۱۲ فروردین ۱۳۹۵

شاید زندگی فقط کودکی است و باقیْ یادآوری نوستالژی‌های کودکانه

شاید زندگی فقط کودکی است و باقیْ یادآوری نوستالژی‌های کودکانه.
.     .     .
نوروز که می‌آید ناخودآگاه یاد ِ نوروزهای دوران کودکی از پستوهای ذهن‌م بیرون می‌آید و آرام‌آرام ظاهر می‌شود. دوران کودکی چه داشت که هرچه تلاش می‌کنم، نمی‌توانم تجربه‌ای اصیل هم‌چون آن دوره را برای خودم تکرار کنم؟ 

هرچه بزرگ‌تر شده‌ایم طوق قراردادها و قاعده‌ها بیش‌تر بر گردن‌مان افتاده است. هرچه بزرگ‌تر شده‌ام دغدغه‌ی «ظاهر» و «تصویر» و «آن‌چه دیگران از من می‌بینند» بیش‌تر گریبان‌گیرم شده است. چرا؟ از بیم ِ «دیوانه خوانده شدن». هر آن کس که خلاف سنت مألوف زندگی کند دیوانه است و در این روزگار ِ جنگ ِ قدرت، انتساب دیگران به دیوانگی شیوه‌ای از اِعمال قدرت است. هرچه بزرگ‌تر شده‌ام «تصویر» و «نقاب‌»‌ام بیش‌تر از «من» فاصله گرفت است و «من» ِ بی‌چاره در این میان گم شده است. 

اگر زندگی اصیل از آن ِ «من» است و اگر سال‌به‌سال، نقاب‌های سنگین‌ترین بر چهره‌ام می‌نشیند و «من» ناپیداتر می‌شود، یحتمل دوران کودکی ــ‌یعنی دوران بی‌شیله‌پیله بودن و بی‌نقاب بودن‌ــ زندگی اصیل‌ را تجربه کرده‌ام. شاید زندگی فقط کودکی است و باقیْ یادآوری نوستالژی‌های کودکانه.
.     .     .
جهان ِ من پیوندهای زمانی و مکانی‌ای است که با محیط اطراف‌م برقرار کرده‌ام. هرچه پیوندهای بیش‌تری گسسته شوند، از «جهان منتسب به خودم» بیگانه‌تر می‌شونم و آرام‌آرام وارد جهانی دیگر می‌شوم؛ جهانی بیگانه با جهان قبلی. هروقت به خانه‌ی مادری‌ام می‌روم و مثلا مادرم وسیله‌ای نو به خانه اضافه کرده و بالطبع، وسیله‌‌ای کهنه را کنار گذاشته، قلب‌م گُر می‌گیرد. که آن وسیله ــ‌هرچند کهنه‌ــ پیوند من با دوران گذشته‌ام بوده است و حالا کم‌کم پیوندم با گذشته گسسته می‌شود. 
.     .     .
اگر قبول کنیم که «شاید زندگی اصیل فقط کودکی است» و اگر قبول کنیم که گسسته شدن پیوندهای من با جهان کودکی مرا از زندگی اصیل‌م دور می‌کند، آن‌گاه می‌فهمیم که «مادر» یعنی چه. مادر اکیدترین و وثیق‌ترین پیوندی است که با دوران کودکی‌م داشته‌ام. مادر حضور ِ همیشه حاضر در دوران کودکی‌م بوده است و «زوال مادر» یعنی زوال این پیوند وثیق. فراق ِ مادر ــ‌چه به مرگ‌ش باشد و چه با فرقت و فاصله‌ــ یعنی کم‌رنگ و بی‌رنگ شدن ِ «جهانی که من در آن خودم بودم». کسی که فراق مادر چشیده هم‌چون غریبی است که از وطن‌ش دور افتاده و کسی که مادر از دست داده، مثل غریبی است که وطن‌ش پشت سرش خراب شده است. 
.     .     .
بی‌مادری یک فاجعه است. آن کس که دچارش شده درگیر فاجعه است و آن‌ کس که دچارش نشده، درگیر کابوس‌ ِ این فاجعه است.   

