۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱

عکس خدا رو پاره کردی؟


سوار پژوی آردی شدم. سنی از راننده‌ش گذشته بود. آخر مسیر، گفتم‌ش کرایه 350 تومن است و 500 داده‌ام. درواقع منتظر 150 تومان باقی بودم. گفت: «نه‌خیر ... کرایه این‌جا 500 تومن‌ه.» خب کرایه یکی از بی‌معیارترین چیزهاست. واقعا در دعوای بین من و راننده ـ در صورتی که مسافر دیگری نباشد ـ تنها زور حکم‌ران است. وقتی دید مصمم‌م که پول را بگیرم، گفت: «اصلا بیا این پونصد‌تومن‌ت.» من در این جور مواقع پول را می‌گیرم. دست‌م را بردم طرف پول، آن‌چنان پول را قاپ زد مجدد که نزدیک بود خنده‌م بگیرد.
پیاده شدم و چیزکی گفتم که کمی تند بود اما خلاصه‌ش این می‌شد که «راضی نیستم.» این، حربه‌ای بود که او نمی‌توانست جوابی در مقابل‌ش داشته باشد اما داشت.
گفت: «برو ببینم ... کرایه 600 تومنی رو 500 تومن گرفته‌ام ... اصلا من راضی نیستم.» و رفت.
* * *
نمی‌خواهم از یک مورد جزیی نتیجه کلی بگیرم. اما این می‌تواند محملی شود برای نتیجه‌گیری‌های دم‌دستی اخلاقی. بگذارید داستان را این‌طور تعریف کنم:
1)      در جایی گیر کردیم که قانون واضحی راه‌گشا نبود. یعنی نمی‌توانستیم با حضور پلیس مسئله را حل کنیم: وقتی تنها من و او توی ماشین بودیم؛
2)      از گزاره (1) نتیجه می‌گیرم که این‌جا بحثی است که هر کس فی‌نفسه باید تصمیم درستی بگیرد درباره‌ش و فشار جدی‌ای از سمت ضمانت‌اجراهای حقوقی بر گردن‌ش نیست. پس می‌گویم این‌جا جایی بود که با اخلاق باید تصمیم می‌گرفتیم؛
3)      من چه کار کردم؟ من رفتم سراغ ضمانت‌اجرای دینی برای اخلاق: این‌که «راضی نیستم» و اگر راضی نباشم، عملیات چوب و آستینی در انتظارت خواهد بود.
4)      او چه کار کرد؟ او ـ دست‌کم در ظاهر ـ به ضمانت‌اجراهای دینی پای‌بند بود؛ از این‌که آن دنیا عذابی باشد می‌ترسید. اما آمد و از همین ترفند استفاده کرد: داستان را جوری تغییر داد که خودش هم از نظر اخلاق دینی (رضایت و عدم رضایت)، صاحب‌حق باشد: مسیری که 350 است (و مطمئن‌م که 350 است چون روی شیشه تاکسی‌های خطی این را نوشته) را تبدیل به 600 کرد. در نتیجه، به‌نوعی از من طلب‌کار شد و توانست به‌راحتی از ضمانت‌اجرای دینی استفاده کند: «اصلا من راضی نیستم.»
* * *
مسئله‌ آشنایی است این‌که فردی، کمی در واقعیت دست می‌برد تا خود را از نظر دینی محق بداند. این‌جا ربطی به دین ندارد. یعنی با هر سیستم اخلاقی دیگری هم وقوع چنین مشکلی محتمل است. فرد می‌تواند شدیدا متدین باشد اما روحیه «غلبه‌ناپذیری» هم داشته باشد؛ یعنی دین‌دار باشد اما از آن استفاده کند برای ارضای حس غلبه‌ناپذیری؛ حسی که طی آن، هیچ‌وقت نمی‌توان او را نقد کرد.

