۳۱ تیر ۱۳۹۲

تنبیهات: آخرین نکته‌ها درباره فیلم «گذشته»

قبل‌تر دو نوشته درباره گذشته نوشته‌ام (این‌جا و این‌جا). حالا این مطلب‌م که کشکولی است از نکته‌هایی که درباره این فیلم به ذهن‌م رسیده، پایان این سه‌گانه خواهد بود.

یکم
برای من چهره «احمد» [با بازی علی مصفا] در «گذشته» شباهت زیادی با چهره «نادر» [با بازی پیمان معادی] در «جدایی نادر از سیمین» دارد. نمی‌دانم آیا این شباهت می‌تواند محمل نکته‌هایی باشد یا نه اما برای من جالب است که شخصیت مرد ِ فرهادی، چه در ایران و چه در خارج از ایران، شباهت‌هایی به هم دارند. شاید بی‌ارتباط هم نباشد که جایی از فیلم، لوسی رو به احمد می‌گوید که دلیل تمایل مارین به سمیر، شباهت چهره او به چهره احمد است. 

دوم
خانه نادر و سیمین در تهران را به یاد بیاورید. خانه‌ای شبیه دخمه است از منظر من. ساختمانی کهنه و درهای چوبی قدیمی. شاید کسی در نگاه نخست این را نوعی سیاه‌نمایی نسبت به زندگی ِ ایرانی تلقی کند. اما خانه مارین در فرانسه نیز چنین حالتی دارد. لوکس نیست؛ رنگ و لعاب ندارد. به هم ریخته و کهنه است. ظرف‌شویی چکه می‌کند و دیوارش رنگ نخورده. به‌گمان‌م نشان دادن زندگی طبقه متوسط ـ از نظر مالی ـ یکی از دلایلی است که فرهادی چنین لوکیشن‌هایی را انتخاب می‌کند. 

سوم
من از فیلم‌نامه و اصول نوشتن‌ش هیچ چیزی بلد نیستم. اما با همین نگاه عامیانه‌م، فیلم‌نامه «گذشته» را جذاب می‌یابم. دریا را به‌هنگام مد تصور کنید: موج می‌آید و تا مچ پای‌ت را خیس می‌کند. دقایقی بعد، موج از مچ پای‌ت می‌گذرد و چند قدم آن‌طرف‌تر را هم مسح می‌کشد. ساعتی بعد فضای بیش‌تری را به کام‌ش می‌گیرد و دائم بیش‌تر می‌شود. فیلم‌نامه «گذشته» را مثل این موج‌ها می‌دانم. حرکتی نوسانی دارد و می‌آید و می‌رود و هربار، ماجرایی تازه را دربرمی‌گیرد. گاهی مشکلی پیش می‌آید و بعدتر، احساس می‌کنی مشکل حل شده ـ و شاید نفس راحتی بکشی ـ اما ناگاه می‌بینی در دل همین حل شدن مشکل، مشکل بزرگ‌تری شکل می‌گیرد و داستان تازه‌تری و شخصیت بکرتری وارد صحنه می‌شود. پیش‌بینی‌ناپذیری یک فیلم از این جهت، برای من ِ عامی، جذاب است. احساس نمی‌کنم که کارگردان یا فیلم‌نامه‌نویس یک داستان نخ‌نماشده را هی کش می‌دهند.

چهارم
من به‌عنوان یک تماشاگر عامی «درباره الی» دائم چنین جمله‌ای ـ میانه فیلم ـ در ذهن‌م جولان می‌دهد که: "اگر این دروغ را نمی‌گفتند، مسئله این‌قدر پیچیده نمی‌شد." 
در فیلم «جدایی نادر از سیمین» نیز چنین جمله‌ای در ذهن‌م هست که "اگر این دروغ را نمی‌گفت، مسئله این‌قدر پیچیده نمی‌شد."
اما به‌گمان‌م داستان «گذشته» را با چنین جمله‌ای می‌توان تماشا کرد که "اگر چنین کاری نمی‌کرد، مسئله این‌قدر پیچیده نمی‌شد." تفاوت این دو نوع جمله برای من چنین است: گاهی شما کار اشتباهی انجام می‌دهید ـ دروغ گفتن ـ تا مسئله‌ای حل شود اما بدتر می‌شود. اما گاهی شما کار ِ به‌ظاهر غیراشتباهی انجام می‌دهید اما مسئله را بغرنج‌تر می‌کند. حالت ِ دوم، دایره مسئولیت ما آدم‌ها را بیش‌تر می‌کند؛ حتی نسبت به رفتارهایی که خود را در انجام آن‌ها موجه می‌دانیم هم مسئولیت جدی داریم.

پنجم
از «گذشته» عبرت بگیریم که روی امنیت «میل»‌هامان حساسیت بیش‌تری داشته باشیم. از این‌ آدرس می‌توانید اقدام به دومرحله‌ای کردن رمز جی‌میل‌تان کنید. 