۲۹ اسفند ۱۳۹۴

من، غم، پاتنم

گاهی آدم‌ها غمی روی دل‌شان می‌نشیند که از نگاه دیگران مضحک است؛ مثلا غم ِ یک طرف‌دار ِ فوتبال بعد از خداحافظی ِ اسطوره‌ی تیم ِ محبوب‌اش. غم چیز ِ محترمی ست و حس ِ این‌که غم‌ت مضحک بنماید مثل این است که به مقدسات‌ات توهین شده باشد. 
.     .     .
آیت داشت کتابی درباره‌ی ویراستاری می‌خواند. البته نه این‌که کتاب را بگیرد دست‌ش و لم بدهد و چای‌به‌دست بخواند و پیش برود. بل وقتی از خانه می‌آمد دفتر، بین راه و توی تاکسی تکه‌تکه کتاب را می‌خواند. مثلا گاهی صبح‌ها که در را به روی‌اش باز می‌کردم، می‌دیدم سرش توی کتاب است و آرام‌آرام از پله‌ها بالا می‌آید. گاهی میانه‌ی کار، فراغتی حاصل می‌شد و چند دقیقه‌ای با هم گپ می‌زدیم. نکته‌های جالب ِ همین کتاب هم یکی از موضوعات این بحث‌ها بود. توی یکی از همین گپ‌ها، از ماجرایی می‌نالیدم و درددل می‌کردم. در جواب‌ام، آیت به بخشی از همان کتاب ارجاع داد که یکی از نویسندگان ِ کتاب، درباره‌ی سرویراستاری کتاب‌های زندگی‌نامه توصیه کرده بود عاشق سوژه‌تان باشید و دل‌زده نشوید. چون یحتمل چهار، پنج سال با او درگیر خواهید بود و این مدت از میانگین مدت ِ زندگی ِ مشترک در آمریکا بیش‌تر است. 
.     .     .
یک‌سال و نیم ِ گذشته درگیر ِ رساله‌ی دکترا بوده‌ام. وقتی می‌گویم «درگیر» باید کمی درباره‌ی نحوه‌ی درگیری‌‌ام توضیح دهم تا به‌سادگی از کنار موضوع نگذریم. جیک و پوک رساله را که کنار بگذارم، ماهانه صد و هفتاد ـ هشتاد ساعت کار می‌کنم که بخشی‌اش تدریس توی مدرسه و دانش‌گاه است و بخشی‌اش کار توی دفتری که دغدغه‌اش تحقیق و تولید متن است. قاعدتاْ باید نتیجه بگیریم که وقت چندانی برای «درگیر» شدن با رساله نداشته‌ام. درست است اما مجبور بوده‌ام اوقات دیگری را برای درگیری با رساله انتخاب کنم. مثلا تمام ِ مسیر رفت و آمد را درگیر رساله بوده‌ام؛ آن‌قدر که گاهی قدم‌زنان از سر کوچه‌مان رد شده‌ام و یادم رفته بپیچم یا گاهی داخل کوچه پیچیده‌ام و تا جلوی در رسیده‌ام، اما دیده‌ام رنگ ِ در و شمایل ساختمان فرق می‌کند و با وارسی کردن سر و ته کوچه فهمیده‌ام کوچه را اشتباهی آمده‌ام. یا مثلا شب‌ها که خسته و کوفته رسیده‌ام خانه، نشسته‌ام پای مقاله‌ها و کتاب‌ها و تا جایی که توان داشته‌ام فیش برداشته‌ام. یا مثلا تمام زنگ‌های تفریح ِ مدرسه سرم توی تبلت بوده و کتاب و مقاله می‌خوانده‌ام.

دنباله‌ی حرف‌م را بگیرم. یک‌سال و نیم ِ گذشته درگیر ساله‌ی دکترا بوده‌ام. موضوع رساله‌ام یکی از ایده‌های هیلاری پاتنم، فیلسوف تحلیلی معاصر، است. چند ویژگی پاتنم نقل زبان‌هاست. یکی گستردگی موضوعاتی است که درباره‌شان می‌نویسد؛ دومی زبان جذاب‌اش است و سومی تغییرات پی‌در‌پی نظریه‌هاش. دنیل دنت سال ۲۰۰۸ لغت‌نامه‌ی طنزی در حوزه‌ی فلسفه تدوین کرد که مدخل «هیلاری»‌اش این بود:

hilary, n. (from hilary term) A very brief but significant period in the intellectual career of a distinguished philosopher. "Oh, that's what I thought three or four hilaries ago."