پ.ن: غلبه‌ناپذیری را همین الان وضع کردم؛ درست یا نادرست، اشاره‌م به حالتی است که فرد هیچ‌وقت نمی‌تواند بپذیرد که در بحثی، دعوایی، گفت‌و‌گویی، رقابتی یا هر چیز دیگری، مغلوب شده یا حرف دیگری صادق و حرف او کاذب باشد.
پ.ن:‌ البته باید توجه داشت که «تغییر واقعیت» از نظر اخلاقی چیزی مثل دروغ گفتن است. یعنی اگر فرد نسبت به تغییر واقعیت حساس باشد، نمی‌تواند شدیدا متدین (یا پای‌بند به یک سیستم اخلاقی) باشد اما به‌راحتی واقعیت را تغییر دهد.


۷ اردیبهشت ۱۳۹۱

A good ref is one not seen

داوران فوتبال، یک جمله قصار خوب دارند: «داور خوب، داوری است که در بازی دیده نشود.» آن‌قدر خوب و به‌موقع سوت بزند که جریان بازی مختل نشود و هیچ احساس نکنی که کسی دارد روی مخ‌ت هروله می‌کند.
***
یک حکومت وقتی قرار است سیستم اداری تعریف کند، باید جمله بالا را آویزه گوش‌ش داشته باشد. جوری سیستم را بچیند که اصلا احساس نشود. 
فرض کنید داوری را که به جمله بالا توجه نکند. احتمالا فحش می‌شنود و شاید مجبور شود بازی را تعطیل کند. این‌که در تصمیم‌ش محق بوده حرفی دیگر است. مهم این است که جلوی روند روان بازی را گرفته است.
***
نمونه‌ای از سیستم اداری را برای‌تان توضیح می‌دهم. من قرار است کارت معافی‌م را تعویض کنم. نظام وظیفه فراخوان داده است که کارت‌هاتان را بیاورید که تعویض‌شان کنیم. من هنوز نبرده‌ام اما دست و دل‌م می‌لرزد که ببرم. از برخی شنیده‌ام قبضی که می‌دهند، در برخی مواقع جای‌گزین کارت معافی نیست و دست‌ت را توی پوست گردو نگه می‌دارد. 
خب من را فرض کنید که با این پیشینه از بوروکراسی، بروم کارت‌م را تحویل بدهم و قبض را بگیرم. از همان روز اول تا روز رسیدن کارت دوم به دست‌م، دائم باید استرس داشته باشم که نکند کاری پیش بیاید که کارت بخواهد. نکند کارت‌م با مشکل مواجه شود. نکند فلان شود و البته نکند بهمان شود. این استرس، بی‌جهت نیست. این استرس برآمده از تجربه‌های قبلی من است. همه ما تجربه‌های این‌چنین داشته‌ایم. کدام‌مان وقتی وارد یک اداره شده‌ایم، استرس نداشته‌ایم. کدام‌مان مطمئن بودیم پرونده‌مان هیچ سوراخی ندارد؟
در این میان، اگر با مشکلی مواجه شوم، قطعا می‌گویم: «این چه سیستمی است که کارت‌م را خورده است؟!» شروع می‌کنم به فحش دادن به سیستم. این‌جا همان نقطه بزن‌گاه است: «داور خوب داوری است که در بازی دیده نشود» که اگر دیده شود، فحش می‌خورد.
***
سیستم‌های اداری، اگر کند باشند، مسئله‌ساز باشند و کارراه‌انداز نباشند، مراجعه‌کننده را درگیر می‌کنند. آن‌قدر که فکروذکر ارباب‌رجوع پرونده‌ش می‌شود و در صورت بروز مشکل، شروع می‌کند به فحش دادن. این‌جا جای این نیست که بگوییم این تاخیر، بادلیل بوده است یا نه. 
***
سیستمی را تصور کنید که فرد پرونده‌ش را تحویل می‌دهد و مطمئن است کارش انجام می‌شود. نگاهی به ساعت‌ش می‌کند: «ئه ... ساعت ده صبح‌ه ... بذار برم یه چای بخورم بیام.» منظورم این است که خیال‌ش تا این حد راحت باشد از سیستم.

