۲۱ دی ۱۳۹۲

مصائب ذهن قاعده‌ساز

می‌گویند یکی از فرق‌های انسان با سایر حیوانات آن است که «ذهن انتزاع‌کننده» دارد؛ از مشاهده‌های چندباره، مفهومی کلی را بیرون می‌کشد. درخت‌هایی را می‌بیند و می‌گوید: «درخت از جنس چوب است!» و قس علی‌هذا. اما به‌گمان‌م یکی از ویژگی‌های بعضی از ما آدم‌ها که تا حدی به همین «ذهن انتزاع‌کننده» برمی‌گردد، «قاعده‌سازی» است. کوچک‌تر که بودم ـ یعنی چیزی حدود 6 یا 7 سال ـ وقتی توی پیاده‌رو راه می‌رفتم، سعی می‌کردم قوانینی اختراع کنم برای آمدوشد آدم‌ها. این‌که مردها سمت راست می‌روند و زن‌ها سمت چپ! این‌که سر ِ پیچ کوچه‌ای اگر با کسی شاخ‌به‌شاخ شدیم، حق عبور با کیست! این‌که آدم‌هایی که عصبانی‌اند، تندتر راه می‌روند و آدم‌های خندان آرام‌تر و ... خیلی از ما تجربه این «قاعده‌سازی‌»‌ها را هم داشته‌ایم. 

«ذهن ِ قاعده‌ساز» می‌گردد دنبال هم‌بستگی بین دو مسئله مختلف! مثلا می‌گوید: «همه آدم‌هایی که در زندگی موفق‌اند، نیمه اول ماه ازدواج کرده‌اند!» چرا؟ چون تعدادی از آدم‌ها را دیده که ازدواج‌شان این‌چنین بوده و موفق بوده‌اند. یا ممکن است بگوید: «همه مردانی که با آش‌پزخانه انس دارند، زن‌دوست می‌شوند.» یا مثلا «آرنولد شوارتزنگر رئیس جمهور آمریکا می‌شود چون ریگان ـ که بازی‌گر بود ـ رئیس جمهور آمریکا شده بود.» ذهن قاعده‌ساز، همین‌که گمان می‌کند نوعی هم‌بستگی بین دو مسئله وجود دارد، احساس می‌کند قاعده‌ای خلق کرده است و آن را در بوق و کرنا می‌کند. آن‌وقت زندگی‌ش پر می‌شود از قواعدی که به هم چفت و بست شده‌اند.

ذهن قاعده‌ساز البته با «ذهن علمی» متفاوت است. ذهن علمی اگر نوعی هم‌بستگی بین دو مسئله بیابد، می‌رود سراغ روش‌شناسی تا ببیند آیا واقعا [«واقعا» را تسامحا به کار بردم] هم‌بستگی وجود دارد یا صرفا از جنس گوزن و شقایق است این هم‌بستگی. ذهن قاعده‌ساز اما دل‌بسته‌ی همان تعمیم ِ کلی‌ش می‌شود. تا این‌جای کار، ذهن قاعده‌ساز خودش است و خودش. گمان می‌کنم زندگی را بر خودش سخت‌تر می‌کند. چون ذهن‌ش پر است از قواعدی که تایید نشده‌اند و خودش هم داعیه تاییدش را ندارد! قواعدی که شکننده‌اند اما صاحب ذهن ِ قاعده‌ساز، مثل ِ فرزندان‌ش آن‌ها را دوست دارد. از آن پس می‌کوشد هر پدیده‌ای را که می‌بیند، با این قواعد خودساخته‌ی تایید‌ناشده بالا و پایین کند. مثلا می‌شنود که دوستی نیمه دوم ماه ازدواج کرده است. با تأسف می‌گوید: «حیف شد! اما طبق قاعده، زندگی موفقی نخواهند داشت.» نتیجه قابل حدس زدن است به‌گمان‌م: ذهن ِ قاعده‌ساز کم‌کم می‌تواند زمینه خرافات را فراهم کند. بعید می‌دانم کسی اهل خرافات باشد و معتقد نباشد کارمان «علمی» است و نمونه‌های زیادی داشته است.

می‌پرم به گوشه‌ای دیگر از مسئله‌م. گاهی آدم‌ها نوعی این‌همانی برقرار می‌کنند بین «تز/ایده/نظر»‌هاشان از یک‌سو و جسم و تن‌شان از سوی دیگر. اگر نظریه‌ای بدهد، مثل فرزندان‌ش از آن مراقبت می‌کند. این ویژگی باعث می‌شود هرکس که به ایده و تزش حمله کند، آن را «حمله به جسم و تن‌ش» تعبیر کند. مثلا اگر کسی با روش‌شناسی علمی بخواهد ایده او را نقد کند، گمان می‌کند دارد با شمشیر حمله می‌برد به تن او. بحث علمی را محل جنگ تن‌به‌تن می‌بیند و نقد علمی را «خشونت». کسی اگر بگوید: «فلانی! نظرت بی‌پایه است!» برافروخته می‌شود که چرا خشن حرف می‌زنی؟! 

حالا این دو ویژگی را بگذارید کنار هم: کسی که «ذهن ِ قاعده‌ساز» دارد و از آن‌سو، قاعده‌های خودساخته‌ش را مثل تن ِ‌ خودش می‌بیند. هیچ! گفت‌و‌گو با این آدم‌ها را رها کنید. خرافاتی‌هایی خواهند بود که با گمان خشن رفتار کردن ِ تو، هر آن ممکن است دست به شمشیر ببرد. 