ترجمه‌ش می‌شود چیزی شبیه این:
هی . لا . ری. [اسم]: دوره‌ای بسیار کوتاه اما مهم از حیات علمی یک فیلسوف ممتاز. «اوه. سه، چهار هیلاری قبل‌تر من به این موضوع فکر می‌کردم.» 

حالا تصور کنید که یک‌سال و نیم گذشته را با نوشته‌های چنین فیلسوفی کلنجار رفته‌ام.
.     .     .
آن روز داشتم با آیت درددل می‌کردم که خسته شده‌ام از کلنجار رفتن با پاتنم؛ آن‌قدر که کم‌کم دارم از او متنفر می‌شوم. آیت اما توصیه‌ی سرویراستار را برای‌م تعریف کرد. من هنوز دو سال دیگر باید درگیر پاتنم باشم و بنا به توصیه‌ی سرویراستار، باید به‌خوبی با او کنار بیایم تا کارم به سرانجام برسد. پس با او کنار آمدم؛ نه‌تنها کنار آمدم که دوباره عاشق‌اش شدم و دوباره دل‌بسته‌ی متن‌هایش شدم و دوباره دیدم که چه‌ خوب مسئله را فهمیده و چه خوب می‌توانم پشت سرش قدم بردارم. دوباره یراق کردم برای چند سال زندگی لذت‌بخش با پاتنم.
.     .     .
چند روز پیش پاتنم درگذشت. نتیجه؟ انگار محبوی را از دست داده‌ام و شاید در نگاه ِ نخست، غم ِ مضحکی باشد. اما غم چیز ِ محترمی ست و حس ِ این‌که غم‌ات مضحک بنماید مثل این است که به مقدسات‌ات توهین شده باشد.

۱۲ اسفند ۱۳۹۴

لپ‌تاپ و واقعیت رؤیاشده

لپ‌تاپ‌ها لولا دارند؟ حالا اسم‌ش را بگذاریم لولا. منظورم همان دو نقطه‌ای است که نمایش‌گر ِ لپ‌تاپ‌ وصل می‌شود به صفحه‌کلید. خیلی وقت پیش، یکی از این لولاهای لپ‌تاپ‌م شکسته بود و آن تکه کابلی که تشکیلات افقی لپ‌تاپ ــ‌أعنی صفحه‌کلید‌ــ را به تشکیلات عمودی‌ش ــ‌أعنی نمایش‌گر‌ــ وصل می‌کرد عیان شده و آمده بود جلوی چشم‌م. کم‌کم نمایش‌گر پرش‌هایی پیدا کرد که البته با وِرد و ذکر، همین سیم را دست‌کاری می‌کردم و درست می‌شد. تا حدود یک ماه پیش.

رفته بودم دانش‌گاه که مثلا به استاد راه‌نما گزارش ِ پیش‌رفت رساله را بدهم. لپ‌تاپ را هم برده بودم که تعداد فیش‌ها و فهرست‌بندی و باقی کارهایی  را که کرده‌ام عیناْ نشان‌ش دهم تا گنده‌کاری عقب ماندن ِ کارها را بپوشانم. توی اتاق کیف را روی میز گذاشته بودم که بی‌خبر تلوتلو خورد و افتاد. صدای گرومپی آمد و یحتمل مثل فیلم‌ها گرد و خاک ِ زمین  از دور و بر کیف بلند شده بود که البته من ندیدم. سریع کیف را باز کردم و تبلت را چک کردم. به سخت‌جانی لپ‌تاپ آن‌قدر گمان داشتم که دل‌م از سالم ماندن‌ش قرص باشد. تبلت را بالاپایین کردم و دیدم ساق و سلامت است. خیال‌م که راحت شد، لپ‌تاپ را درآوردم و پهن کردم‌ش روی میز تا گزارشی را که ذکرش رفت تحویل استاد راه‌نما بدهم. اما تا ویندوز بالا آمد نمایش‌گر رنگی‌رنگی ــ‌عمدتاْ صورتی‌ــ شده بود. حتی با تکان‌ خوردن‌های مختصر صفحه‌کلید هم تصویر قطع می‌شد و آن سیم کذایی هم دردی دوا نمی‌کرد. و این آغاز ماجرا بود. 

