‌م موجه بودند و البته برخی‌شان پس از اندکی تأمل، مخدوش شدند. قطعا پراکنده خواهند بود:

یکم) یک‌سری کلمات که به زعم بسیاری «زشت» هستند، در کنار نام فردی آمده است که به زعم بسیاری «شخصیت مقدس» دارد؛

دوم) از نظر کسانی که هم آن کلمات را زشت می‌دانند و هم آن شخصیت را مقدس، در نگاه نخست این کار توهین است.

سوم) بسیاری هستند که آن شخصیت را مقدس نمی‌شمارند.

چهارم) در تعریف «قداست» زیاد صائب نخواهم بود به خاطر کم‌دانی‌م. اما گمان می‌کنم شاید مجموعه‌ای از این صفات برای بیان مفهومی که از «قداست» در ذهن دارم، کافی باشد:
- کسی نسبت به چیزی تعبد بورزد؛
- کسی چیزی را خطاناپذیر بداند؛
- کسی چیزی را غیرقابل لمس و دست‌نیافتنی بداند.

پنجم) این تقسیمی است که ام‌روز به ذهن‌م رسیده و البته به گمان‌م جامع و مانع نیست. اما علی‌الحساب بگوییم: قداست دو نوع می‌تواند باشد: 
نوع الف) که علی‌الاصول دارای پایه‌های معقولی است.
نوع ب) که علی‌الاصول دارای پایه‌های معقولی نیست.

ششم) این‌که قداست داشتن چیزی برای کسی، عقلانی است یا نه، شاید مسئله‌ مهمی باشد اما من جوابی برای‌ش ندارم.

هفتم) احتمالا شاهین نجفی و بسیاری از هم‌فکران او چهره‌ای که از آن شخصیت دارند، مانند چهره‌ قومیت‌هایی است که ما در بیان جوک‌هامان می‌گوییم: «یه روز یه ترک‌ه/لره/اصفهانی‌ه و...». این نوع ارجاعات به‌گمان‌م گاهی بدون التفات به مفهوم «ترک بودن» یا بقیه اقوام است.

هشتم) در بیان دینی گاهی گفته شده است که به خدای دیگران (شاید مقدسات آن‌ها) توهین نکنید تا به خدای‌تان (شاید مقدسات شما) توهین نشود.

نهم) ابراهیم ِ نبی بت‌های مخالفان‌ش را شکست که شاید این حمل بر توهین شود.

دهم) ابراهیم پس از شکستن بت‌ها ـ به بیان قرآن ـ شروع به استدلال کرد. آیا این درواقع اقدامی برای این بود که نشان دهد مقدسات آن‌ها از نوع «ب» بوده است؟

قطعا تمام این‌ها کارآمد نیستند و قرار نیست تکلیف همه این‌ها روشن شود. شاید در آخر هم حس روانی‌م نسبت به این مسئله را بگویم که شخصا ـ بدون هیچ دلیلی ـ احساس می‌کنم این رفتار، رفتاری ناپسند بوده است. «ناپسند» را صرفا «ناپسند از منظر من» می‌دانم که ممکن است توجیهات روان‌شناختی پشت‌ش باشد تا توجیهات معرفتی.

۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱

گل‌گشت نمایش‌گاه کتاب

ام‌روز رفتم نمایش‌گاه کتاب. خیلی حوصله کتاب خریدن نداشتم. وقت خواندن هم ندارم. بیش‌تر درگیر پایان‌نامه‌م هستم. اما سعی کردم چیزهای جالبی را که به چشم‌م خورد، بخرم. لیست زیر، کتاب‌هایی است که خریده‌ام:

1. فلسفه ادراک حسی، ویلیام فیش، ترجمه یاسر پوراسماعیل، انتشارات حکمت؛
2. معرفت‌شناسی، ریچارد فیومرتون، ترجمه جلال پی‌کانی، انتشارات حکمت؛
3. از محرک حسی تا دانش، کواین، ترجمه مجید داودی، انتشارات حکمت؛
4. ایمان‌گروی، رضااکبری، پژوهشکده علوم و فرهنگ اسلامی؛
5. برهان وجودی، جاناتان بارنز، ترجمه احمد دیانی، پژوهشکده علوم و فرهنگ اسلامی؛
6. حسن و قبح عقلی، جعفر سبحانی، انتشارات موسسه امام صادق؛
7. نظام اخلاقی اسلام، علی صفایی، انتشارات لیلة‌‌القدر؛
8. عاشورا، علی صفایی، انتشارات لیلة‌القدر؛
9. درباره تجربه دینی، مجموعه نویسندگان، ترجمه مالک حسینی، انتشارات هرمس؛
10. اقلیت، فاضل نظری، انتشارات سوره؛
11. گریه‌های امپراتور، فاضل نظری، انتشارات سوره؛
12. آن‌ها، فاضل نظری، انتشارات سوره.

