۸ دی ۱۳۹۲

دقیقا تا کجا ان‌شاء‌الله گربه است؟

خیال ِ خودم را راحت کنم که این پست قرار نیست جواب باشد؛ بل تنها چندوچون سوالی آشفته را می‌کاود تا شاید بتواند راه ِ پاسخ دادن به آن را هم‌وارتر کند؛ تازه اگر بتواند (و تازه‌‌تر اگر سوال را پیچیده‌تر نکند).

چندروز پیش، یک تبعه افغانی ِ‌ ساکن ِ ایران، چیزی نوشت درباره نحوه برخورد نامناسب [(؟) العهدة علی الراوی] پلیس ایران با او. چندین بار توی شبکه‌های اجتماعی منتشر شد و کامنتی مرا درگیر خودش کرد. کسی چیزی به این مضمون نوشته بود که از کجا معلوم واقعا پلیس این کار را کرده و از کجا معلوم، هدف ِ نویسنده سیاه‌نمایی نبوده است. این ایده یکی از مسئله‌های قدیمی‌م را زنده کرد که «دقیقا تا کجا ان‌شاء‌الله گربه است؟»*

گاهی ما با مسئله مبهمی روبه‌رو می‌شویم که شاید خطوط قرمزمان را خط‌خطی کند. چرا «مبهم» و چرا «شاید»؟ چون نمی‌دانیم واقعا با خط قرمزمان بازی شده یا نه. اما این را می‌دانیم که اگر بازی شده باشد، سکوت جایز نیست. بگذارید چند مثال بیاورم تا منظورم روشن‌تر شود:

یکم) یک فمنیست خبر مبهمی می‌شنود که طی آن، حقوق زنان یک شرکت نصف شده است؛ از جزییات خبر بی‌اطلاع است اما. 
دوم) یک دین‌دارْ جسته‌گریخته می‌شنود که کسی علیه یکی از مبانی اعتقادی او، حرف‌هایی زده؛ از جزییات ادعای آن طرف، بی‌اطلاع است اما.
سوم) یک آریایی (عاریایی؟) می‌شنود که فیلم سینمایی‌ای ساخته شده که در آن، آریایی‌ها موجوداتی وحشی نشان داده شده‌اند؛ از این‌که واقعا چنین فیلمی ساخته شده یا نه، بی‌اطلاع است اما.

فرض کنیم که در موارد بالا، به‌راحتی نمی‌توان به جزییات واقعه دست پیدا کرد. حالا چه کار باید کرد؟ به خاطر اهمیت ِ زیاد خط قرمز، به همان تعارض ظاهری بسنده کرده و اعتراض کنیم؟ یا آن‌که «ان‌شا‌ء‌الله گربه است»ی بگوییم و بی‌خیال بگذریم از کنار ماجرا؟

یک سمت بام، پخته شدن است بی‌که بفهمیم. یحتمل داستان‌ش را شنیده‌اید که قورباغه اگر در ظرف آب باشد و کم‌کم دمای آب بالا برود، بی‌که بفهمد، پخته می‌شود؛ حساسیت‌ش را از دست می‌دهد مثل یک سنگ ِ بی‌احساس نسبت به گرما. خب بعدش هم می‌میرد به خاطر این بی‌رگی. حساس نبودن به خط قرمزها هم چیزی است شبیه ماجرای این قورباغه که منجر به مرگ می‌شود. شاید گاهی لازم باشد در مواردی که احتمال ناچیزی وجود دارد که خطوط قرمزمان نفی شده، صرفا به خاطر اهمیت بالای خط قرمزمان، واکنش نشان دهیم تا کسی جرأت نکند آن را پای‌مال کند. 

سمت دیگر بام، زود قضاوت کردن و بی‌جهت رگ‌گردنی شدن است. این‌که مسئله آن‌قدرها که فکرش را می‌کردیم، حاد نبوده و حتی ممکن است از نتایج مواجهه زودهنگام‌مان هم پشیمان شویم. مثلا ممکن است کمی بعدتر اطلاعات جدیدی به دست‌مان برسد که متوجه‌مان کند ماجرا چیز دیگری بود و تصویری که داشتیم، بالکل مغایر بود با واقعیت.

