انگار کن بچهای را که یکی، دو کلاس مدرسه رفته و تازه خواندن یاد گرفته. این من
بودم؛ پر از عطشِ خواندن. آنقدر که وقتی سوار اتوبوس شرکتِ واحد میشدیم و لکولککنان
خیابانها را رد میکردیم، باهیجان و البته بهکُندی سردرِ مغازهها را میخواندم.
بیشترِ وقتها هم حرکت اتوبوس تُندتر از خواندنِ من بود و مجبور میشدم که سر
بچرخانم و تا جایی که گردن و چشمانم یاری میکنند، سردرِ مغازه را دنبال کنم و
بخوانم که مثلا نوشته «جِ لو بَن دی وَ کُ مَک فَ نَر سا زیِ ...» و دیگر آنقدر
اتوبوس دور میشد که به ادامهش نمیرسیدم.
قاعدتاً
این ویرِ خواندن میطلبید که هر کتاب و روزنامهای را که به دستم میرسد شخم بزنم
و هجیکُنان و با همان سواد نیمبند بخوانم. اما خانهی ما نهتنها کتابخانهی
درست و درمانی نداشت بلکه کتاب چندانی هم در آن پیدا نمیشد. تنها خواندنیها یا
کتابهای درسی خواهرانم بود یا تکوتوک کتابهای مادرم. آنها هم عمدتاً کتابهای
مذهبی بودند؛ مثلا یکیشان یک کتاب نوحه بود که از مناجات و مدح گرفته تا روضهی
شهدای کربلا را کنار هم آورده بود. تصویرها همه محو شدهاند. اسم و رسمش درست یادم
نیست. فقط خاطرم هست که قطعش جیبی بود و جلدش سفید و اسم شاعرِ هر شعر را بالا یا
پایینش آورده بود.
انگار
کن بچهای را که تازه خواندن یاد گرفته و در همان اوضاع، سروکلهی ماه محرم هم
پیدا شده باشد. خُب محرم و عزاداریِ امام حسین (ع) چفتوبست محکمی با کودکیمان
دارد. اصلا اگر همین حالا از عاقلهمرد و کاملهزنی بپرسی که محرم و امام حسین (ع)
را به چه چیزی میشناسی، بعید است که در میان جوابهایش از دوران کودکی و روزگارِ
رفته حرفی نزند؛ یعنی از این نگوید که مثلا بچگیها چهطور با پدر و مادرش به مجلس
عزا میرفته و چه طعم و مزهای از آن روزگار به زبانش مانده. در عوالم کودکی،
وقتی محرم میآمد، عالَم تازهای پیش رویمان باز میشد: عَلم و کتل، سینه و
زنجیر، طبل و سنج، شربت و نذری. حالا حساب کن که ویرِ خواندنِ من افتاده بود به
محرم و از قضا، همان کتابِ نوحه یکی از خواندنیهای دمِ دستم بود. پس نگفته معلوم
است که بقیهی خواندنیها را کنار گذاشتم و هموغمم را گذاشتم روی خواندن این
کتاب. خطبهخط و بیتبهبیتش را رج میزدم و وقتی به بعضی از شعرهایش دل میدادم،
با همان شکستهبستهخوانی سعی میکردم وزن و آهنگش را پیدا کنم و بخوانم؛ البته پر
از غلط و در حد همان سواد دبستانی. خلاصه آنقدر با این کتاب سروکله زدم که دستآخر
چیزی نماند جز ورقورقههایی که هیچ چفتوبستی به هم نداشتند؛ درست مثل گلی که
پرپر شده باشد اما بعد، کسی پشیمان از این جسارت، گلبرگها را کنار هم چیده باشد
تا مثلا عین روز اولش بشود. اگر آن گلْ مثل روز اولش میشد، من هم از شماتت و مذمت
مادرم در امان میماندم که خُب نتیجه مشخص است.