۲۵ تیر ۱۳۹۲

پل گیشا؛ پلی میان خاطرات نوجوانی و زندگی فعلی‌م

سوم راه‌نمایی بودم. موسسه‌ای توی تهران کلاس ِ المپیاد ریاضی برگزار کرده بود و اطلاعیه‌ش را به مدرسه ما هم رسانده بود. من هم ثبت‌نام کرده بودم و هر هفته جمعه‌ها، می‌آمدم تهران. تاکسی‌های خطی کرج ـ انقلاب را سوار می‌شدم و از انقلاب، کارگر شمالی را بالا می‌رفتم تا برسم به بیمارستان قلب. پیاده می‌شدم و حدود دویست قدم به سمت چپ می‌رفتم. کلاس‌ها توی دانش‌کده اقتصاد دانش‌گاه تهران تشکیل می‌شد. 


پل گیشا را همیشه از دور می‌دیدم. برای من که تهرانی نبودم و آدرس‌ها را دست‌و‌پاشکسته می‌شناختم، کمی آن‌ورتر از ورودی دانش‌کده اقتصاد، آن سوی دنیا بود. هیچ وقت قدمی آن‌طرف‌تر نگذاشتم. احساس می‌کردم این‌طرف تهران است و آن طرف جایی دیگر.

کارشناسی ارشد که قبول شدم، قرار بود برای ثبت‌نام بیایم دانش‌گاه تربیت مدرس. به دوست گفتم من تهران را خوب بلد نیستم و به خاطر پیشامدی در کرج، باید صبح زود بروم برای ثبت‌نام و زود هم برگردم. دوست هر روز از کرج می‌رفت تهران سر ِ کار. گفت مسیرم به دانش‌گاه‌ت می‌خورد بیا. از کرج راه افتادیم و ستارخان را گذراندیم و رسیدیم به پل آزمایش. از آن‌جا هم رفتیم پل گیشا و دانش‌گاه. ثبت‌نام کردم و برگشتم. آن‌ورتر از دانش‌گاه را از دور نگاهی کردم و چون فعلا کاری نداشتم، بی‌خیال‌ش بودم. همین‌که مسیر رفت‌و‌آمد از کرج به دانش‌گاه را بلد باشم کافی بود. 


گذشت و گذشت تا روزی یکی از هم‌کلاسی‌ها گفت پدرش را می‌خواهد بیاورد بیمارستان قلب و آدرس‌ش را نمی‌داند. گفتم خب از کارگر سوار می‌شوی و می‌آیی بالا و می‌رسی به بیمارستان قلب. چند روز بعدش مرا دید و گفت بیمارستان قلب همین‌جا کنار دانش‌گاه است. ناگاه جرقه‌ای توی کله‌م زد؛ جرقه‌ای حاصل از برخورد دو تصویر. کم‌کم تصویر سوم راه‌نمایی توی ذهن‌م پررنگ‌تر شد و مثل قطعه‌ای پازل چسبید به تصویری که از نقشه فعلی در ذهن داشتم.

آن‌روزها که سوم راه‌نمایی بودم، نسبت به پل گیشا و اطراف‌ش بی‌خیال بودم. نمی‌دانستم که سرنوشت و آینده‌م به همین پل گره خورده است. پل گیشا برای من نه یک پل جغرافیایی، که پلی است میان خاطرات نوجوانی‌ و زندگی فعلی‌م.

۲۲ تیر ۱۳۹۲

گذشته (2): بقای هیولای استرس


ثانیه‌های پایانی فیلمی 130‌دقیقه‌ای چه ارزشی ممکن است داشته باشد؟ اگر قرار بر گشوده شدن گره‌ها و به خانه رسیدن کلاغ‌ها باشد که یحتمل همان دو ساعت و خرده‌ای کفایت می‌کند. اما ماجرا برای فیلم «گذشته» این‌گونه نیست. در آخرین ثانیه‌های فیلم، دوربین زوم کرده است بر دست ِ سمیر که دست سِلین را گرفته است. این ثانیه‌ها کش می‌آیند و در همین میانه‌ها، بخشی از تیتراژ پایانی فیلم هم در کناره می‌آید؛ اما با درصد بالایی از اطمینان می‌گویم‌تان که چشم‌های حاضران ِ سینما خیره به این دو دست خواهد ماند و کسی از صندلی‌‌ش بلند نخواهد شد و حتی شاید کسی به آن تیتراژ نیز توجه نکند.