البته یادمان نرود که ماجرای «ان‌شا‌ء‌الله گربه است» بسیار مرتبط است با «آرزواندیشی». کسی که نوعی وابستگی قلبی به نظام سیاسی کشورش دارد، سعی می‌کند تا حد امکان، در پذیرفتن ِ اشتباه پلیس ِ کشورش شبهه‌افکنی کند. یا کسی که دوست دارد بهانه‌ای به دست بیاورد برای مطرح کردن ادعاهای فمنیستی‌ش، ته ِ دل‌ش تمام وقایع آن شرکت را جوری تبیین می‌کند که حقوق زنان زیر پا رفته باشد. یا کسی که حوصله اعتراض مبتنی بر غیرت ملّی را ندارد، مایل‌تر است آن فیلم سینمایی را جوری توجیه کند که منافاتی با بد بودن آریایی‌ها نداشته باشد و ...

حالا سوال چندتا شد: دقیقا حد «ان‌شاء‌الله گربه است» کجاست؟ اصلا آیا می‌توان حد دقیقی برای‌ش تعیین کرد؟ هم‌چنین، اگر کسی به خاطر دل‌بستگی‌ش به یک طرف دعوا، حد «ان‌شاء‌الله گربه است» را جابه‌جا کرد، از کسوت انصاف خارج می‌شود یا نه؟

*حکایت است طلبه جوانی کله‌سحر لباس تمیز پوشید و راه افتاد تا دوگانه‌ی صبح را در مسجد بخواند. سگی از جوی آب بیرون آمد و تکانی به خودش داد تا خیسی جوی را از خودش بتکاند؛ تکاندن همانا و پاشیدن قطره‌های آب به جامه‌ی طلبه‌ جوان همانا. طلبه با خودش حساب کرد که حوصله برگشتن و تعویض لباس و ... را ندارد. کمی فکر کرد و گفت: «ان‌شا‌ء‌الله گربه است» و راه‌ش را کشید و رفت.

۷ دی ۱۳۹۲

در باب چگونگی شنا در دریای خون

سال‌ها پیش که تنه‌مان به تنه ادبیات خورده بود، جایی خوانده بودم که «عشق» از منظر مولانا، نه ساحل ِ سلامت که دریای پرخونی است پر از مصائب؛ باید خون داد در این راه. از آن روزگار، نگاه مولانا به «عشق» برای‌م دل‌نشین بود. چرا؟ نمی‌دانم!
حالا فرض کنیم دیدگاه مولانا درست باشد؛ پس می‌توانیم چیزی شبیه جمله زیر را بگوییم:
الف) عشق دریای خون است.
می‌خواهم این استعاره را دنبال کنم و ببینم می‌توان چیزهایی از شباهت «عشق» و «دریای خون» بیرون کشید یا نه.  

نخستین نکته به‌گمان‌م در باب ِ «ساحل داشتن/نداشتن» این دریاست. بگذارید دو صحنه را تصویر کنم و بر اساس آن‌ها حرف‌م را ادامه دهم:
صحنه نخست: یک استعاره تصویری از «دریای خون» می‌تواند این باشد که «عاشق» در حال شنا کردن میان این خونستان باشد و «معشوق» بر ساحل ایستاده؛ عاشق به تقلای دیدار معشوق، به سوی ساحل شنا می‌کند و وصال، هنگامی است که عاشق به ساحل ـ معشوق ـ برسد و حالا، دوران «ساحل ِ سلامت» آغاز می‌شود.
صحنه دوم: عاشق در حال شنا کردن میان دریای خون است و معشوق بر ساحل ِ سلامت ایستاده. هدف به ساحل رسیدن نیست؛ هدف غور و غوص در همین دریای خون است. پس، معشوق هم کم‌کم دل به دریا می‌زند و با هم در دریای خون شنا می‌کنند. طبق این تصویر، عشق یعنی «بودن در دریای خون» و اوج آن زمانی است که هم معشوق و هم عاشق در این دریا غوطه‌ور شوند؛ ایستادن بر ساحل ِ سلامت، خارج شدن از دایره عشق است.

من تصویر دوم را بیش‌تر می‌پسندم؛ هرچند ابتدای عاشقی با نیاز ِ عاشق و ناز ِ معشوق جان می‌گیرد اما در ادامه آن، بار سنگینی بر دوش معشوق است تا دوام این رابطه عاشقانه را حفظ کند. او نیز باید دل به دریا بزند و هوای عاشق‌ش را داشته باشد. به‌گمان‌م منتهی شدن رابطه عاشقانه به هم‌زیستی تحت عنوان «هم‌ـسر» بودن نیز می‌تواند مؤیدی باشد بر این‌که قرار است هر دو عاشق و معشوق هم باشند.