۶ اردیبهشت ۱۳۹۱

یک شعر بگو جانا؛ اما آخرش را فعل بگذار


کی شعر ِ خون‌مان کم می‌شود؟ کی لازم است کتاب‌چه شعری را باز کنیم و شعری بخوانیم؟ شاید جواب‌ش این باشد: «زمانی که حرف‌های ساده نمی‌تواند منظورمان را برساند.» دیده‌اید آدم‌هایی را که عاشق می‌شوند؟ شعر خواندن‌شان هم بیش‌تر می‌شود. حرف‌هایی می‌خواهند بزنند که واقعا با کلام ساده گفتنی نیست. این جواب شاید نظیری باشد به حرفی که درباره موسیقی می‌زنند که هنگامی لازم است که دهان بسته می‌شود.
اما کدام شعر خوب است؟ گاهی می‌روم دیوان حافظ را باز می‌کنم و گاهی کلیات شمس را و گاهی کلیات سعدی را. گاهی بار و بندیل را جمع می‌کنم و می‌آیم دوره‌های نزدیک‌تر؛ مثلا شعرهای قیصر را، سهراب را و صدالبته فاضل نظری را تورقی می‌کنم. شهود من ـ که البته خیلی هم مورد وثوق نیست ـ شعرهایی را دوست دارد که با زبان ِ اکنون من هم‌راه باشد. وقتی شعر می‌خوانم، قرار نیست زبان‌م را بپیچانم؛ بل قرار است مفاهیمی فراتر از مفاهیم روزمره بریزم در همین زبان. گاهی فردی احساس می‌کند برای این کار، باید زبان را هم بپیچاند. پس جمله‌ها را کج و معوج به کار می‌برد و فراتر از آن، گاهی کلمات دوره‌های کهن را استفاده می‌کند. مثلا آوردن «ب» در اول فعل‌هایی مانند «ببست» کمی کهنه شده است. یا آن‌که «یا» را برای فعل استمراری بیاوریم: «گفتمی» به جای «می‌گفتم». در سبک‌شناسی این‌ها را جزو ویژگی مختص به دوره‌ خاصی از شعر می‌گویند که احتمالا الان گذشته است.
یادم نرود که سوال‌م این بود: کدام شعر خوب است؟ تا این‌جا تنها ویژگی سلبی‌ش را گفتم: این‌که با سبک دوره ما هم‌خوان باشد. اما ـ از نظر شهود من ـ یکی از ویژگی‌های ایجابی شعر‌ها، هم‌خوانی آن با طرز جمله‌بندی ماست. وقتی حرف می‌زنیم، معمولا فعل را آخر جمله می‌آوریم و به‌ندرت ساختار را تغییر می‌دهیم. شعری هم زیباست که با این ساختار شبیه باشد. نتیجه؟ نتیجه آن‌که گاهی شعرهایی زیبا می‌شوند که آخر مصراع‌هاش فعل است و نه کلمه. مثال شعر معروف فاضل نظری را یادتان هست:

از باغ می‌برند چراغانی‌ت کنند                   
تا کاج جشن‌های زمستانی‌ت کنند
پر کرده‌اند صبح تو را ابر‌های تار                   
تنها به اين بهانه که بارانی‌ت کنند
يوسف! به اين رها شدن از چاه دل نبند
اين بار می‌برند که زندانی‌ت کنند
يک نقطه بيش فرق رحيم و رجيم نيست        
 از نقطه‌ای بترس که شيطانی‌ت کنند
آب طلب نکرده هميشه مراد نيست              
گاهی بهانه‌اي‌ست که قرباني‌ت کنند

