میگویند یکی از فرقهای انسان با سایر حیوانات آن است که «ذهن انتزاعکننده» دارد؛ از مشاهدههای چندباره، مفهومی کلی را بیرون میکشد. درختهایی را میبیند و میگوید: «درخت از جنس چوب است!» و قس علیهذا. اما بهگمانم یکی از ویژگیهای بعضی از ما آدمها که تا حدی به همین «ذهن انتزاعکننده» برمیگردد، «قاعدهسازی» است. کوچکتر که بودم ـ یعنی چیزی حدود 6 یا 7 سال ـ وقتی توی پیادهرو راه میرفتم، سعی میکردم قوانینی اختراع کنم برای آمدوشد آدمها. اینکه مردها سمت راست میروند و زنها سمت چپ! اینکه سر ِ پیچ کوچهای اگر با کسی شاخبهشاخ شدیم، حق عبور با کیست! اینکه آدمهایی که عصبانیاند، تندتر راه میروند و آدمهای خندان آرامتر و ... خیلی از ما تجربه این «قاعدهسازی»ها را هم داشتهایم.
«ذهن ِ قاعدهساز» میگردد دنبال همبستگی بین دو مسئله مختلف! مثلا میگوید: «همه آدمهایی که در زندگی موفقاند، نیمه اول ماه ازدواج کردهاند!» چرا؟ چون تعدادی از آدمها را دیده که ازدواجشان اینچنین بوده و موفق بودهاند. یا ممکن است بگوید: «همه مردانی که با آشپزخانه انس دارند، زندوست میشوند.» یا مثلا «آرنولد شوارتزنگر رئیس جمهور آمریکا میشود چون ریگان ـ که بازیگر بود ـ رئیس جمهور آمریکا شده بود.» ذهن قاعدهساز، همینکه گمان میکند نوعی همبستگی بین دو مسئله وجود دارد، احساس میکند قاعدهای خلق کرده است و آن را در بوق و کرنا میکند. آنوقت زندگیش پر میشود از قواعدی که به هم چفت و بست شدهاند.
ذهن قاعدهساز البته با «ذهن علمی» متفاوت است. ذهن علمی اگر نوعی همبستگی بین دو مسئله بیابد، میرود سراغ روششناسی تا ببیند آیا واقعا [«واقعا» را تسامحا به کار بردم] همبستگی وجود دارد یا صرفا از جنس گوزن و شقایق است این همبستگی. ذهن قاعدهساز اما دلبستهی همان تعمیم ِ کلیش میشود. تا اینجای کار، ذهن قاعدهساز خودش است و خودش. گمان میکنم زندگی را بر خودش سختتر میکند. چون ذهنش پر است از قواعدی که تایید نشدهاند و خودش هم داعیه تاییدش را ندارد! قواعدی که شکنندهاند اما صاحب ذهن ِ قاعدهساز، مثل ِ فرزندانش آنها را دوست دارد. از آن پس میکوشد هر پدیدهای را که میبیند، با این قواعد خودساختهی تاییدناشده بالا و پایین کند. مثلا میشنود که دوستی نیمه دوم ماه ازدواج کرده است. با تأسف میگوید: «حیف شد! اما طبق قاعده، زندگی موفقی نخواهند داشت.» نتیجه قابل حدس زدن است بهگمانم: ذهن ِ قاعدهساز کمکم میتواند زمینه خرافات را فراهم کند. بعید میدانم کسی اهل خرافات باشد و معتقد نباشد کارمان «علمی» است و نمونههای زیادی داشته است.
میپرم به گوشهای دیگر از مسئلهم. گاهی آدمها نوعی اینهمانی برقرار میکنند بین «تز/ایده/نظر»هاشان از یکسو و جسم و تنشان از سوی دیگر. اگر نظریهای بدهد، مثل فرزندانش از آن مراقبت میکند. این ویژگی باعث میشود هرکس که به ایده و تزش حمله کند، آن را «حمله به جسم و تنش» تعبیر کند. مثلا اگر کسی با روششناسی علمی بخواهد ایده او را نقد کند، گمان میکند دارد با شمشیر حمله میبرد به تن او. بحث علمی را محل جنگ تنبهتن میبیند و نقد علمی را «خشونت». کسی اگر بگوید: «فلانی! نظرت بیپایه است!» برافروخته میشود که چرا خشن حرف میزنی؟!
حالا این دو ویژگی را بگذارید کنار هم: کسی که «ذهن ِ قاعدهساز» دارد و از آنسو، قاعدههای خودساختهش را مثل تن ِ خودش میبیند. هیچ! گفتوگو با این آدمها را رها کنید. خرافاتیهایی خواهند بود که با گمان خشن رفتار کردن ِ تو، هر آن ممکن است دست به شمشیر ببرد.