اندکی قبل‌تر از این صحنه، پزشک ِ سلین حرفی می‌زند که راز ِ این خیرگی را از دل آن می‌توان بیرون کشید: «در این وضعیت، هر اطمینانی مشکوک‌ه!» مُردن یا نمردن سلین می‌تواند پایانی بر استرس‌های داستان باشد. شاید بودن یا نبودن‌ش تفاوت‌هایی در نحوه این «پایان یافتن» ایجاد کند اما قطعا استرس‌ها را به پایان می‌رساند. ممکن است سمیر دوباره به زندگی با سلین دل ببندد و عذاب وجدان لوسی و کارگر خشک‌شویی به پایان برسد و مارین به سقط‌ جنین یا زنده نگه‌داشتن آن فکر کند و احمد با پایان این جدال، به آرامش برسد (در صحنه‌های ابتدای فیلم، احمد سیگار نمی‌کشد اما به موازات درگیر شدن با ماجرای لوسی و رابطه سمیر و مارین، دست‌به‌سیگار می‌شود؛ یعنی، او هم اسیر اضطراب شده)؛ با این حال ـ آن‌گونه که پزشک می‌گوید ـ راهی برای رسیدن به اطمینان پیرامون ماندن یا نماندن سلین وجود ندارد و هر اطمینانی، مشکوک است. سمیر می‌کوشد که با عطر ِ دل‌خواه هم‌سرش، راهی برای دست‌یابی به این اطمینان پیدا کند اما به همان ثانیه‌های پایانی می‌رسد که منتظریم اتفاقی بیفتد و این اطمینان حاصل شود.

استرس ـ این هیولای زندگی مدرن ـ روح را می‌ساید و کم‌کم از توان آدم می‌کاهد؛ آن‌چنان که پس از مدتی چهارستون بدن آدم فرو‌می‌ریزد. با این حال، لحظه‌ی به پایان رسیدن استرس، حتی اگر منجر به واقعه‌ای تلخ شود، باز هم شیرین است. تصور‌ کن یکی از عزیزا‌ن‌ت روی تخت بیمارستان افتاده و تو خواب و خوراک نداری بابت‌ش و ناگاه خبر می‌دهند که سرانجام جان داده. شاید تلخی از دست دادن ِ عزیز زیاد باشد اما همین که استرس‌ت به پایان رسیده می‌ارزد که نفس راحتی بکشی. از سوی دیگر، بدترین حالت ِ یک استرس، «بقای استرس» است!

اصغر فرهادی ـ به‌گمان‌م ـ استرس را می‌فهمد؛ وحشت‌ناک بودن ِ «بقای استرس» را می‌فهمد. جمله کلیشه‌شده‌ی «درباره الی» هم دل‌هره «بقای استرس»‌ را نشان می‌دهد: «پایان تلخ به‌تر از تلخی بی‌پایان‌ه»! و داستان فیلم «گذشته» به‌گونه‌ای رقم می‌خورد که «پایان تلخ» مترتب بر اطمینانی باشد که از مردن یا نمردن سلین به دست می‌آید اما وضعیت به‌گونه‌ای است که «هر اطمینانی مشکوک است» و استرس‌ها هم‌چنان به‌جا.

ارسطو نتیجه تراژدی را «تطهیر و تزکیه نفس انسان از عواطف و انفعالات» می‌داند؛ تطهیری و تزکیه‌ای که با واژه «کاتارسیس» به آن اشاره می‌کند. "کاتارسیس را می‌توان «سبک‌شدگی» هم ترجمه کرد زیرا غرض از آن این است که بیننده بعد از دیدن تراژدی از این‌که خود دچار چنان سرنوشت فجیعی نشده است، احساس سبکی می‌کند. (انواع ادبی، سیروس شمیسا)" به‌گمان‌م وقتی از صندلی سینما بلند می‌شویم، نفس راحتی می‌کشیم که ما در میانه این کارزار ِ استرس نبوده‌ایم و صدالبت باید به این بیندیشیم که چه‌طور می‌توانیم از پدید آمدن چنین شرایط بغرنجی جلوگیری کنیم و اگر با آن‌ها مواجه شدیم، چه کنیم که روز‌به‌روز بغرنج‌تر نشود.  


۲۱ تیر ۱۳۹۲

گذشته (1): سونامی حاصل از خطا

Hereafter فیلمی است پیرامون حیات پس از مرگ که گوشه‌ای از آن به سونامی سال‌های اخیر جنوب شرق آسیا ارتباط دارد. در صحنه‌ای از فیلم، دوربین از ساحل به عمق دریا می‌نگرد و ناگاه ارتفاع آب به‌شدت زیاد می‌شود و دیوار وحشت‌ناکی را پیش ِ روی مخاطب شکل می‌دهد. تصویر، تصویر دل‌هره‌آوری است و حقیقت سونامی را در تصویرهایی مانند این می‌توانم ببینم. سونامی حاصل زمین‌لرزه‌ای است در میانه دریا که ناگاه موجی چنین سرسام‌آور ایجاد می‌کند؛ زلزله‌ای که اگر در خشکی اتفاق بیفتد، شاید تلفات به‌مراتب کم‌تری داشته باشد.  