می‌بینید؟ یکی از زیبایی‌هاش ـ به‌گمان‌م ـ همین ساختار ساده جمله است. خب، ماجرای طاووس و هندوستان است البته. شعری که آخرش فعل باشد، ساده نیست سرودن‌ش. پیدا کردن فعل‌های هم‌قافیه سخت است؛ پس مجبور می‌شوی یک فعل خاص را انتخاب کنی و با آن قافیه بسازی. مثلا در همین شعر، «کنند» ردیف است و قبلا آن باید کلمات هم‌قافیه بیاید. این‌جا شاعر دست‌ش بسته‌تر است. باید شعری بگوید که بعضی کلمات‌ش مشخص‌اند و خب این دایره ابتکارش را محدود می‌کند.
سرتان را درد نیاورم. به گمان من، شعرهایی با این ساختار، با مزاج‌م سازگارتر است. اما شعرهای قدما چه‌طور؟ گاهی همین معیار را برای آن‌ها پیاده می‌کنم. شعرهای سعدی بسیار با این معیارها می‌سازد. هم ساده است و هم ساختارهای جمله‌هاش، روان است. این (+) یکی از ترجیع‌بندهای مشهور سعدی است با بیش از 200 بیت.
این‌جا، راز شعر نمایان می‌شود: من از زبان ساده‌ام می‌گریزم تا با شعر، آن‌چه را بگویم که در دل‌م نهفته است. اما کدام شعر؟ شعری که به زبان ساده‌ام نزدیک‌تر باشد. شعر، شاید همان زبان ساده باشد با یک فوت ویژه که تنها شاعر ِ کوزه‌گر، می‌دمدش.
  

۴ اردیبهشت ۱۳۹۱

مسئله مرگ یا: وقتی تو مُردی چه‌طور ببینم‌ت؟

دی‌شب Hereafter را دیدم. فیلمی که با سونامی جنوب‌شرق آسیا آغاز می‌شود و فردی دچار مکاشفه می‌شود: در آغوش مرگ می‌افتد اما زنده می‌ماند. در نقطه‌ای دیگر، پسرکی برادر دوقلوش را از دست می‌دهد و افسرده می‌شد. سردرگم می‌شود که الان برادر کجاست تا دل‌تنگی‌ش را برای‌ش تعریف کند. در نقطه‌ای دیگر نیز فردی می‌تواند با روح‌ها ارتباط بگیرد.

در صحنه‌ای از فیلم، پسرک دنبال جواب سوال‌هاش می‌گردد. پس به سراغ اینترنت می‌رود و کلیپ‌هایی از یوتیوب باز می‌کند. همین‌جا بگویم که لود شدن صفحه‌ش آن‌قدر سریع بود که داغ اینترنت را تازه کرد برای‌م.
کلیپ یکم، تکه‌فیلمی است که یک مبلغ مسلمان می‌گویدش.
The angel of death comes to you and will find you,
no matter where you are hiding. Even if you are hiding in,
like a rich man in a castle, the angel of God will find you.
فرشته مرگ به سوی‌ت می‌آید و پیدای‌ت خواهد کرد.
مهم نیست که کجا پنهان می‌شوید. حتی اگر به‌سان قارون، در قلعه پنهان شوی، فرشته خدا تو را می‌یابد.


کلیپ دوم، گفت‌و‌گوی یک مبلغ مسیحی است:
A number of us are probably
too frightened to ask: "What happens to us when we die?" But the good news is, if you believe
in Christ, you have nothing to fear.
برخی از ما ممکن است از پرسیدن این سوال وحشت‌زده می‌شوند که:
چه اتفاقی برای‌مان می‌افتد وقتی که می‌میریم؟
اما خبر خوب این است که اگر به مسیح باورمند باشید، چیزی برای ترس نخواهید داشت.


گفته مبلغ مسلمان را خلاصه بخواهم بکنم، «انذار» است. مبلغ مسیحی اما «تبشیر» می‌کند. اما مسئله این‌جاست که پسرک، هر دو کلیپ را می‌بندد؛ انگار جواب‌ش را نیافته است. این به گمان‌م مسئله بشر مدرن است که برخوردش با مقوله‌ای مثل مرگ، با این انذارها و تبشیرها حل نمی‌شود. او نوع دیگری به مسئله مرگ می‌نگرد انگار.
در آخر فیلم، زمانی پسرک اقناع می‌شود که با کمک همان فرد مرتبط با ارواح، چیزهایی از زبان روح برادرش می‌شنود. بعد از آن است که می‌خندد. 