چند روزی هست که به بانو می‌گفتم  لپ‌تاپ را ببر مدرسه‌تان و ببین این اینترنت‌چی‌های مدرسه‌تان از بلایی که سرش آمده سردرمی‌آورند یا نه. ام‌روز بالاخره بانو لپ‌تاپ را برد. سر ِ ظهر زنگ زد که ویندوزش را عوض می‌کنند و از اطلاعات بک‌آپ می‌گیرند. اما نمایش‌گرش را چند دقیقه‌ی دیگر مهندس می‌آید و می‌گوید که درست‌شدنی است یا نه. چند دقیقه‌ی بعد هم خبر آمد که درست می‌شود اما به خون جگر أعنی خرج زیادی که چندان نمی‌ارزد. راه‌حل‌ هم این بود که این لپ‌تاپ را اوراق کنیم و مبلغ ناچیزی از قِبل‌ش دریافت کنم و جاش یکی از لپ‌تاپ‌های دفتر را بخرم. مدت‌ها بود که چنین فکری توی سرم بود اما چندان جدی نشده بود این تصمیم. تا بانو شرح ماوقع را داد، مثل آدم‌هایی که از قبل فکر همه چیز را کرده‌اند جواب دادم که «عیبی نداره! اوراق کنیم.»

تلفن را که قطع کردم، دل‌م هُری ریخت. صبح که بانو لپ‌تاپ را می‌بُرد در هیچ گوشه‌ای از ذهن‌م تصور نمی‌کردم که ممکن است دیگر این لپ‌تاپ را نبینم. اما حالا لپ‌تاپ رفته است و دیدار مجددی در کار نخواهد بود. شاید این تشبیه عجیب باشد اما درست حس آدمی را داشتم که با یکی از نزدیکان‌ش خداحافظی می‌کند و توی ذهن‌ش است که شب دوباره هم را می‌بینند اما ناگاه خبر مرگ‌ش را می‌آورند. از خیلی‌ها شنیده‌ام که وقتی از فاصله‌ی دور خبر مرگ عزیزی را شنیده‌اند اما تدفین‌ش را ندیده‌اند، جایی از زندگی‌شان لنگ می‌زند و انگار «رفته‌ی خداحافظی‌نکرده‌ای» دارند که نمی‌دانند واقعا رفته است یا نه. بگذریم.

چرا آن تشبیه عجیب است؟ شاید فکر می‌کنیم اسباب و وسایل ارزش‌اش را ندارند که این همه جدی‌شان بگیریم. اما من دل‌بستگی عجیبی به هر چیزی دارم که روزگاری با آن‌ها دم‌خور بوده‌ام. برای من لپ‌تاپ عنصر مشترک «حالا»ی من با «گذشته‌»‌های من است. من این لپ‌تاپ را با اولین حقوق‌های دست‌و‌پاشکسته‌ام خریده بودم. با همین لپ‌تاپ پول درمی‌آوردم. ساعت پنج صبح قبولی ارشدم را از توی همین لپ‌تاپ دیده بودم. با همین لپ‌تاپ پایان‌نامه‌م را نوشته بودم. دو، سه شب با همین لپ‌تاپ برای ساختن فایل ارائه‌ی پایان‌نامه‌م جان کنده بودم. از دل ِ همین لپ‌تاپ بود که برای بانو نامه می‌نوشتم و برای‌ش میل می‌کردم. شب‌هایی که همه خواب بودند و من بیدار، همین لپ‌تاپ پابه‌پای من کار می‌کرد. گذشته از همه‌ی این‌ها. وقتی سال‌های گذشته را مرور می‌کنم، انگار است که دارم عکس‌های مختلفی را از موقعیت‌های متفاوت زندگی‌م می‌بینم. در خیلی از این عکس‌ها همین لپ‌تاپ گوشه‌ای از تصویر جا خوش کرده است. لپ‌تاپ ِ نازنین‌م یکی از نخ‌های نازکی بود که هنوز من را به گذشته پیوند می‌زد و من را در اتصال با گذشته‌م نگه می‌داشت. حالا این نخ پاره شده است و من انگار چیزی را گم کرده‌ام.