شعرهای
کتاب دو جور بود: یا خوشم میآمد یا خوشم نمیآمد. آنهایی که خوشم میآمد را
هزاربار میخواندم و بالاوپایین میکردم. گاهی اگر کسی خانه نبود، روی صندلی میایستادم
و گوشکوب به دست میگرفتم و بخشهایی از آنها را به سیاق مداحها میخواندم. از
بین این شعرها یکیشان خوشایندتر بود؛ کدام؟ شعری از «حسان» با این مطلع که «امشب
شهادتنامهی عشاق امضا میشود/فردا ز خون عاشقان این دشت دریا میشود.» البته
اعتراف میکنم که در همان عوالم کودکی با همین بیت دو تا مشکل داشتم: یکی کلمهی
«عشاق» که از نظر منِ تازهسواد، صرف و نحوِ سنگینی داشت؛ یکی هم کلمهی «دشت» که
با تصویر ذهنیام از کربلا نمیخوانْد: با شنیدنِ دشت جایی سرسبز به ذهنم میآمد
اما تصورم از کربلا یک بیابان بیآبوعلف بود. بگذریم.
جهان
بچگی جهان کوچک و محدودی است. مثلا اگر توی مدرسه دوستی با نام خانوادگی «رضایی»
میداشتم و بابا هم از کسی با فامیلی «رضایی» حرف میزد، توی ذهنم احساس میکردم
که یحتمل همکلاسیام پسر یا نهایتا برادرزادهی همان «رضایی»ِ باباست. آن کتاب
نوحه و شعر حسان هم بخشهایی از همین جهان کوچک و محدود بودند. من در خیالات خودم
مطمئن بودم که اولین و تنها جایی که این شعر در آن آمده همین کتاب است. به همین
خاطر، وقتی توی فیلم «پرواز در شب»، مرحوم علیقلی این شعر را میخواند، قند توی
دلم آب میشد که حتما یک نسخه از این کتابِ نوحه به دست سازندههای فیلم و خوانندهی
شعر رسیده و همانطور که من از آن خوشم آمده، آنها هم به این شعر دل دادهاند.
درواقع یکجور تأییدیه برای سلیقهی من به حساب میآمد که آدمهای حسابی تلویزیون
و سینما هم با این شعر صفا کردهاند.
اما
سالها گذشت و از جوانی به پیری رسیدم و هر سال شبِ عاشورا شنیدم که پیرغلامها
«امشب شهادتنامهی عشاق» میخوانند؛ طوری که انگار همان لحظه کودکی و عاشورای
بچگیشان پیش چشمشان زنده شده است. کمکم گوشی دستم آمد که ماجرای امضای شهادتنامه
به آن کتاب ورقورقشده منحصر نبود. نمنم فهمیدم که آن کتاب فقط ثبت و گردآوری
اشعاری بوده که سالها و دههها توی مجالس حسین خوانده میشد و حالا سینهبهسینه
به ما رسیده است.
هر کدام از این شعرها حبل متینی بودند که ما را به سنت عزا
وصل میکردند و در دل تغییرات هر سالهی شعرها و سبکها، روزگار رفته و شأن
پیرغلامی را به یادمان میآوردند. خلاصه انگار کتاب نوحهی ما چیزی نبود جز حکایت
و بازگویی مجالس حسین؛ درست همانطور که خودِ این شعرها حکایت و بازگویی ماجرای
حسین بودند؛ یعنی همان شبی که «شهادتنامهی عشاق امضا میشود»؛ همان «صبح فردا»یی
که حسین «جوانان بنیهاشم» را صدا میکند و اندکی بعد، دیگر از «سقای دشت کربلا»
خبری نمیشود و نهایتا آنجا که «هوا ز جور مخالف» زیرورو میشود، «بلندمرتبه
شاهی ز صدر زین» بر زمین میافتد و «بدنش زیر سم اسبان» میرود؛ درست مثل همان گلِ
پرپرشدهای که بین گلبرگهاش فاصله افتاده و کسی آنها را کنار هم چیده به این
امید که عین اولش بشود؛ درست مثل همان کتاب نوحه.