دو فیلم پیشین اصغر فرهادی ـ درباره الی و جدایی ـ را می‌توانیم با تقریب خوبی حول محور «دروغ و عواقب» آن تبیین و تعریف کنیم. اما به‌گمان‌م فیلم «گذشته» جنبه‌های مختلفی دارد که یکی از آن‌ها را «سونامی حاصل از خطا» می‌نامم. 

نمی‌خواهم داستان فیلم را تعریف کنم اما شاید بتوانم در یک تعریف کلی چنین بگویم: آدم‌ها در موقعیت‌های مختلف، تصمیماتی می‌گیرند که به‌گمان‌شان مشکلی را حل می‌کند. اما بعدتر مشخص می‌شود که نه‌تنها مشکل را حل نکرده است، که تصمیم اشتباهی بوده و مشکلاتی نیز افزوده است. اما «سونامی حاصل از خطا» این نیست؛ سونامی زمانی حاصل می‌شود که مشکلات ناشی از تصمیم اشتباه آن‌قدر بزرگ و دامنه‌دار است که قابل مقایسه با آن تصمیم نیستند. مثال می‌زنم:

لوسی ـ دختر مارین ـ در مواجهه با مشکل ازدواج مجدد مادرش، تصمیم می‌گیرد که ای‌میل‌های‌ عاشقانه مادر و سمیر ـ دوست ِ مادرش ـ را برای هم‌سر ِ سمیر ـ سِلین ـ بفرستد. در نگاه ِ نخست، نتیجه این تصمیم آن است که هم‌سر ِ سمیر از رابطه این دو مطلع شده و از ازدواج مارین و سمیر جلوگیری می‌کند. اما درواقع، چه نتیجه‌ای حاصل می‌شود؟‌ «خودکشی سِلین»؛ هرچند در گام‌های بعدی فیلم نسبت به چنین تاثیری تشکیل وارد می‌شود.

یا در جایی دیگر، کارگر ِ سمیر برای برطرف کردن شک هم‌سر ِ سمیر نسبت به رابطه او و سمیر تلاش می‌کند زمینه ارسال ای‌میل‌ها به هم‌سر ِ سمیر را فراهم کند؛ تا هم‌سر ِ سمیر بداند که سمیر با کسی غیر از کارگرش ارتباط دارد. باز هم در نگاه ِ نخست این راه‌کار می‌تواند جواب‌گو باشد اما در مقابل نتیجه‌ای وحشت‌ناک می‌آفریند که همان خودکشی سلین است. 

هم‌چنین وقتی کارگر سمیر دارد ماجرای دعوای سلین و مشتری خشک‌شویی را شرح می‌دهد و به حرکت سمیر مبنی بر اخراج سلین و طرف‌داری از کارگر اشاره می‌کند، مشخص می‌شود که سمیر کار ِ کوچکی  انجام داده است اما نتیجه آن، شعله‌ور کردن کینه سلین و زمینه‌سازی برای نهایت ِ بحران است.

«سونامی حاصل از خطا» گاهی آن‌قدر گسترده است که صرف معذرت‌خواهی و گفتن «ببخشید» ماجرا را ختم به خیر نمی‌کند. جای‌جای فیلم کُدهایی از جانب شخصیت‌های مختلف داده می‌شود که معذرت‌خواهی راهی برای جبران مافات نیست. جایی سمیر در مقام تربیت فرزندش به احمد می‌گوید [به‌مضمون]: «اگه الان به‌ش کادو رو بدی، یاد می‌گیره گفتن «ببخشید» یه راه ِ فرار از قبول مسئولیت اشتباه‌ه!»

ما آدم‌ها باید یاد بگیریم که رفتار ما، شاید به‌ظاهر بی‌اهمیت باشد اما ممکن است سونامی‌ای برانگیزد که تا ابد قابل جبران نباشد. دل‌هره بر عهده داشتن مسئولیت اشتباه در چنین مواقعی، وادارمان می‌کند که در هر گام، سنجیده‌تر رفتار کنیم. شاید رفتار ما صرفا تکان دادن دست‌مان باشد اما ممکن است همین تکان دادن، فندکی را در میانه انباری از کاه روشن کند. 

۱۸ تیر ۱۳۹۲

خودآگاهی باشکوه جان نش یا: «مغزی که از خمره فرار کرد»!

«ذهن زیبا» نسخه سینمایی زندگی «جان نش»، ریاضی‌دان بزرگی است که «نظریه بازی‌ها» و برخی مسائل سیستم‌های پیچیده را پروراند در حالی که اسیر بیماری شیزوفرنی بود. ماجرای زندگی شیزوفرنیک‌ش این‌"گونه است: آدم‌هایی وارد زندگی‌ش می‌شوند و با آن‌ها ارتباط نزدیکی برقرار می‌کند اما پس از مدتی مشخص می‌شود که هیچ یک از آن‌ها واقعی نیستند و فقط ساخته «ذهن ِ زیبا»ی جان نش هستند. یکی‌شان هم‌اتاقی خیالی او در دانش‌گاه است و دیگری، یک مأمور امنیتی که از دانش ریاضیاتی جان نش برای رمزگشایی کدهای جاسوسی استفاده می‌کند و دیگری، دختربچه‌ خردسالی که خواهرزاده همان هم‌اتاقی جان نش است. 