قبل‌تر به این فکر کرده بودم که «وطن یعنی رابطه‌ی زمانی و مکانی ما با محیط اطراف‌مان. ما ماهیانی هستیم که گاهی محیط دورادورما را یادمان می‌رود. اما درست وقتی که یکی از پیوندهای زمانی و مکانی با محیط اطراف‌مان قطع شود، آن‌وقت است که تازه می‌فهمیم «وطن» یعنی چه. التفات ِ ما به «وطن» زمانی است که «بی‌وطن» شده باشیم و زمانی می‌توانیم «وطن» را در میانه‌ی الفاظ عاشقانه‌مان بگنجانیم که به آن ملتفت شده باشیم. «غریب» است که می‌فهمد وطن چه دست‌نایافتنی و شیرین است.» (در این پست وبلاگی: +) حالا گمان می‌کنم لپ‌تاپ تکه‌ای از وطن‌م بود که با رفتن‌ش نحوه‌ای از اتصال من به گذشته بریده شده است. 

معاشرت من با لپ‌تاپ‌م یکی از تجربه‌های هر روزی‌م بود. اما «تا آن هنگام که تجربه‌ای قابل تکرار باشد، به آلبوم خاطرات وارد نشده است. اما درست لحظه‌ای که دست‌نیافتنی بشود، دیگر با یک «خاطره» رودررو‌ ایم. خاطره در دل‌ش «حسرت» را باردار است. خاطره یعنی دیواری به بلندای سرنوشت میان من و آن تجربه‌ فاصله انداخته باشد؛ آن‌گونه که تکرار آن تجربه دیگر میسر نباشد.» (در این پست وبلاگی: +) حالا لپ‌تاپ خودش شده خاطره و با رفتن‌ش گذشته‌های من از من دورتر شده‌اند و دیوار ِ میان من و گذشته‌ها بلندتر شده‌اند. 

تلنبار شدن ِ خاطراتی که هیچ عنصر مشترکی با آن‌ها ندارم قلب‌م را فشار می‌دهد. این خاطرات روی هم‌ رفته جهانی را می‌سازند که روزگاری در آن زیسته‌ام و حالا هیچ ربطی به آن ندارم. وقتی عناصر ِ مشترک ِ جهان فعلی‌م با این جهان‌ها از بین می‌روند و ارتباط‌م با این جهان‌ها گسسته می‌شود، تردید ذهن‌م را درمی‌نوردد که «آیا واقعا این جهان‌ها را تجربه‌ کرده‌ام یا فقط رؤیایی واقع‌نما بوده‌اند؟» لپ‌تاپ و چیزهایی مانند لپ‌تاپ با رفتن‌شان واقعیت‌های گذشته‌ام را در رؤیا غرق می‌کنند. 

  

۱۱ اسفند ۱۳۹۴

کوله‌باری از خاطرات من بر دوش راننده‌

با بانو حوالی میدان ونک بودیم و برنامه داشتیم از همان‌جا برویم کرج. ایستادیم توی صف خط ونک ـ کرج. زود نوبت‌مان شد و سوار شدیم. یکی از مسافرها، که خانم بود، به راننده، که سن و سالی ازش گذشته بود، گفت «گرم‌دره پیاده می‌شم.» اگر فاصله‌ی تهران تا کرج را سه قسمت کنیم، گرم‌دره دوسوم از تهران فاصله دارد و یک‌سوم از کرج. گاهی راننده‌ها برای فرار از ترافیک اتوبان تهران ـ کرج، از بزرگ‌راه همت می‌روند و ناچار راه‌شان به گرم‌دره نمی‌خورد. راننده گفت «پس کرایه‌تون دوبرابر می‌شه.» خانم مسافر لحظه‌ای تند شد که چرا و من هر روز همین مسیر را می‌روم و ... که صدای خنده‌ی راننده بلند شد: «آخه وسط راه پیاده می‌شین و ما رو تنها می‌ذارین.» این را که گفت نطق‌ش باز شد. شیرین‌شیرین همه‌ی ما را توی تاکسی خطاب قرار می‌داد و حرف می‌زد؛ پدرانه قصه می‌گفت و تکه می‌انداخت و لابه‌لاش نصیحت‌مان می‌کرد. می‌گفت من هم سه تا زشت دارم مثل شماها ــ‌و اشاره می‌کرد به بانو و دو مسافر دیگر که خانم بودند‌ــ و یه پدرسوخته مثل این ــ‌و اشاره می‌کرد به من. می‌گفت دخترها به سن و سال شماها که می‌رسند بوی جدایی می‌آید؛ که می‌روند و بابا را تنها می‌گذارند. این «بوی جدایی» ترکیبی است که خودش غربت کوله‌بار غربت روی دوش‌اش است چه برسد اگر هم‌راه باشد با صدای سوزدار پیرمردی که شاد و پرنشاط است اما وقتی وسطِ حرف‌هاش گریزی به علی‌اکبر ِ حسین می‌زند، بغض‌اش می‌گیرد و اشک توی چشمان‌ش می‌نشیند.

