ماهیگیری را تصور کن که توی قایقش نشسته و دارد تورش را پهن میکند توی آب. دیدهای تنش را کش میدهد تا تورش را جوری پرت کند که بیشترین سطح ِ آب را در بربگیرد؟ حالا انگار میکنم که همین ماهیگیر بخواهد توری بیندازد که نهتنها دو، سه متر اطرافش را بل تمام دریا را بپوشاند. فراتر از این، توری بیندازد که تمام عالم را هضم کند و با کمک آن تور، تمام عالم را «فراچنگ» بیاورد. در خیالات ِ من، این مقام ِ «انسان متافیزیکی» است؛ انسانی که میخواهد عالَم را زیر سیطرهی طرحی بیاورد و موضوع اندیشهش کند. [اکثر] تلاشهای متفلسفانهای که دیدهایم همان کش آوردن عضلات برای پرت کردن تور است.
برای انسان متافیزیکی، «دانستن» یک باید است. هرچه طرحش، تحلیلش یا نظریهش فراختر باشد و توضیح بهتری از عالم بدهد، خیالش راحتتر است. انسانهای متافیزیکی در اینکه باید تور را بر عالم بیفکنند اختلافی ندارند بل اختلافشان در این است که تور من فراگیرتر است یا تور تو؟ تور من راحتتر توضیح میدهد یا تور تو؟ تور من فلانتر است یا تور تو و این «فلان» همان معیارهایی است که در مقام مقایسهی دو نظریه به سراغشان میرویم.
اما مرگ؛ با مرگ چه اتفاقی میافتد؟ آیا همه چیز ِ عالم منکشف میشود و دیگر نقطهای باقی نمیماند که شهوت ِ فراچنگ آوردنش تحریکم کند که تور بیندازم و نظریه ببافم؟ آیا ساحت ِ دیگری از انسان پدیدار میشود که رابطهش با عالم به گونهای دیگر است (أعنی غیر از مناسبات متافیزیکی)؟ نمیدانم و نمیدانید و هیچگاه نخواهیم دانست. مرگ وضعیتی عجیب برای شهوت ِ نظریهبافی است. از یک طرف اگر همه چیز عالم منکشف شود، یحتمل دیگر جدلی باقی نخواهد ماند. اما در این حالت، اگر فصل انسان ِ متافیزیکی همین تلاش برای تور افکندن بر عالم باشد، آیا انسان متافیزیکی در چونان عالمی انسان خواهد بود؟
چه بگوییم؟ چه میتوانیم بگوییم که خودش متافیزیکزده نباشد؟ هیچ بهگمانم. فقط سکوت است که جریان خواهد داشت.