می‌خواهم این استعاره را کمی بیش‌تر بشکافم: معادل «مهارت شنا کردن» در عشق، مهارت عاشقی است. آیا قرار است عاشق/معشوق «مهارت شنا کردن/عاشقی» را بلد باشد، آن‌گاه دل به دریا بزند؟ جواب یک کلمه‌ای: نه! گمان می‌کنم ترکیب «دل به دریا زدن» گواه این است که مهارت داشتن مهم نیست. ترکیب دل به دریا زدن، من را یاد ایمان کرکگوری می‌اندازد که قرار نیست از نتایج و حدود و قصور ایمان‌مان مطمئن باشیم و بعد، به شنا بپردازیم؛ بل باید تصمیمی مؤمنانه گرفت حتی اگر عقل می‌گوید نرو.

اما در باب ِ «مهارت شنا کردن در دریای عاشقی» گمان می‌کنم می‌توانیم حرف‌های بیش‌تری بزنیم. ما آدم‌ها تجربه‌ی تاریخی غنی‌ای داریم از «فرهنگ عاشقی». شاید در زبان فارسی این تجربه تاریخی غنای بیش‌تری هم داشته باشد. می‌خواهم ارتباطی برقرار کنم میان این «فرهنگ عاشقی» و مهارت شنا کردن در دریای عشق. به نظرم می‌رسد، آدم‌ها قرار نیست آشنا به مهارت شنا باشند اما با دست و پا زدن، کم‌کم یاد می‌گیرند که چه‌طور عاشقی کنند. در این میان، فرهنگ عاشقی کمک می‌کند که فرد عشق‌ش را با پارادایم تاریخی عاشقی بسنجد؛ اما این‌جا رابطه دوطرفه است: عاشق از فرهنگ عاشقی یاد می‌گیرد و به آن می‌افزاید و با یادگرفته‌هاش بار دیگر سراغ آن می‌رود و باز هم یاد می‌گیرد. چیزی شبیه دور هرمنوتیکی است به‌گمان‌م. 

عاشق، وقتی خود را اسیر حسی ناشناخته می‌بیند، تکیه می‌کند به «فرهنگ عاشقی» و می‌فهمد «عاشق» شده است. می‌بیند احساسات عجیب و غریب او را کسانی دیگر در جغرافیا و تاریخی دیگر نیز داشته‌اند. دل‌گرم می‌شود به «عاشق بودن». به عشق‌ش می‌اندیشد و حالا نکته‌هایی از آن می‌یابد و دوباره به فرهنگ عاشقی سر می‌زند و دوباره نکته‌آموزی می‌کند و ...

ممکن است کسی بپرسد چرا باید برای عاشق بودن، تا ابدالدهر در دل ِ دریای خون بود؟ چرا عشق و ساحل سلامت هم‌خوانی ندارند؟ مدت‌ها پیش، دیدم که مصطفا ملکیان جایی در باب ِ دین و حقیقت گفته بود ما باید خود را نه به‌سان افرادی ایستاده بر روی کشتی هدایت، که شناگرانی به سمت حقیقت ببینیم. همه به سمت حقیقت می‌رویم؛ راه پرخطر است و بیم غرق شدن هم همیشه هم‌راه‌مان. احساس می‌کنم استعاره شنا کردن در دریا، به گونه‌ای این دو مفهوم را ـ عشق و ایمان را ـ به هم نزدیک می‌کند. معتقدم عشق از مقوله ایمان است. همان‌طور که غوص دائمی در دریای حقیقت‌جویی را می‌فهمیم، همان‌طور نیز بودن ِ دائمی در دریای خونین ِ عشق نیز معنا می‌یابد. والله اعلم بالصواب البت.