ما به‌عنوان تماشاگر نیز تا میانه راه می‌پذیریم که این‌ها شخصیت‌هایی واقعی هستند اما ناگاه پرده‌ها برمی‌افتد و حدود و ثغور توهم رخ می‌نمایاند. بزن‌گاه فیلم آن‌جایی است که جان ناگاه خیالی بودن این شخصیت‌ها را می‌فهمد. خلاصه این خودآگاهی چنین است که می‌بیند نه دختربچه سن‌ش زیاد می‌شود و نه آن هم‌اتاقی‌ش دچار چین و چروک پیری حال آن‌که خودش شکسته‌تر و پیرتر شده است. و همین امر، نشانه‌ای می‌شود برای نتیجه تاریخی جان نش؛ که این شخصیت‌ها واقعی نیستند هرچند کاملا واقعی می‌نمایانند. 

برای من، ماهیت این خودآگاهی جان نش جذاب و باشکوه است. بگذارید دلیل‌م را این‌گونه شرح بدهم: 
موقعیت جان نش را تصور کنید؛ موقعیتی که همه چیز را در کمال وضوح و واقع‌نمایی می‌بیند. شکی ندارد که هم‌کلاسی‌ش وجود‌ ِ خارجی دارد. شکی ندارد که واقعا کدهای جاسوسی را رمزگشایی کرده است و شکی ندارد که هر از گاهی به آن دختربچه سلام داده است. اما ناگاه دیگرانی می‌گویند که چنین افرادی وجود ندارند. این‌جا یقین حاصل از مشاهده خودش به جدال ظن حاصل از سخن دیگران می‌رود. حالا اوست که متهورانه از یقین خودش کوتاه می‌آید و می‌پذیرد که آن‌چه می‌بینم، واقعی نیست. به‌گمان‌م وقتی هم‌ذات‌پنداری کنیم و پافشاری خودمان بر یقین و قطع‌مان را ببینیم، آن‌وقت خواهیم توانست شکوه خودآگاهی جان نش را بفهمیم؛ که چه‌گونه آزاداندیشانه نشانه‌ها و قرائن را به نفع یقین خودش مصادره نکرد و «یقین» خودش را قربانی «نشانه‌ها» کرد. 

داستان مشهوری در معرفت‌شناسی هست به نام «مخ در خمره»: مغزی را در خمره‌ای بگذاریم و الکترودهایی به آن وصل کنیم به‌گونه‌ای که تمام تکانه‌های عصبی ِ یک انسان کامل را شبیه‌سازی کند. این مغز، احساس می‌کند که یک فرد واقعی است و دست و پا دارد و از طریق آن‌ها، به جهان اطراف‌ش مرتبط می‌شود در حالی که چنین نیست. هرچند داستان جان نش تفاوت‌هایی با «مخ در خمره» دارد اما می‌توانم بگویم تلاش جان نش ـ بر سبیل مبالغه ـ شبیه مخ ِ در خمره‌ای است که فهمیده است چیزی نیست جز مخ ِ در خمره!


پ.ن: داستان‌هایی مشابه ماجرای جان نش را در معرفت‌شناسی با نام «توهم/Hallucination» بررسی می‌کنند: وقتی چیزی را ادراک کنی در حالی که واقعا وجود نداشته باشد؛ مثلا سراب. مسئله ادراک حسی در معرفت‌شناسی چیزهای جالبی در این زمینه دارد.

۱۷ تیر ۱۳۹۲

با راننده‌های تاکسی مهربان باشید یا: «حس ِ یک لوزر بودن»

درست پنج سال دیگر! درست پنج سال دیگر در چنین روزی من کجای این جهان خواهم بود؟ دارم اوضاع فعلی و شرایط دور و برم را وارسی می‌کنم که ببینم پنج سال دیگر چه وضعیتی خواهم داشت. با صادق و امیر سر ِ جواب‌های محتمل‌مان چانه می‌زنیم. اول می‌گویم شاید سی‌سالگی‌مان بتوانیم مثل آدم‌های عادی زندگی کنم و بعد، خودم جواب‌م را می‌دهم که یحتمل حول و حوش سی‌سالگی‌مان هم می‌گوییم: «شاید سی و پنج‌سالگی شبیه آدم‌های عادی شغل و زندگی داشته باشیم!»‌ و همین‌طور تا روزهای آخرمان سیر می‌کنیم.