۱۸ فروردین ۱۳۹۱

شما دکترا دارید؟ پس آمپول من را بزنید

یکی از شب‌نشینی‌های نوروزی، دوستی شروع کرد بحث شیعه و سنی را به میان کشیدن و حرف‌های آن مردکی را بلغور کرد که برنامه ماه‌واره‌ای دارد برای اثبات شیعه. اسم‌ش را نمی‌دانم اما تنها یک‌بار خانه همین دوست برنامه‌ش را دیدم و با دانش اندک خودم بعضی از استنادهاش را مشکل‌دار می‌فهمیدم. خلاصه دوست ِ ما ـ با آن که در این زمینه تخصصی هم نداشت ـ پشت سر هم حرف‌هاش را زد. یکی از حاضران جواب داد که این‌طورها هم که شما می‌گویید نیست اما دوست ِ ما گفت: «خیر! باید فرصت باشد شما را قانع کنم که فلان و بهمان.» یک نفر دیگر هم دائم به من سیخونک می‌زد که تو هم جواب‌ش را بده اما می‌ترسیدم! دوست ِ ما مفر نمی‌داد کسی حرف بزند؛ چه برسد که استشمام کند در مقام مخالفت با اوست. به هر حال، با هر مشقتی که بود، بحث عوض شد و رسید به اتفاقات سال 90. دوست دوباره عنان جلسه را به دست گرفت که بعله! سال نود سال قمر در عقرب بود. از هر کی بپرسید، می‌گوید سال نحسی داشته. اما ان‌شاء‌الله سال 91 نیکو باشد. من نیز هم‌چنان سر تکان می‌دادم و با ظرف آجیل ور می‌رفتم. کمی که جمع ساکت شد، دوست رو کرد به من و گفت: «درست‌ه‌ حامد؟ سال 90 قمر در عقرب بوده دیگه؟» من شانه‌ها را بالا انداختم که نمی‌دانم! درواقع بلد نیستم. حق‌به‌جانب شد که: «پس چی خوندید تو حوزه این همه سال؟»
این‌جا دقیقا جای نگاه کردن به دوربین بود.