۲ دی ۱۳۹۲

این قصه‌ای که در کلام بشر می‌نگنجد او؛ یا: «چیزکی در بررسی زبان عاشقی»

یکم
فرض کنیم استاد دانش‌آموزی را پای تخته می‌آورد تا یک سوال ِ ساده ریاضی از او بپرسد. استاد می‌نویسد: ؟=31+22 و دانش‌آموز، در جای خالی ـ با طمأنینه ـ می‌نویسد: 470. ما آدم‌هایی که حساب و ریاضی سرمان می‌شود، در صورت مواجهه با کسی که جواب سوال را 52 یا 54 می‌نویسد، می‌توانیم تشخیص دهیم که کجای کارش اشکال دارد. اما وقتی جواب 470 را می‌شنویم، شکاف بزرگی بین پیش‌بینی‌مان و آن‌چه نوشته‌ شده، حاصل می‌شود. "ویتگنشتاین می‌گوید این جواب بزرگ‌تر از آن است که یک اشتباه تلقی شود. شکاف ِ تعجب‌آور میان آن‌چه ما انتظار داریم و آن‌چه ارائه می‌شود، روشن می‌سازد که بازی زبانی متفاوتی در جریان است."  

آن‌چه ویتگنشتاین می‌گوید، برای تمایز بین کانتکست‌ها و پارادایم‌ها و گفتمان‌ها و ... هم جاری است: وقتی شکاف بزرگ و تعجب‌آوری بین آن‌چه پیش‌بینی می‌کردیم و آن‌چه واقع شده دیدیم، دیگر نمی‌توانیم آن را یک اشتباه بدانیم. باید محترمانه رفتار کنیم چون با یک ساختار و شبکه جدید معنا مواجه‌ایم.

دوم
ارسطو در بخش صناعات خمس ارگانون‌ش، علاوه بر برهان و جدل و مغالطه و خطابه، به صنعت شعر هم پرداخته بود. جمله‌ای در باب صنعت شعر است که نمی‌دانم منتسب به ارسطوست یا منطقیون مسلمان می‌گویند: «اکذبه اعذبه: دروغ‌ترین ِ آن، شیرین‌ترین ِ آن است.» یعنی اگر شما در مباحث زیبایی‌شناختی ـ بالاخص شعر ـ هرچه بیش‌تر از صدق فاصله بگیرید، گزاره‌های شیرین‌تری را بیان خواهید کرد. نمونه اعلای چنین ایده‌ای، مبالغه و اغراق است. وقتی بگویی: «عالم بقای خود از بودن‌ت گرفت» شکاف بزرگی میان واقعیت و آن‌چه گفته‌ای رسم کرده‌ای؛ فاصله زیادی از «صدق» گرفته‌ای، پس شیرین‌تر سخن‌ گفته‌ای. 

سنتی‌ها البته هم‌چنان به صدق پای‌بند بودند و می‌گفتند آن‌جا عالم ِ فاصله از صدق است و وقتی حال و حول‌ت تمام شد، برمی‌گردی به عالم ِ صدق. اما اگر آن‌چه ویتگنشتاین گفت را این‌جا جاری کنیم، قرار نیست آن عالم، شأنی فروتر از عالم واقعیت داشته باشد. اما فعلا از این می‌گذرم.

سوم
وجه اشتراک دو دیدگاه بالا چیست؟ به‌گمان‌م در هر دو، آن «کانتکست ِ دوم» دارای معنای خاص خودش است. در دیدگاه ویتگنشتاین (و دیدگاه‌های مشابه آن)، نمی‌توان گفت پاسخ 470 یک اشتباه است؛ دیگر با یک کانتکست جدید مواجه‌ایم. در نگاه منطقیون سنتی هم دیگر با متر ِ صدق و کذب گزاره‌های شعری را بررسی نمی‌کنیم. آن‌جا دیگر ذوق و زیبایی‌شناسی است که راه را پیش می‌برد. 

چهارم
عاشقی را فرض کن که تمام حالات درون‌ش نسبت به معشوق را واکاوی کرده و می‌بیند حس عجیبی به او دارد. سعی می‌کند در مقام انتقال این حس به معشوق، به او بگوید: «نگاه ِ تو سنگ را آب می‌کند.» اگر معشوق در جواب‌ش ـ از سر ِ طنز ـ بگوید: «والّا ما کلی به سنگ‌ها خیره شدیم اما آب نشده‌اند.» به گمان‌م خلط کرده است بین عالم ِ ذهنی عاشق و عالم واقعیت. عاشق این گزاره را و تعجب درون آن را آن‌چنان عینی می‌داند که مواجهه طنزآمیز ِ معشوق با آن را نوعی تمسخر آن نگاه می‌داند. عاشق در عالم جدیدی غور می‌کند و اگر معشوق ـ یا هر کسی دیگر ـ در آن عالم وارد نشوند، بیش‌تر سوهان روح عاشق می‌شوند تا یار او. چرا؟ چون عاشق احساس می‌کند حرفی درون‌ش سنگینی می‌کند و وقتی در مقام بیان‌ش می‌آید، با واکنش طنز‌آمیز ـ و در نگاه او: تمسخرآمیز ـ دیگران مواجه می‌شود.