کم‌کم هم‌رأی می‌شویم که آخر و عاقبت‌مان همان است که باید باشد: «تاکسی می‌خریم و روی تاکسی کار می‌کنیم.» بعد، سر یکی از ظهرهای گرم تابستانی، وقتی لنگ‌م را از پنجره آویزان کرده‌ام که تیر ِ آفتاب سرم را نزند و یکی، دو تا مسافر هم توی ماشین‌م افتاده‌اند به خماری آفتاب، برای‌شان زبان می‌گیرم که:

"بعله ... شوما از جوونی ما خبر ندارین که ... من خودم می‌خواستم برم دانش‌گاه‌های آمریکا ... دانش‌گاه‌های در ِ پیت نه‌ها! ... دانش‌گاه نوتردیم و میشیگان ... اصن شوما اسم اینا رو تا حالا شنیدین؟ ... خیلی خفن‌ان ... داشتم می‌گفتم ... نشد ولی ... خوردیم به گرونی دلار ... شوما یادتون می‌آد دلار یه دفعه کشید بالا؟! ... مستقیم؟! بیا بالا ... آ باریکلّا ... همون موقع ما می‌خواستیم بریم اونور آب ... نشد اما ... چی؟ ... مدرک‌م چی بود؟ ... نگفتم مگه؟ ... ارشد رو گرفتم و رفتم دکترا ... اگه یادت باشه اون موقع ارشد آزمونی بود ... درست‌ه ... داداش‌ت رتبه یک شد اما کار نبود ... دکترا قبول شدم اما گفتم واسه چی خو ... دو سال زودتر بیام رو تاکسی کار کنم هم دو سال‌ه ... هرچی پول داشتیم هم با بچه‌ها زدیم به کار قمار ... هه هه ... نه از این قمارها که ... گفتیم یه سایت می‌زنیم بشه سایت اول ایران ... کلی وقت و پول خرج‌ش کردیم اما ته‌ش چی؟! ... هیچی شدیم بی‌پول و عمرمون به فنا رفت ... از مادرمون خدابیامرز یه مقدار پول قرض کردیم و با قرض و قوله این لکنته رو خریدیم ... آزادگان؟! ... از من به تو نصیحت داداش ... هرچی بیش‌تر بری سراغ مدرک ... پفیوز عوضی! گاوتو فروختی اومدی ماشین خریدی؟! .... می‌بینی آقا؟! ... می‌بینی چه احمقایی پیدا می‌شن ... یه راه‌نما هم نزد بی‌پدرمادر ... چی داشتم می‌گفتم؟! ... پیاده می‌شید؟! ... همین جا؟! .... یه لحظه صب کنین ... این که گوشه نداره داداش؟! ... ینی چی آخه؟! ..."  

یحتمل یکی از همان مسافرها هم می‌رود توی توئیتر یا فیس‌بوک یا پلاس‌ش می‌نویسد: "راننده‌های تاکسی همه‌شون یه پا خالی‌بندند! امروز یه راننده خورد به پست من که ..." 

۱۴ تیر ۱۳۹۲

دلهره چغلی یا «من» به‌عنوان کودک

چهار، پنج‌ساله بودم. مادرم داشت با خانم هم‌سایه صحبت می‌کرد و من ناخودآگاه وقتی داشتم حرف می‌زدم، آب دهان‌م پرید بیرون! خانم هم‌سایه با مهربانی گفت: "ئه وا ... چرا تف کردی؟" و من در عالم کودکانه تصمیم گرفتم یک‌بار دیگر عامدانه تف کنم. حس آن موقع کاملا توی ذهن‌م هست؛ با خودم گفتم وقتی من ناخودآگاه چنین رفتاری انجام داده‌ام و طرف گمان کرده عامدانه بوده، چرا یک‌بار هم عامدانه این کار را نکنم؟ قبول کنید که منطق ِ من در آن موقع قرار نیست در حال ِ حاضر قانع‌کننده باشد.

این‌ بار، مادرم چشم‌غره‌ای رفت و خانم هم‌سایه هم گفت: «عیبی نداره! به آقای قدیری ـ پدرم ـ می‌گم که تف کردی!» و مادرم هم ادامه حرف‌ش را گرفت: «آره ... به باباش می‌گم» و چند دقیقه‌ای ادای قهر بودن درآوردند. پدرم دست بزن نداشت اما ناگاه با شنیدن این حرف‌ها آب داغی توی دل‌م ریخت. حالا استرس گرفته بودم و تا شب، این فشار روی دل ِ من ـ منی که چهار، پنج‌ سال بیش‌تر نداشتم ـ سنگینی می‌کرد. شب که پدرم آمد، دلهره داشت مرا می‌کشت اما مادرم یادش رفته بود که اصلا چنین اتفاقی افتاده.

