۲ آذر ۱۳۹۶

خواب مرگ

سوم راه‌نمایی که باشی، شب با چه خواب و خیالی می‌خوابی؟ شبی پاییزی که صبح‌ش زنگ ورزش داشتی و عصر نشستی به تماشای فوتبال و غروب لامپ مهتابی آشپزخانه را تعمیر کردی و یحتمل شب‌ش را هم با درس و مشق‌ت سروکله زدی. نای نوجوانی زیاد است، دُرست. اما قبول کنیم که اگر روزت چنین بوده، شب دیگر نای ایستادن نداری و سرت به بالش نرسیده می‌خوابی.

خوابیده بودم. خوابی عمیق و شیرین. کنار بخاریِ گرم که اگر فاصله می‌گرفتی ازش، سوزِ سرما آزارت می‌داد. ناگهان بدن‌م تکان خورد. تند و محکم. مامان داشت با هول و ترس بیدارم می‌کرد. «پاشو ببین کیه زنگ می‌زنه؟» خشم گرفتم که «چه خبره؟! حتما مهمون اه دیگه!». تارتار چشم دوختم به ساعت. کم‌کم واضح شد. ساعت یک بامداد و میهمان؟ 

به‌مرور هوش و حواس‌م جمع شد. یادم آمد که بابا صبح رفته بود سفر کاری؛ سفر یک‌روزه به جاده‌ی چالوس که قرار بود نیمه‌شب نشده برگردد اما برنگشته بود. حالا یک بامداد رسیده و از پنجره واضح می‌بینم که یک نفر غیر از بابا زنگ در را زده. ترسان و لرزان رفتم دم در. توی ذهن‌م هزار نفر را مرور کردم. آخرین‌شان عمو بود و شوهرعمه. اما خودشان بودند. تا مرا دیدند، بغض‌شان ترکید. من هاج‌و‌واج ایستاده بودم. بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. سربرگرداندم و مامان را دیدم که پشتِ سرم توی قاب راهرو، بی‌که خبری بشنود، ضجه می‌زند. 

بابا تصادف کرده بود توی جاده و قبل از آن‌که ما خبردار شویم، به عمه و عمو خبر داده بودند. حالا ما آخرین نفرهایی بودیم که مطلع شدیم. یک‌باره همه‌ی فامیل و آشنا‌ها مثل مور و ملخ ریختند خانه‌مان. انگار که از دم‌دمای شب همه آماده بودند و پیراهن‌مشکی‌به‌تن سر کوچه کمین کرده بودند. حالا خانه‌مان مجلس عزا بود.

بابابزرگ خودش را رساند. نشسته بودم کنارش. سرم پایین بود و فکر می‌کردم. به چی؟ نمی‌دانم. نم‌نم خواب خزید توی چشم‌هام. بدن‌م سنگین شد. تکیه دادم به بابابزرگ. او هم فهمید انگار. کم‌کم سرم را گرفت و گذاشت روی پاش. حالا خواب‌و‌بیدار بودم اما سر و صدای گریه و زاری را می‌شنیدم. صداها دور و نزدیک می‌شدند. تصویرها کم‌رنگ و پررنگ می‌شدند. خواب داشت مرا می‌برد به همان خواب کنار بخاری گرم بعد از یک روز شلوغ. اما نمی‌توانست.

خواب‌م که عمیق می‌شد، صدای ضجه‌ می‌آمد و دل‌م هری می‌ریخت؛ انگار که آب داغ از لبه‌ی قلب سرریز بشود به بطن و جوف. به‌مرور خواب‌م سبک می‌شد و تازه ماجرا یادم می‌آمد: بابا ... صبح ... چالوس ... شب ... غریبه ... مرگ. آرام‌آرام صدای بابابزرگ می‌آمد؛ که نجواکنان گریه می‌کرد و دست‌ش را روی سرم می‌کشید. 

«کاشکی خواب باشه همه چیز.» توی ذهن‌م می‌چرخید این حرف‌ها و چشم‌هام را محکم فشار می‌دادم تا دوباره به عمق خواب بروم و این‌بار هنگامی از این کابوس بیدار شوم که وقت مدرسه باشد. دوباره خواب‌م عمیق می‌شد و دوباره صدای ضجه و دوباره سیل آب داغ توی دل‌م و دوباره نجوای بابابزرگ و دوباره ...

حالا سال‌ها گذشته از آن شب. همه چیز محو شده الّا همان آرزوی «کاشکی خواب باشه همه چیز». زنده جلوی چشمان‌م ایستاده. وقتی به آن شب پاییزی فکر می‌کنم، انگار هنوز همان آب داغ توی دل‌م می‌طپد. بعد کم‌کم از خودم فاصله می‌گیرم و می‌بینم که سرم روی پای بابابزرگ است. کودکانه خوابیده‌ام؛ بی‌که تا آن روز مرگی را از نزدیک دیده باشم. و بیدار می‌شوم وقتی که مرگ دوقدمی‌ام ایستاده و دستی روی شانه‌ام می‌کوبد که «مرد باش! ... مبادا بشکنی!».