۱۷ فروردین ۱۳۹۱

جادوی تمرکز در ورزش؛ خاطره‌ای از کودکی‌ها

کودکی‌هام می‌رفتم باشگاه ژیمناستیک. دقیق‌تر اگر بخواهم بگویم، زمانی که دبستانی بودم. نمی‌دانم چرا هیچ وقت خوش‌م نمی‌آمد از باشگاه رفتن. همیشه وقتی نزدیک سانس‌مان می‌شد استرس می‌گرفتم؛ بی‌هیچ دلیلی. بابا و مامان اجبار می‌کردند و خب آن موقع نمی‌توانستم مخالفت کنم. همین باعث شده بود که کمی از بقیه هم‌دوره‌ای‌هام ضعیف‌تر باشم.
دو تا از حرکت‌هایی که همیشه ضعف داشتم در اجرای‌شان، یکی پیچ ـ نیم‌وارو ـ وارو بود (پ.ن2) و دیگری، پرش از خرک (پ.ن3). توی اولی، آن‌قدر قدرت ضربه پام کم بود که ارتفاع کمی می‌پریدم و فرصت کافی برای چرخیدن در هوا نداشتم. دومی هم وقتی دست‌م روی خرک قرار می‌گرفت، از روی خرک رد نمی‌شدم و ثانیه‌هایی به حالت بالانس می‌ماندم. خلاصه این دو اذیت‌م می‌کردند و مدت‌ها بود که نمی‌توانستم از سدشان عبور کنم.
یکی از جلسه‌ها مربی داشت با یکی از بچه‌ها که استعداد خوبی داشت، حرف می‌زد. می‌گفت ام‌شب که رفتی خانه، تا جلسه بعد توی ذهن‌ت فلان حرکت را تمرین کن. آن‌قدر تمرین کن که تمام ریزه‌کاری‌هاش را حفظ شوی. خب من هم توصیه‌ش را شنیدم. پس، از همان شب تا جلسه بعد، دو حرکتی که در آن‌ها لنگ می‌زدم را توی ذهن‌م تکرار کردم. تمام ریزه‌کاری‌هاشان را مرور کردم. توی ذهن‌م هم توانستم وارو بزنم و هم توانستم به‌خوبی از روی خرک رد شوم. هیجان پیدا کرده بودم که در عالم واقعی هم چون‌این حرکت‌هایی را انجام دهم.
جلسه بعد، ابتدا گرم کردیم و سپس رفتیم سراغ حرکات زمینی. دویدم و پیچ زدم و بعدش نیم‌وارو. قدرت پام خیلی خوب بود. مربی خوش‌ش آمد. گفت کمک‌ت می‌کنم که بعدش وارو هم بزنی. دویدم و پیچ را زدم و نیم‌وارو را و بعد هم وارو را با کمک مربی. خوش‌ش آمده بود. گفت دوباره بیا. دوباره رفتم و تکرار کردم. دیدم می‌خندد. گفت این‌بار کمک‌ت نکردم؛ خودت زدی. بعد از آن، بدون کمک مربی، به‌خوبی حرکت را زدم. اعتماد‌به‌نفس زیادی پیدا کرده بودم.
رفتیم سراغ خرک. همان حرکت اول که دویدم و به خرک رسیدم، پام رد شد و به‌خوبی فرود آمدم. مربی ذوق‌زده شد. آخر جلسه پرسید: «حامد! ناهار چه خورده‌ای ام‌روز که این‌طور شده‌ای؟» خلاصه روز خوبی بود.
جلسات بعد، متاسفانه باز هم همان رخوت افتاد به جان‌م و دیگر نتوانستم حرکات را بزنم. از آن موقع، من ایمان پیدا کردم به تاثیر تمرکز بر پیش‌رفت.
دو ـ سه سال پیش، منچستر و بارسا رسیده‌ بودند به فینال. آن روزها رونالدو در منچستر بازی می‌کرد. حمیدرضا صدر کارشناس برنامه بود. چند دقیقه پیش از شروع بازی، دوربین چهره بازی‌کنان را نشان می‌داد. تصویری از رونالدو و بعد هم نمایی از ژاوی. صدر ـ انگار که نکته جالبی یافته باشد ـ با هیجان گفت: «نگاه کنید رونالدو و ژاوی را! هر دوی‌شان ته‌ریش دارند. نشان می‌دهد که چند روز است اصلاح نکرده‌اند. این یعنی تمرکزشان کلا روی بازی است.» و من که قدرت تمرکز را فهمیده بودم، نکته حرف‌ش را با گوشت و پوست‌م لمس می‌کردم.
دی‌شب بازی استقلال با الجزیره بود. چهره بعضی‌ از بازی‌کنان استقلال، به شکل محسوسی عوض شده بود و مدل موی‌شان تغییر کرده بود. یاد حرف صدر افتادم؛ اگر بخواهم تسامحا آن را تعمیم بدهم به این بازی، باید بگویم که این‌ها تمرکزشان به جای بازی بر روی موهای‌شان بود. این یکی از تفاوت‌های مهم بازی‌کنان حرفه‌ای و غیرحرفه‌ای است.

پ.ن1: فریدون زندی گفته است در هیچ جای دنیا گزارش‌گر بازی به ریخت و قیافه بازی‌کنان گیر نمی‌دهد (+). معتقدم اگر گیر نمی‌دهند، اشتباه می‌کنند. نوع ریخت و قیافه بازی‌کنان می‌تواند سرنخ مهمی باشد در تشخیص نوع بازی آن‌ها.

پ.ن2: کمی سخت است که توضیح بدهم حرکت‌ش را. اما فرض کنید کسی بدود و دست‌ش را بچرخاند و روی زمین بگذارد و پای‌ش را بلند کند و دوباره روی زمین بگذارد و حالا از پشت، دست‌هاش را به زمین برساند و دوباره پاش را بلند کند و برگرداند و وقتی پاش به زمین رسید، به هوا بپرد و از پشت در هوا بچرخد و دوباره فرود بیاید. پیچیده شد؟! J

پ.ن3: پرش از خرک آن است که ورزش‌کار مسافتی بیست ـ سی‌متری را می‌دود و روی سکوی پرشی می‌پرد و دست‌هاش را روی خرک می‌گذارد و با کمک دست‌هاش از روی خرک می‌پرد و آن سوی خرک فرود می‌آید.