الان که نگاه می‌کنم می‌بینم زیاد اتفاق می‌افتد که در مقام تنبیه، به بچه کوچکی می‌گوییم: «باوشه ... به بابات می‌گم که شلوغ کردی!» و خودمان همان لحظه می‌دانیم که صرفا یک حرف است و واقعا قرار نیست چغلی کنیم یا اگر چغلی کنیم، اتفاق خاصی نمی‌افتد. من از روان‌شناسی و تربیت کودک چیزی نمی‌دانم اما تمام ِ حرف‌م این‌جا این است که گاهی ما بی‌محابا بچه‌ای را تهدید می‌کنیم و خیال می‌کنیم خود ِ بچه هم می‌فهمد که این تهدید، فقط یک بلوف است؛ پس به‌راحتی از کنارش می‌گذریم. اما بچه با این حرف، استرس می‌گیرد و زندگی آن روزش به دلهره می‌گذرد. گفتم ... من از روان‌شناسی چیزی نمی‌دانم و ممکن است کسی بگوید اتفاقا آن برخورد باعث شده که تا به‌ ام‌روز ـ که چند دهه از آن اتفاق می‌گذرد ـ هم‌چنان جزییات واقعه را به یاد داشته و قبح تف کردن را فهمیده‌ باشم. اما حرف‌م چیز دیگری است! باید در رفتارهام با بچه‌ها حواس‌م باشد که نکند مسئله‌ای از نظر من بی‌اهمیت باشد اما درواقع، زندگی بچه را مختل کند. 

این حرف البته گسترده‌تر از مواجهه با بچه است؛ هر مخاطبی را در برمی‌گیرد.

۱۳ تیر ۱۳۹۲

ام‌روز روز ِ ذُکر بود، ‌امروز روز ِ «مرگ»!

یکم
گرما بی‌حال‌م کرده بود؛ گرمای نیمه تیرماه؛ گرمای ظهر نیمه تیرماه در حوالی قم. با این حال، وقتی کم‌کم می‌توانستم هاله‌ای از خانه‌های قم ببینم، نگاه‌م افتاد سمت چپ‌م؛ بهشت معصومه قم. نمی‌دانم تا به حال چشم‌تان به این آرام‌گاه افتاده است یا نه ... اگر توجه کرده باشید، حتما دیده‌اید که مقبره‌های خانوادگی هم‌چون ویترین قبرستان کنار ِ اتوبان قد کشیده‌اند. سرگرمی هربار قم رفتن ِ من خواندن جسته‌گریخته نام سردر ِ این مقبره‌هاست. یکی‌شان پسوند «کرمانشاهی» دارد و ابهت خانواده را نشان می‌دهد. یکی‌شان چیزی شبیه «فیوجی» است در حالی که خطاط نتوانسته به‌درستی حق فاء و یاء را ادا کند و ...
نام بعضی‌شان را با قلم کوچک نوشته‌اند و برخی را با قلمی بزرگ‌تر. در نگاه ِ نخست، یادم از تبلیغاتی آمد که سعی می‌کنند درشت‌تر بنویسند تا ذهن مخاطب را درگیر کنند. اما به خودم آمدم و دیدم این‌جا تبلیغ معنا ندارد؛ این‌جا مرگستان است.

دوم
با صادق نشسته‌ام توی حرم، زیر ِ خنکای کولرهایی که نمی‌بینم‌شان. نماز خواندن آن سه زائر چاق عرب را زل می‌زنم؛ بحث کردن آن طلبه‌ها را سیر می‌کنم و تلاش زائران خارجی را که سعی می‌کنند با گوشی از هم‌دیگر عکس یادگاری بگیرند. ناگاه چند نفر را می‌بینم که تابوتی را روی دست آوردند و گذاشتند روی زمین! تصویرهای دیگر محو شد. حالا سفیدی کفن ِ میت است که مرا میخ‌کوب کرده است. دوباره می‌روم سراغ داستان‌سرایی درباره آدم‌های این تصویر. مثلا میتی که الان ساکت و بی‌حرکت خوابیده، شاید همین دی‌روز نمازش را توی حرم خوانده و حواس‌ش به حساب دخل مغازه‌ش بوده. یا شاید آن جوانک گریان ِ بالای سرش، یاد کودکی‌هاش افتاده که دست‌در‌دست میت، برای زیارت می‌آمد و حالا ...
همان چند دقیقه‌ای که آن‌جا نشسته‌ام، چند میت دیگر را هم می‌آورند. هربار ـ از همان ابتدا تا آخرین لحظه ـ محو تماشای تابوت می‌شوم. روزی هست که کسی تابوت ِ مرا ببیند و بگوید: "یحتمل روزی او هم خودش به تابوتی زل زده بود؟"

سوم
زیارت مختصری می‌کنم و از بالاسر بیرون می‌آیم. کمی آن‌طرف‌تر بالای سر قبر علما می‌روم. قبر ِ آیت‌الله بهجت شلوغ است. چند نفری نشسته‌اند و دست‌‌به‌سنگ دارند دعا می‌خوانند بعضی هم ایستاده لب‌هاشان تکان می‌خورد. جوانکی هم پشت جمعیت ایستاده و با پاش، جعبه‌ای سبزرنگ را تکان می‌دهد؛ جعبه‌ای به طول یک متر و عرض نیم‌متر و ارتفاع 40 سانت. کم جلوتر می‌روم و می‌بینم روی جعبه ـ که درست کنار قبر محمد منتظری است ـ چیزکی نوشته که نشان می‌دهد این‌جا مدفن آیت‌الله منتظری است. کمی عقب‌تر می‌آیم تا هر دو قبر در دایره نگاه‌م باشد. چیزی شبیه بغض ـ بی‌آن‌که بدانم سبب‌ش چیست ـ راه گلوم را می‌گیرد. سرم را می‌چرخانم و فاتحه‌ای برای شهید مطهری می‌خوانم و کمی بالای سر علمای دیگر قدم می‌زنم.