حتی گاهی ممکن است عاشق در مقام بیان حس درونی‌ش به معشوق، از تمثیل و استعاره‌هایی استفاده کند که در ظاهر متناقض بیایند. مثلا بگوید: «جان‌م را بیش‌تر از تو دوست دارم چون به عشق تو ـ معشوق‌ترین‌م ـ صیقل خورده.» این‌جاست که موقعیت خطرناک‌تر می‌شود: راحت‌تر می‌توان او را به استهزاء گرفت که داری «چرند» می‌گویی و او هم‌چنان احساس می‌کند با تمام ِ توان‌ش توانسته «حرف‌های مگوی واقعی» را به قالب کلمات بریزد. 

پنجم
حرف‌م تمام شد. اما جا دارد گریزی بزنم به بحث‌های پیرامون زبان دینی که چیزی شبیه همین بحث در آن‌جا جاری است. فرض کن کسی بگوید: «من نمک طعام‌م را هم از قدیسان می‌گیرم». شخصی در جواب‌ش بگوید: «مگه بقال‌اند قدیسان؟» یا «مگه بقیه که قدیس ندارند، توی غذاشون نمک نیست؟» برخی معتقدند این جواب‌ها درست مانند همان جواب معشوق به عاشق است که: «والّا ما کلی به سنگ‌ها خیره شدیم اما آب نشده‌اند.»

۲۱ آذر ۱۳۹۲

اندر باب این‌که چرا گاهی آدم‌بزرگ‌ها، حس ِ کودکانه دارند

دیده‌اید بچه‌ها را که می‌شود چنین معامله‌ای باهاشان کرد: یک کاغذ بی‌ارزش رنگارنگ در مقابل یک چک‌پول ـ مثلا ـ پنجاه‌هزار تومانی. در نگاه ِ او، کاغذ رنگارنگ باارزش‌تر است از آن چک‌پول مزخرف حوصله‌بر ِ پر از شکل‌های اجق‌وجق بی‌معنی. این یک حس کودکانه است.

تبصره: همین‌جا مرادم از «کودکانه» را بگویم تا یک قران و هفت‌زارمان در این میانه گم نشود: گاهی ما رفتاری را کودکانه می‌دانیم چون «ابلهانه» است. مثلا قهر کردن سر ِ یک فحش بی‌دردسر. اما گاهی رفتاری را کودمانه می‌خوانیم چون «معصومانه» است. زین پس و در این نوشته ـ و فقط در این نوشته ـ وقتی می‌گویم کودکانه، منظورم معنای «معصومانه» آن است. 

این یک حس کودکانه است؛ یعنی چیزهایی که برای آدم‌بزرگ‌ها «ارزش»‌ به حساب می‌آیند از منظر کودک، پشیزی نمی‌ارزد و در مقابل، چیزهایی ارزش‌مند است برای کودک که بزرگ‌ترها از کنارشان خنده‌کنان رد می‌شوند. با این حال، کودک و بزرگ‌سال در این مشترک‌اند که چیزهایی را ارزش‌مند می‌دانند و چیزهایی را بی‌ارزش.

گاهی آدم‌بزرگ‌ها وارد بازی‌ای می‌شوند که باید چیزهای باارزش رو کنند. یعنی قاعده بازی اقتضا می‌کند تنها با روی میز گذاشتن چیزهای باارزش بتواند بازی را پیش ببرد. اما مسئله درست این‌جا آغاز می‌شود: وقتی که یک‌نفر در دسته‌بندی‌ها، جزو آدم‌بزرگ‌هاست اما دست‌ش از «باارزش‌ها»‌ی بزرگ‌سالان کوتاه است. این‌جا بازی برای این آدم‌بزرگ ِ فاقد چیز ِ باارزش سخت می‌شود. این آدم‌بزرگ می‌فهمد که باید چیزی ارزش‌مند رو کند اما می‌فهمد که چیزی ارزش‌مند در چنته ندارد؛ پس طی یک فرایند ـ خودآگاه یا ناخودآگاه ـ شیفت می‌کند به معیارهای ارزش در عوالمی غیر از عوالم بزرگ‌سالی ـ مثلا معیار ارزش‌ در عوالم کودکانه. بگذارید با مثالی داستان را پیش ببرم:

تصور کنید دو نفر افتاده‌اند توی بازی عاشقی: یکی سرمایه‌دار است و دیگری یک نویسنده بی‌مایه. فرض کنید پسرک سرمایه‌دار، وقتی می‌خواهد دل معشوق‌ش را به دست بیاورد، انگشتر برلیانی بخرد و در جعبه مخصوص زیورآلات بگذارد و بدهد دست معشوق؛ وقتی می‌خواهید جعبه انگشتر را توی ذهن‌تان رسم کنید، روی آن یک تکه روبان قرمز هم بچسبانید بی‌زحمت. آن‌طرف‌تر، نویسنده بی‌مایه هم می‌خواهد برای معشوق‌ش چیزکی بخرد. اما می‌بیند نمی‌تواند کارت بازی‌ای که عالم بزرگ‌سالی می‌پسندد ـ هزینه مادی ـ را روی میز بگذارد. پس با خودش می‌گوید همه چیز که پول نیست و می‌شود با چیزهایی محبت را نشان داد. فرض کنید می‌رود یک خودنویس ـ و گمان مبرید که نمونه اصلی، بل نمونه فیک خودنویس‌ پارکر ـ می‌خرد و سعی می‌کند با منطق ِ کودکانه ـ أی معصومانه ـ آن را گرا‌ن‌بها‌تر کند؛ مثلا تکه‌ای رمان قرمز به در خودنویس می‌بندد تا عشق‌ش را برساند. 

داستان تمام نشده؛ حالا فرض کنید این دو عاشق، هدیه‌هاشان را به معشوق‌هاشان بدهند و از قضا، باد تندی در آن حوالی بوزد. در هر دو هدیه، آن تکه روبان قرمز را باد ببرد. یحتمل عاشق ِ نخست ـ أعنی سرمایه‌دار ـ برای‌ش مهم نیست اما ای وای از دل نویسنده بی‌مایه. دل‌شکستگی نویسنده بی‌مایه از بر باد رفتن یک تکه روبان قرمز را چه کسی می‌تواند بفهمد؟ در حالی که در عالم آدم‌بزرگ‌ها یک تکه روبان، آن‌چنان ارزش‌مند نیست.

گاهی آدم‌بزرگ‌ها منطق ارزش‌شان به منطق معصومانه و کودکانه تغییر می‌کند. و البته گاهی بعد از مدتی هم می‌فهمند که آن‌چه برای‌شان ارزش‌مند است ـ خودکار فیک پارکر و یک تکه روبان ـ از منظر عرف ِ آدم‌بزرگ‌ها ارزش‌مند نیست. من الان خیلی وقت ندارم حالات مختلفی که در انتظار چنین آدم‌هایی است را بگویم. اما به‌گمان‌م تا همین‌جا کافی است برای این‌که تبیین کرده باشم چرا گاهی آدم‌‌بزرگ‌هایی که ظاهرا همیشه موجّه و موقر بودند، ناگاه حالتی کودکانه و معصومانه به خود می‌گیرند.

۱۷ آذر ۱۳۹۲

پای‌م را دوست داشته باشم

می‌گویند پاها قلب دوم ما آدم‌هاست. یحتمل چون تأثیرش در دوران زندگی‌مان آن‌قدر مهم است که با قلب هم‌آوردی می‌کند.
اما پاهای‌مان نه‌تنها در دوران زندگی که جاهای دیگری هم برای‌مان مهم‌اند. وقتی به دنیا می‌آییم، آن هنگام که دست‌هامان کوچک‌تر از آن‌اند که حامل هویت‌مان باشند، پای‌مان مهر پای برگه تولدمان می‌شود
وقتی می‌میریم، انگشت شست پاهامان را به هم گره می‌زنند تا وا نروند، آن هنگام که ماهیچه‌ها سست‌تر از آن‌اند که مقاوم بمانند. 

۱۲ آذر ۱۳۹۲

چراغ این‌جا به نام «تو» روشن باشد ... صلوات!

