۴ بهمن ۱۳۹۳

حس زیستن در دل یک حادثه

دُرست مثل خط‌های درهم‌و‌برهم نوار قلب؛ اگر زندگی ماشینی این روزهای‌مان را بسپاریم به یکی از همین دست‌گاه‌ها، خروجی‌ش می‌شود نوساناتی که در نگاه نخست، پرتلاطم است اما با کمی تأمل، یک نظم همیشگی از دل‌ش بیرون می‌آید. ما صبح‌ها سر ِ تیک‌تاک ِ ساعت پلک باز می‌کنیم و مسیر تاکسی‌ها را پی می‌گیریم و کار روزانه‌مان را انجام می‌دهیم و عصر، با بیم از دست ندادن سرویس یا مترو، چراغ‌های دفتر را خاموش می‌کنیم و با تولرانس چند‌دقیقه‌ای می‌رسیم خانه. زندگی‌مان روتین شده است؛ درست مثل یک کنداکتور پُرملاط که یک ناظر پخش وسواسی زیرو‌بم‌ش را کنار هم چیده باشد.

ما دل‌مان «حادثه» و «ماجرا» می‌خواهد. دل‌مان می‌خواهد در دل ِ یک حادثه‌ی یگانه زندگی کنیم. به‌گمان‌م این‌که در حادثه‌های یگانه گوشی از جیب درمی‌آوریم و می‌خواهیم ثبت‌ش کنیم، ناشی از همین تمایل است. می‌خواهیم به دیگران هم نشان دهیم که ما در دل یک حادثه یگانه زندگی کرده بودیم. 

پدران‌مان، آن روزها که «سرّ و رازآلودگی» این‌قدرها نایاب نشده بود، از شنیدن عوعوی سگی در دوردست، از صدای ریز و مبهم پتکی در دل کوه، از فرار شعله‌ی نوری در آسمان، از شکستن آینه، از دیدن شاپرک و از پیچیدن بادهای زمستانی، «حادثه» و «ماجرا» می‌ساختند و در دل ِ آن زندگی می‌کردند. شاید عروسی جنیان بوده باشد؛ شاید کسی پی گنج به کوه‌ ِ دیوخانه سرک کشیده؛ شاید روح کسی ام‌شب می‌میرد؛ شاید از‌ـ‌ما‌ـ‌بهتران نحسی به جان کسی انداخته‌اند؛ شاید روح کسی به زن و زندگی‌ش سر زده و شاید ننه‌سرما دارد خانه‌ها را سرک می‌کشد. دنییای که در دل آینه‌هایش هم زندگی جریان داشته است.

وقتی زندگی‌مان خالی از «سرّ و رازآلودگی» شده و در دنیای «عدد بده» همه چیزمان روی نمودار رفته و زندگی‌مان شده یک کنداکتور دقیق و پُرجزییات، مجبور ایم  «حادثه» و «ماجرا» را از دل همین نظم دقیق بجوییم. «نظم» زندگی‌مان را تحت قواعد و قانون و رویه کنترل می‌کند. شرایط اجرای بعضی از این قوانین بسیاربسیار نادر است. پس، «ماجراجویی‌ها» و «حادثه‌ها»ی زندگی‌مان می‌شود فراهم شدن شرایط اجرای این قوانین. 

دی‌روز ایران و عراق در جام ملت‌های آسیا بازی داشتند و ایران در دل ِ یک بازی «عجیب و ماجراجویانه» باخت. حالا ام‌روز خبر رسیده که شاید عراق بابت دوپینگی بودن یکی از بازی‌کنان‌ش حذف شود و ایران برود بالا. این یکی از همان قوانین نادر است که تمام شوق و ذوق‌مان این است که حس «زیستن در دل ِ یک حادثه‌ی یگانه» بشود اجرای همین قانون خاص. در افغانستان، هم‌زمان دو نفر شده‌اند رئیس‌جمهور (که یکی لقب معاون اجرایی را به خودش چسبانده). برخلاف جریان معمول، یکی‌ـ‌دو سال پیش اسکار را اصغر فرهادی برد. آلمان در نیمه‌نهایی برزیل را گل‌باران کرد. چند سال پیش، پاپ استعفا داد و ...

ما دوست داشتیم در دل ِ حادثه‌‌های یگانه زندگی کنیم و از نزدیک تاریخ و جغرافیای‌شان را لمس کنیم. حس‌مان هم‌چون سیمرغ بلندپرواز بود و وادارمان می‌کرد که از شهر و روستای‌مان مهاجرت کنیم و در پی تجربه‌ی ناشناخته‌ها به کوه و بیابان بزنیم. اما این روزها، دست و پای سیمرغ‌مان را بسته‌اند و درگیر همان زندگی کنداکتوری خودمان هستیم. آمال و آرزوی این سیمرغ اسیر آن است که در دوره‌ای زندگی کند که یکی از نادرترین قوانین اجرا شده باشد و بعدها بتوانیم برای نوه‌مان خاطره بگوییم که «من ... خودم آن‌جا بودم.»