چهارم
تازه سوار ماشین شده‌ایم و داریم برمی‌گردیم. تیزی آفتاب فرونشسته اما خورشید هنوز در آسمان است. گرما و خستگی امان‌م را بریده. سرم را کج می‌کنم که روی شانه صادق بگذارم اما نگاه‌م می‌افتد به مقبره‌های خانوادگی بهشت معصومه؛ خطی از حجره‌های ساکت و خاموش؛ حجره‌هایی خالی از جان و پر از مرگ.  

۱۰ تیر ۱۳۹۲

هذیان و مالیخولیای امتحان‌زدگی

تا به حال امتحان‌های درسی زیادی را از سر گذرانده‌ام. «فصل امتحان» یکی از بزن‌گاه‌های زندگی من است؛ بزن‌گاهی که در طول ِ سال، معمولا چندین بار تکرار می‌شود.

درس‌هایی هستند که توی سال باهاشان زندگی می‌کنم و شب ِ امتحان فقط مرورشان می‌کنم. در مقابل، برخی از درس‌ها هستند که روزهای منتهی به امتحان تازه شروع می‌کنم به فراگرفتن‌شان: صفر تا صدشان را در چند روز ـ و گاهی چند ساعت ـ باید بخوانم و امتحان بدهم! این درس‌ها مرا پیر می‌کنند؛ یعنی بعد از گذشتن از «فصل امتحانات» مربوط به این درس‌ها، احساس می‌کنم شکسته‌تر شده‌ام! حالا می‌خواهم وضعیت بغرنجی که در این بازه برای‌م پیش می‌آید را تعریف کنم.

این درس‌ها به سبب جای‌گاهی که در برنامه‌‌م دارند، چند ویژگی خاص دارند:
1. باید پاس شوند؛
2. قرار نیست به‌تفصیل خوانده شوند؛
3. معمولا خواندنی‌های مهم‌تری از آن‌ها دارم؛
4. به هنگام خواندن‌شان، سخت مجذوب‌شان می‌شوم؛ به‌عنوان مثال، بارها شده است که در میان خواندن هول‌هولکی این درس‌ها نکته خاصی پیدا کرده‌ام و شروع کرده‌ام به ربط دادن‌ش به باقی دانسته‌هام از فلسفه و کلام و ادبیات و ... در هر «فصل امتحان»ی مربوط به این دروس، تعداد زیادی موضوع مقاله و کار تحقیقی ـ غالبا بینارشته‌ای ـ پیدا می‌کنم ولی به‌زودی فراموش‌شان می‌کنم.

ویژگی‌هایی که گفتم باعث می‌شوند همیشه تنبلی کنم و در طول ترم سراغ این درس‌ها نروم. «حالا وقت هست» عبارتی است که باعث می‌شود لای کتاب را باز نکنم مگر در آخرین لحظات ممکن! از سوی دیگر، چون باید پاس بشوند، در همان لحظات آخرین، تمام جسم و ذهن‌م وقف‌شان می‌شوند به‌گونه‌ای که در روزهای منتهی به امتحان، جزء‌جزء درس را می‌خوانم و چون زمان کمی در اختیار دارم، شبانه‌روزم صرف خواندن می‌شود! حالا مصیبت زمانی شروع می‌شود که آن «مجذوبیت»ی که در ویژگی شماره 4 گفتم، ناگاه اتفاق بیفتد! این وقت محدود هم تکه‌پاره می‌شود و فشار بیش‌تری می‌آید.

من هیچ‌گاه خواندن یک درس را در میانه رها نمی‌کنم! همیشه باید محدوده را تمام کنم. همیشه باید تمام تلاش‌م را کرده باشم. چرا؟ چون از آن لحظه‌ای می‌ترسم که از جلسه بیایم بیرون و بگویم کاش کمی بیش‌تر وقت می‌گذاشتم و به‌راحتی پاس می‌شد این درس. 

این‌ها ملقمه‌ای از فشارهای متعدد است. این ملقمه، در «فصل امتحان» پیرترم می‌کند؛ مثلا الان سه روز است که شبی کم‌تر از سه ساعت خوابیده‌ام و از بی‌خوابی و بدخوابی و زابرا شدن و خستگی، به هذیان‌گویی افتاده‌ام! این پست، یک هذیان است.