استعاره چیست؟ وقتی میگویم «حسن شیر است» درواقع دارم از یک استعاره استفاده میکنم که طی آن، حسن را از حیث شجاع بودن به شیر تشبیه میکنم. استعاره انواع مختلفی دارد که در ادبیات حول محور آن زیاد سخن گفتهاند. در ادبیات عرب، جواهرالبلاغه کتابی است که من چیزهای زیادی درباره استعاره از آن یاد گرفتهام. در فلسفه نیز زمینههای جذابی برای استعارهپژوهی گشوده شده است.
چرا یک استعاره میتواند جذاب باشد؟ از منظر من، تشبیه و استعاره نگاه کردن به پدیده (مشبه) از طریق چیزی دیگر است (مشبهبه). در یک نگاه کلی، مدلسازیها نیز میتوانند مجموعهای از استعارهها قلمداد شوند. و نهایتا، دین نوعی مدل ِ نگاه کردن به عالم است همانطور که علم. (نظرم خام است البته!)
کلیت دو بند بالا، تازگیها استعاره را برای من به موضوعی جذاب تبدیل کرده است. در این نوشته میخواهم کمی درباره استعاره «چوگان و گوی» در شعرهای سعدی سخن بگویم. همینجا بگویم که از منظری که من به بحث نگاه میکنم، تفاوت آنچنانی میان «استعاره» و «تشبیه» وجود ندارد. پس اگر جایی گفتم سعدی «استعاره» به کار برده است در صورتی که ولی طبق زبان فنی «ادبیات»، تشبیه به کار برده، نقدی بر حرفم نیست.
سعدی در بیش از 40 نقطه از اشعار ِ کلیات، از «چوگان و گوی» استفاده کرده است. با این حال، بیشتر بر روی غزلیات تمرکز میکنم. یکی از چیزهایی که استفاده از «چوگان و گوی» را برای من جذاب میکند، این است که در نگاه اول، حروف «چ» و «گ» تا حدی نچسب هستند برایم؛ آن هم در اشعار غزلی که قرار است بسیار روانتر از مثنوی تعلیمی باشد. از آنجا که سعدی را شاعری خوشآوازگوی میدانم، [با این فرض که سعدی هم این خشونت حروف را قبول کند] چنین برداشت میکنم که سعدی فایده بسیار بیشتری در استفاده از این ترکیبات میدیده که حتی حاضر بوده کمی از روانی شعرش را فدای استفاده از «چ» و «گ» هم بکند. آن فایدهها چیست؟ اینکه این استعاره، رسایی خوبی داشته است. سعدی چوگان و گوی را برای رساندن چه معانیای استفاده میکرده است؟
1. سعدی رابطه چوگان و گوی را برای نشان دادن نوعی ضرورت و جبر استفاده میکند. وقتی چوگان به گوی میخورد، گوی مجالی برای مخالفت کردن ندارد؛ لاجرم حرکت میکند. در آنسوی آبها گویا از توپهای بیلیارد برای رساندن این مفهوم استفاده میکنند. برای مثال در شعرهای زیر میتوان این معنا از چوگان و گوی را دید:
الف) چه کند بنده گردن ننهد فرمان را/چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را
ب) چو در میان خاک اوفتادهای بینی/از او بپرس که چوگان از او مپرس که گوست
ج) چو نیست راه برون آمدن ز میدانت/ضرورت است چو گوی احتمال چوگانت
د) تا گرفتار خم چوگانی/احتمالت ضرورت است چو گوی
ه) آن دل که من چو گوی در خم چوگان اوست/موقف آزادگان بر سر میدان اوست. که من از آوردن آزادگان در اینجا چنین احساس میکنم که سعدی میکوشیده بهنوعی از صنعت تضاد هم استفاده کند و مفهومی که از گوی و چوگان برمیآید را در تضاد با آزادگی کنار هم بنشاند.
2. سعدی گوی را سرگردان میداند و علت این سرگردانی را چوگان:
الف) گر به سر میگردم از بیچارگی عیبم نکن/چون تو چوگان میزنی جرمی نباشد گوی را
ب) سعدیا حال پراکنده گوی آن داند/که همه عمر به چوگان کسی افتادهست
ج) چو گوی در همه عالم به جان بگردیدم/ز دست عشقش و چوگان هنوز در پی گوست
د) عنبرین چوگان زلفش گر استقصا کنی/زیر هر مویی دلی بینی که سرگردان چو گوست
3. سعدی چوگان را نماد استیلا میداند. گوی را به هرجا که بخواهد میفرستد و میداندار بازی چوگان است:
الف) چو عشق آمد از عقل دیگر مگوی/که در دست چوگان اسیرست گوی
ب) چو نیست راه برون آمدن ز میدانت/ضرورت است چو گوی احتمال چوگانت
ج) چو در میان خاک اوفتادهای بینی/از او بپرس که چوگان از او مپرس که گوی
4. سعدی گوی را نماد پیشپاافتادگی و بهپاافتادگی میداند:
مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی/تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی
5. سعدی ویژگیهای ظاهری چوگان و گوی را هم مدنظر دارد. خم چوگان را استعارهای از خم زلف میداند و گردی گوی را هم برای توصیف گردیها استفاده میکند:
الف) عنبرین چوگان زلفش گر استقصا کنی/زیر هرمویی دلی بینی که سرگردان چو گوست
ب) پستان یار در خم گیسوی تابدار/چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس
ج) به هر کویی پریرویی به چوگان میزند گویی/تو خود گوی زنخ [چانه] داری بساز از زلف چوگانی
شاید چیزهای دیگری هم بتوان یافت و معانی دیگری نیز در پس آن.