۵ شهریور ۱۳۹۵

زندگی بی‌نوسان

زنگ‌ش می‌زنم که «فلان عملیات از کدام محور رفتید جلو؟» ریز و مفصل توضیح می‌دهد؛ جوری که انگار هم‌الان کالک را گذاشته‌اند کف دست‌ش و دارد یکی‌یکی ارتفاعات و شیارها را می‌شمارد. تمام که می‌شود، می‌پرسم «من از تاریخ شروع عملیات دو تا روایت دارم. تاریخ‌ش ... یادتان هست کی بود؟» کمی من و من می‌کند و انگار که چیزی یادش آمده باشد می‌گوید «هم‌زمان بود با تولد دختر بزرگ‌م. نگاه می‌کنم دقیق‌ش را خبر می‌دهم به‌ت.»
تماس‌مان تمام می‌شود و من توی دل‌م هی به سرم می‌زنم که چه‌قدر حقیر ام پیش آدم‌هایی که قشنگ‌ترین و پراسترس‌ترین لحظات عمرشان را ـــ‌که اوج فراز و نشیب زندگی خموده‌ی ماست‌ـــ منگنه کرده‌ بودند به شهر و خودشان چریک جنگل و بیابان شده‌ بودند.