میانه‌ی حرف‌هاش آذری هم حرف می‌زد. از آینه خطاب به من گفت «می‌فهمی چی می‌گم؟» که گفتم «آره آذری می‌فهمم اما نمی‌تونم جواب بدم.» یکی دو شعر آذری خواند و پرسید «بچه کجایی؟» گفتم «همین کرج». گفت «اصالتا مال کجایی؟» گفتم «اطراف قزوین». لب‌خندی زد و پرسید «کجای قزوین؟» جواب دادم «تاکستان.» گفت «تات نیستی که آذری بلدی. دهات‌تون کجاست؟» گفتم «نیکویه». من از آینه فقط چشم‌هاش را می‌دیدم. تا «نیکویه» را شنید چشمان‌ش نازک شد. انگار خنده‌اش گرفت و یاد چیزی افتاد‌. کمی مکث کرد و گفت «می‌شناسم اونجاها رو. من سرهنگ ژاندارمری‌ام. اون‌ورا بودم.» باز مکث کرد و پرسید «قدیری هستی یا ششپری؟». گفتم «قدیری». باز هم چشمان‌ش نازک شد. انگار آشنا و هم‌شهری پیدا کرده بود. گفت «بزرگاتون رو می‌شناسم. دهات ما فلان‌جاست» و اسم یکی از دهات‌های اطراف نیکویه را بُرد. از پدربزرگ‌م پرسید و تا گفتم برزعلی گفت «نوه‌ی برزعلی‌ای تو؟ می‌شناسم‌ش. خدا بیامرزدش.». گفتم‌ش از طرف مادر به گل‌محمد می‌رسم. گفت «گل‌محمد رو همه می‌شناسن. بزرگ اون‌جا بود.»

روی صحبت‌ش شده بود من و بانو. به بانو می‌گفت این‌ها اصیل اند آن‌جا و یکی‌یکی اسم‌ها را می‌گفت و قصه‌هایشان را تعریف می‌کرد. خنده‌ام گرفته بود. از همان آینه نگاه‌م کرد و به بانو گفت «خنده‌ش درست عین نیکویه‌ای‌هاست. ابروهاش نیکویه‌ای‌ه.» راست می‌گفت. یکی از شباهت‌های خاندان پدری ما همین ابروی‌مان است. 

نزدیک کرج که رسیدیم، گفت «خاطرات‌م رو آوردی جلو چشم‌ام.» کمی مکث کرد و همین را به زبان آذری نجوا کرد. یک آذری اگر به زبان آذری حدیث نفس کرد، مطمئن باش دارد از عمق جان‌ش حرف می‌زند. آذری‌ها در اوج احساسات‌شان ــ‌چه شادی باشد و چه غم‌ــ ناخودآگاه آذری حرف می‌زنند. وقتی پای روضه می‌نشینند، تا مداح دو کلمه آذری می‌خواند احساسات‌شان به جوش می‌آید و اشک‌شان جاری می‌شود. زبان مادری به دل و جان آمیخته است. بانو از آینه راننده را به‌تر از من می‌دید. می‌گوید تا این جمله را گفت چشمان‌ش پرِ اشک شد. 

رسیدیم کرج. اسم‌ش را پرسیدم و خوش‌و‌بشی کردیم و بعد، خداحافظی. به بانو گفتم نفس‌م می‌گیرد از فکر کردن به روزی که هفتادسال خاطره توی سرم باشد و بین من و خاطرات‌م سال‌ها دیوار زده باشند.