یکم) کتابی است از مجموعه فلسفه‌های انضمامی که به‌تازگی ترجمه شده است. نظریه‌های مربوط به فلسفه ادراک حسی را توضیح داده و درباره برخی موارد مربوط به ادراک حسی (مثل علیت) چیزهایی گفته است.
دوم) هنوز درباره معرفت‌شناسی یک کتاب درست‌و‌حسابی به فارسی نخوانده‌ام. این را از آن جهت خریدم که به‌عنوان کتاب اول در این زمینه به دیگران توصیه کنم.
سوم) کتاب کواین است دیگر :))
چهارم) در رابطه با معرفت‌شناسی دین [دینی] نگاه ایمان‌گرایی را جالب می‌دانم. برای‌م جذاب است که کتابی تالیفی را درباره‌ش ببینم. 
پنجم) این را برای پایان‌نامه‌م گرفتم. زالتا در برخی جاها به آن ارجاع داده و گمان می‌کنم آپی هم در مقاله استنفوردش کتاب بارنز را مهم می‌شمارد. اما چون ترجمه‌شده است و البته ترجمه‌ش مال این پژوهشکده است، به‌ هیچ عنوان توصیه‌ش نمی‌کنم. من به‌ غیر از افعال گفتاری ـ که آن را هم ملکیان ناظر ترجمه‌ش بوده ـ هیچ ترجمه خوبی از این پژوهشکده ندیده‌ام. خواندن اصل‌شان آسان‌تر از خواندن ترجمه‌هاست در بیش‌تر مواقع.
ششم) در اصول فقه مبحث مستقلات عقلیه، به حسن و قبح می‌پردازد و پایه اخلاق از نظر اسلام بر آن استوار است. احساس می‌کنم ـ صرفا احساس نامتخصصانه ـ که حسن و قبح را اگر ادامه بدهیم، می‌توانیم اخلاقی سکولار و بدون نیاز به ضمانت‌اجراهای دینی ازش دربیاوریم. اما جزییات حسن و قبح را لازم است به‌طور شسته‌رفته از جایی بخوانم. آن‌چه تا به حال خوانده بودم، از مبحث مستقلات عقلیه اصول فقه مظفر بود که خب ریزه‌کاری‌هایی که ناگفته بود، داشت.
هفتم) می‌خواستم ببینم صفایی نسبت به نظام اخلاقی چه نظری دارد و پایه‌های غیردینی برای آن را چه طور برداشت می‌کند.
هشتم) این را برای پروژه‌ای که این چند وقت روی‌ش کار می‌کنم، گرفته‌ام. قرار است مواد اولیه برای نوشتن یک تاریخ شسته‌رفته از تاریخ دهم محرم سال 61 آماده کنم. تلاش‌م آن است که غیرقدسی‌ترین بیان ممکن را انتخاب کنم و ـ مثلا ـ ادعای علم لدنی داشتن امام را کلا مورد توجه قرار ندهم و اهداف شاعرانه هم برای حرکت حسین در نظر نگیرم. شنیدم که صفایی در این کتاب‌ش ـ که خیلی هم جمع‌و‌جور است ـ بیانی این‌چنین دارد و از تحلیل فوق‌تصور این حرکت، گریخته است. 
نُه) این را هم در مورد همان معرفت‌شناسی دین گرفته‌ام. 
ده و یازده و دوازده) در شعرهای روز فارسی، شعرهای فاضل نظری را زیبا می‌دانسته‌ام. جسته‌گریخته برخی شعرهاش را خوانده بودم اما دوست داشتم همه آثارش را بخوانم. قبلا هم این‌جا (+) چیزی درباره شعر گفتم که شعرهای فاضل نظری با این معیارها می‌خواند؛ پس به دل‌م می‌نشینند. البته این‌که طراحی کتاب‌های فاضل نظری ـ و البته بخش قابل توجهی از آثار انتشارات سوره ـ را یکی از دوستان‌مان انجام می‌دهد، دلیل دیگری بود. در مورد کتاب‌های سوره، هر نوع نوآوری که دیدید، این رفیق ما پشت آن است.

اما کتاب‌هایی که دیدم و توصیه می‌کنم حتما بخرید:
اندیشیدن، نایجل واربرتن، ترجمه محمدمهدی خسروانی، انتشارت علمی و فرهنگی؛
چاپ‌ش تمام شد اما گویا دوباره چاپ‌ش کرده‌اند. یک دایره‌المعارف جمع‌‌و‌جور برای سنجش‌گرانه‌اندیشی (تفکر نقادانه) است که بخش عمده آن به توضیح مغالطات پرداخته. قبلا هم گفته‌ام که مهدی خسروانی از دوستان خوب من است و لازم است در هر مجموعه کتابی که توصیه می‌کنم، اسم کتاب‌ش را بیاورم :)
درآمدی بر هرمنوتیک، احمد واعظی، پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی؛ 
این کتاب یکی از نوادر است؛ کتاب تألیفی باشد، نویسنده‌ش آخوند باشد اما خوب باشد. این خیلی عجیب است اما در این کتاب محقق شده. گمان می‌کنم برای هرمنوتیک خیلی خوب باشد.

۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۱

حتی اسم‌ش را هم نمی‌دانم چه بگذارم :)

دارم کتاب Contemporary Perspectives on Religious Epistemology (+)را می‌خوانم. کتاب مجموعه مقاله‌ای است درباره باور به گزاره «خدا وجود دارد». چند نظر عمده در این باب را احصا کرده و برای هرکدام، مقالاتی برای معرفی و مقالاتی برای نقد آورده است.
پیرامون «خداناباوری» (Atheism)، مقاله‌ای دارد با عنوان The Problem of Evil and Some Varieties of Atheism (+). یک استدلال مختصر می‌آورد که چون‌این است:

1) رنج‌ها و مشقت‌هایی هست که بشر و حیوان متحمل می‌شود اما خدا می‌تواند مانع آن شود بدون آن‌که ممانعت‌ش منجر به از دست رفتن یک خوبی یا وقوع یک شر بدتر باشد؛
2) یک خدای قادر و دانا، می‌تواند مانع هر رنج و مشقتی شود مگر در صورتی که ممانعت‌ش منجر به از دست رفتن یک خوبی یا وقوع یک شر بدتر شود؛
3) (نتیجه) خدای قادر و دانا وجود ندارد.

بیان استدلال ساده است. می‌گوید طبق تعریف خداباوران، خدا ممکن است برخی شرها را اجازه دهد تا از شری بزرگ‌تر جلوگیری کند یا خیری را فراهم کند. اما مقدمه یک معتقد است شروری وجود دارند که ممانعت از آن‌ها این مشکلات را ندارند. پس چون واقع شده‌اند و خدا از آن‌ها ممانعت نکرده، پس چنین خدایی وجود ندارد.
برای صدق مقدمه دوم، حرف خاصی ندارد. استناد به خود باور خداباوران کافی است. اما مسئله‌ش در صدق مقدمه (1) است. حالتی از شر را تعریف می‌کند که معتقد است هیچ خیر در آن نیست و جلوگیری از آن هم باعث شر بدتر نمی‌شود اما خدا هم‌چنان آن را اجازه فرموده! بعد متواضعانه می‌گوید صدق این مقدمه قابل دست‌یابی نیست و تنها می‌توانیم درباره معقول بودن آن حرف بزنیم که معتقد است، معقول است. دلیل‌ش هم برای دست‌نیافتنی بودن صدق‌ش، این است که می‌توان مدعی شد بالاخره در همان مثال شر، خوبی یا شری بوده که خدا از آن آگاه بوده و به خاطر آن، وقوع آن شر را اجازه کرده است. اسم این دلیل را می‌گذارم (الف).

گمان می‌کنم این معقولیت کمی خدشه‌دار است. توضیح می‌دهم. 
تمام استدلال‌م بر این حرف استوار است:
«وجود یک خدای قادر و دانا ممکن است».
اگر خداناباور این گزاره را بپذیرد، آن‌گاه این نتیجه شاید گرفتنی باشد:
«چیزهایی هست که خدای دانا می‌داند اما من نمی‌دانم.»
منظور از من در این استدلال، بشر است. خب اگر استدلال‌کننده، این گزاره را بپذیرد، آن‌گاه نمی‌تواند به‌راحتی با وجود اذعان به (الف) بگوید: «با این حال طبق تجربه معقول است که گزاره (1) را بپذیریم.»
احساس می‌کنم این‌جا بحث به فضایی دیگر منتقل می‌شود. شرح این وضعیت را چنین می‌دانم:
«من می‌دانم که چیزهایی وجود دارند که نمی‌دانم اما آقای ج آن‌ها را می‌داند. کاری از آقای ج سر می‌زند که از نظر من، نامعقول است. اما در ژرفای ذهن‌م بین آن کار و آن نادانسته‌های من که آقای ج آن‌ها را می‌داند، ارتباط مبهمی می‌بینم. یعنی ممکن است آقای ج بر اساس آن موارد تصمیمی گرفته باشد که معقول باشد اما چون من آن‌ها را نمی‌دانم، به نظرم نامعقول می‌آید.»
در چنین وضعیتی آیا این‌که بگویم تصمیم آقای ج نامعقول است، معقول است؟ بگذارید مثال را کمی آشناتر کنم:
در داستان موسی و خضر، موسی می‌داند که خضر چیزهایی می‌داند که او نمی‌داند اما کارهایی نامعقول می‌کند. آیا سوال کردن موسی معقول بود یا نامعقول؟
باز هم فضا را روشن‌تر کنم:
فرض کنید من ده مورد باور دارم. طبق این مجموعه ده‌تایی، به این نتیجه می‌رسم که باور آقای ج نامعقول است. حالا این باور را به آن بیفزایم:
11. چیزهایی هست که من نمی‌دانم اما ج می‌داند و ممکن است نتیجه‌گیری‌ش بر اساس آن‌ها باشد.
12. ممکن است نتیجه‌گیری آقای ج بر اساس آن نادانسته‌های من، معقول باشد.
حالا طبق این مجموعه دوازده‌تایی باورهای من، باور آقای ج نامعقول است؟ 
نمی‌دانم :)