۱۹ دی ۱۳۹۲

«تفنگ دسته‌نقره» به مثابه هویت یا: چرا دردناک‌ترین شعر ِ فارسی؟

هوشنگ ابتهاج جایی گفته بود این ترانه دردناک‌ترین شعر ِ فارسی است:

تفنگ دسته نقره‌ام رو فروختم

برای وی قبای ترمه دوختم
فرستادم، برایم پس فرستاد
تفنگ دسته نقره‌ام داد و بیداد، داد و بیداد


فریاد ِ عاشق وقتی که دارد برای «تفنگ دسته‌نقره»‌ش ناله می‌کند واضح نمایان است؛ عمق جان‌سوزی‌ش هم. ما آدم‌هایی که سنت چندصدساله ادبیات عاشقی را داریم، در نگاه ِ نخست، ممکن است کمی عجیب بیاید برای‌مان این ناله کردن برای «تفنگ دسته‌نقره». عاشقی که معتقد است از هرآن‌چه که دارد برای رسیدن به معشوق می‌گذرد، چه‌طور به خود جرأت داده که اسم «تفنگ دسته‌نقره» را به زبان بیاورد؟ چرا نگفته فدای سر معشوق؟ چرا این شعر را مانند رفتار ـ به نظر من ـ مذموم برخی زوج‌ها نمی‌دانیم که در دوره عاشقی برای هم هدایایی می‌گیرند اما وقتی ـ از بد ِ حادثه ـ مشکلی پیش می‌آید و رابطه قطع می‌شود، می‌گویند: "حیف ِ اون [مثلا] انگشتری که براش خریدم."؟ چرا چنین برداشتی نمی‌کنیم؟ 

این ترانه، به همین سیاق‌ش، تمام ِ داستان نیست. بیت‌های سابق‌ش عمق ِ ماجرا را بیش‌تر می‌کند و رنگ تازه‌ای به داستان می‌دهد؛ شعر کامل به این شکل است:

میگن اسبت رفیق روزِ جنگه

مو میگویم از او بهتر تفنگه
سوارِِ بی تفنگ قدرت نداره
سوار وقتی تفنگ داره سواره
تفنگ دسته نقره‌ام رو فروختم
برای وی قبای ترمه دوختم
فرستادم، برایم پس فرستاد
تفنگ دسته نقره‌ام داد و بیداد، داد و بیداد


«تفنگ دسته‌نقره» یک شی ساده و نهایتا زینتی است برای ما. حتی اگر روح ِ شکارچی اجدادی‌مان را هم به کار بگیریم، آن را صرفا یک وسیله کارآمد می‌بینیم. اما شاعر زادگاه‌ش را در بیت‌های نخستین ِ ترانه، به‌ریز توضیح می‌دهد. برای من ِ ناآگاه نشان می‌دهد که «تفنگ دسته‌نقره» چه نقشی در فضای سرایش این ترانه بازی می‌کند.

در یک کلام، «تفنگ دسته‌نقره» صرفا بخشی از مایملک شاعر نیست؛ بل هویت اوست. وقتی معشوق عشق ِ او را پس می‌زند، او بخشی از دارایی‌ش را از دست نمی‌دهد؛ بل هویت‌ش را از بین‌ رفته می‌بیند. دیگر آینده‌ای پیش روی او نیست. به بیان ِ شاعری، «یک عمر ِ بر فنا شده از قبل پیش روست!» عاشق، دیگر به همان آدمی که پیش از عاشقی بود، برنمی‌گردد. شبکه فکری‌ش تغییر کرده است. عاشق که شد، مرکز عالم را که در خیال‌ش جایی در آسمان‌ها و میان فضای گنگ سیاره‌ها بود، آورد و نشاند روی شانه معشوق. معشوق مرکز عالم‌ش شد و حالا که معشوق رفته است، عالمی بدون مرکز روی دست او مانده؛ عالمی بدون هدف.

پ.ن: ترانه‌ی بالا را با صدای شهرام ناظری و با حزن ِ دشتی، می‌توانید از این‌جا گوش کنید. 

۱۵ دی ۱۳۹۲

مرز کجاست؟

یکم
زن‌ش خیانت کرده به‌ش. حالا نشسته و دارد برای رفیقی درددل می‌کند که کمی سبک شود: "چندماه پیش بود که داشت با گوشی صحبت می‌کرد و صدای ِ آن‌طرف ِ خط، جسته‌گریخته، می‌آمد. به نظرم آمد که دارد با مردی صحبت می‌کند و البته پر از عشوه." دوست یادش می‌رود که باید هم‌دردی کند و نه نمک پاشیدن به زخم‌ش؛ پس می‌گوید: "تقصیر خودت‌ه! همون موقع باس گوشی می‌اومد دست‌ت که کار به این‌جا نرسه! اشتباه خودت‌ه. باید پی‌ش رو می‌گرفتی تا جلو کارخرابی رو بگیری."

دوم
مرد دارد با دوست‌ش حرف می‌زند. آشفته است. می‌گوید دی‌شب توی هال ِ خانه نشسته بود و صدای قهقهه هم‌سرش به هنگام صحبت با گوشی را می‌شنیده. کمی حساس شده و نزدیک‌تر رفته و فالگوش ایستاده و این‌طور حس کرده که صدای مردی از آن‌طرف ِ خط را می‌شنود. 
دوست می‌گوید: داری شکّاک می‌شی مرد! اعتماد کن به هم‌سرت.


أقول: مرز کجاست؟