دوست میگفت وقتی مادرش میخواهد غلیظ قربانصدقهشان برود میگوید: «وطنم!»
* * *
«وطن». وطن یعنی رابطهی زمانی و مکانی ما با محیط اطرافمان. ما ماهیانی هستیم که گاهی محیط دورادورما را یادمان میرود. اما درست وقتی که یکی از پیوندهای زمانی و مکانی با محیط اطرافمان قطع شود، آنوقت است که تازه میفهمیم «وطن» یعنی چه. التفات ِ ما به «وطن» زمانی است که «بیوطن» شده باشیم و زمانی میتوانیم «وطن» را در میانهی الفاظ عاشقانهمان بگنجانیم که به آن ملتفت شده باشیم. «غریب» است که میفهمد وطن چه دستنایافتنی و شیرین است.
* * *
"بشر ... اهل تذکر و غفلت است؛ هرچه بیشتر در غفلت فرو رود، بستگی او به زمانه و زمانیات محکمتر میشود و چون حال ِ تذکر پیدا کند، دیگر در قید تعلقات نیست، تعلقش کمتر است و در حقیقت، متفکران آزادگان اند. بدون رسوخ در فلسفه و انس با شاعران، این حال تذکر و تفکر پیش نمیآید." (تمدن و تفکر غربی، رضا داوری، 11)
* * *
میان «فیلسوف» و «غریب» نسبتی هست. فیلسوف به محض تذکر و التفات، بستگیش به زمانه گسسته میشود. اما در همین حین، همچون «غریب»ی میشود که از وطن دور افتاده است. فیلسوف سرگشتهای است که در رثای وطنی که «اصل» و «آرامگه» اوست میسُراید.
* * *
فیلسوف و شاعر در هم میآمیزند. شاعر برای معشوق میسراید و فیلسوف برای وطن و هر دو برای حقیقت. هر دو قلّت زاد و بُعد مسیر را میبینند و هرچه وصال را دستنایافتتنیتر بیابند، سوز سخنشان بیشتر میشود.
تمنای سینهی پر سوز و گداز یکی از مضامین شاعرانه است؛ چرا که از چنین سینهای شعر فوران میکند. یحتمل تمنای غُربت از زمانه هم یکی از مضامین فیلسوفانه باشد. اگر این سخن درست باشد، فیلسوفی که گمان میکند بر ساحل امن ِ «وطن» آرمیده و هیچ امر لاینحلی برایش باقی نمانده، فیلسوف نیست. آنچه از حس «غربت» از زمانه و از تمنای «باز جویی روزگار وصل» برنیامده باشد، فلسفه نیست.