بچه‌تر که بودم، زیادتر درگیر کتاب‌خانه‌ها بودم؛ کتاب‌خانه مدرسه که جایی در طبقه سوم مدرسه بود و رمان‌ها و عجایب مثلث‌ برموداوارش دل‌مان را غنج می‌برد یا کتاب‌خانه‌های محلی که بزرگ بودند و پر از قفسه‌های رنگ‌رنگ حالی که من همیشه حس غربت می‌کردم در این کتاب‌خانه‌های عمومی.

اهل کتاب که باشی و راه‌ت به کتاب‌خانه یا کتاب‌فروشی بیفتد، دست و دل‌ت مردّد می‌شود که «همه» کتاب‌هایی که دوست دارم را بگیرم یا برخی‌شان را. وقتی به حجم کتاب‌های داشته‌ی نخوانده‌ت نگاه می‌کنی، بی‌خیال خریدن یا گرفتن کتاب تازه می‌شوی اما اسم و رسم کتاب گاهی آن‌قدر وسوسه‌انگیز می‌شود که خودت را میان یک دایلمای جان‌فرسا اما شیرین حس می‌کنی. آن روزها که کتاب‌خانه می‌رفتم، گاهی این دایلمای جان‌فرسا به سراغ‌م می‌آمد؛ بیش‌تر زمان‌هایی که چند کتاب مورد علاقه‌م را در کتاب‌خانه نشان می‌کردم اما به ضرس قاطع قانون و ضوابط، تنها می‌شد دو کتاب را به امانت برد. راه چاره چه بود؟ کتاب را برمی‌داشتم و جایی دور از دیدگان بقیه پنهان می‌کردم؛ پشت کتاب‌ها یا در نقطه کور قفسه‌ها یا به شکل برعکس یا ... حاصل آن‌که دیگران یحتمل چشم‌شان به این کتاب نمی‌افتاد و می‌توانستم مطمئن باشم که اگر دوباره گذرم به کتاب‌خانه افتاد، می‌توانم با خیال راحت به امانت بگیرم‌ش. گاهی اما خود ِ کتاب آن‌چنان در عمق نقطه کور قفسه‌ها فرو رفته بود که خود‌به‌خود دیده نمی‌شد. این اوقات زمانی بود که افتخار می‌کردم و ذوق‌مرگ می‌شدم که من ـ تاکید می‌کنم من ـ توانسته‌ام این کتاب ِ خوب را در میان نادیدنی‌ها بیابم‌ش. خب ذوق کردن هم دارد؛ به مثابه یافتن زردآلو میان برف یخ‌زده است. این، شرح ِ حال من و کتاب‌خانه بود.

بروم سراغ اصل مطلب‌م. گاهی ما آدم‌ها بی‌التفات به آدم‌های دور و برمان توی خیابان‌ها قدم می‌زنیم و با ملت مراوده داریم. اما برخی اوقات حادثه‌ها حواس‌مان را جمع می‌کنند و از قضا افراد ِ نازنینی می‌یابیم که درست مانند همان کتاب‌های خوب در نقطه کور قفسه‌ها هستند؛ نازنین‌هایی که ذوق می‌کنی که چه خوب که توانستم کشف‌ش کنم زیر این همه لایه روزمرگی. این آدم‌ها، این کتاب‌های دوست‌داشتنی را نباید بی‌توجه رها کرد. باید چسبید به‌شان و حواس‌ت باشد که از دست‌ت درنرود. باید همان‌طور که کتاب‌های دوست‌داشتنی‌ت را پشت قفسه‌ها پنهان می‌کردی، تمهیدی بیندیشی که این فرد را برای خودت کنی. شاید حتی به‌تر باشد که خودت را برای او کنی. 

الغرض، یافتن آدم‌هایی این‌چنین نادر در میانه‌ی غوغای آدم‌های عادی، لذت‌بخش است اما مسئولیت‌آور. مسئولیت ِ‌ این‌که تلاش کنی برای مصاحبت با آن‌ها. وگرنه می‌شود مانند کتابی که فقط دوست‌ش داشته‌ای و بی‌خیال از کنارش گذشته‌ای و یک عمر دربه‌در کتاب‌خانه‌ها شده‌ای تا دوباره بیابی‌ش اما غافل از آن‌که الطیبات للطیبین. فتأمل.