۱۴ فروردین ۱۳۹۱

«ورود افغانی‌ها ممنوع؟» یا: بررسی کوتاه ماجرای صفه اصفهان

روز قبل از سیزده‌به‌در ـ یا همان روز طبیعت به بیان صداوسیما ـ اطلاعیه‌ای منتشر شد که لب کلام‌ش چون‌این بود:

"احمدرضا شفيعي با اشاره به حضور پررنگ افاغنه در روز طبیعت در سال‌های گذشته در این پارک کوهستانی و ایجاد ناامنی برای خانواده‌ها اظهار داشت: به منظور رفاه شهروندان نیرو‌های این کمیته با همکاری پلیس امنیت و اداره اماکن در روز ۱۳ فروردین از ورود افاغنه به پارک کوهستانی صفه جلوگیری می‌کنند." (+)

بلافاصله بازخوردهایی در شبکه‌های اجتماعی شکل گرفت که بنر زیر، یکی از این نمونه‌هاست:

در این‌جا دو موضع اخلاقی قابل بررسی است:
یکم: تصمیم من به‌عنوان یک مسئول در ممنوع کردن حضور اتباع افغان؛
دوم: تصمیم من به‌عنوان یک مخاطب برای واکنش به تصمیم آن مسئول.

موضع اول را کاری ندارم. تصمیمی نامعقول است به‌ظاهر. تأکیدم روی «به‌ظاهر» از آن روست که شباهت زیادی به مسئله نژادپرستی دارد که همه باهاش مشکل داریم. اما شباهت نمی‌تواند راه‌گشا باشد. به اطلاعات بیش‌تری نیاز داریم. به هر حال، از این مسئله درمی‌گذرم و به موضع دوم می‌پردازم: «تصمیم برای واکنش».
خلاصه حرف‌م این است که بر من لازم است پیش از هر تصمیمی، دلایل یا شبه‌دلایل مسئولان برای چون‌این حکمی را بدانم. معتقدم فی‌بادی‌الامر چون‌این رفتارهایی باید حمل بر معقولیت شود (پ.ن1). یعنی فرض کنیم که فرد ِ مسئول، دلیلی داشته است و در پی فهمیدن آن دلیل باشیم. پس از شنیدن آن دلیل و بررسیدن‌ش، داوری داشته باشیم. 
اشکال بنر‌ پیش‌گفته ـ و بازخوردهایی مانند آن ـ این است که به محض شنیدن خبر و با دیدن شباهت ظاهری با نژادپرستی، تصمیم گرفته و به واکنش دست زده است. جالب است که این نوع واکنش‌ها بیش‌تر در شب سیزدهم ـ یعنی ساعاتی پس از انتشار خبر ـ انجام شده است. بعید می‌دانم که مسببان این واکنش‌ها قدمی در راستای دانستن دلیل مسئول برداشته باشند. این رفتارها به نظرم قابل مقایسه است با برخی رفتارهای گروه‌ـ‌فشارـ‌گونه که نمونه‌ش را پیرامون اکران گشت ارشاد دیدیم. عده‌ای به محض برداشت بدوی، تصمیم گرفتند که با اکران آن مخالفت کنند.
خب ممکن است کسی جواب دهد: 
«توی متن خبر آمده که سال‌های پیش اتباع افغان برای خانواده‌ها ایجاد ناامنی کرده‌اند. اما این دلیل، چون‌آن قدرتی ندارد که مسئول، تعمیم دهد و بگوید: «ورود افاغنه ممنوع». نمی‌توان ایجاد ناامنی از سوی برخی را به پای همه نوشت.»
قبول دارم. تعمیم ناروایی صورت گرفته است. اما باز هم اطلاعات کمی در اختیار داریم. مثلا باید بدانیم وقتی مسئول، می‌گوید «افغانی» منظورش ملیت افغانی است یا این را صرفا در مقام وصف یک عمل به کار برده است (پ.ن2). توضیح می‌دهم. فرض کنید در پارکی، جوان‌هایی عادت کرده‌اند که دسته‌جمعی حرکت کنند و مزاحم دیگران شوند. بعد از مدتی، خانواده‌ها عموما چون‌این نتیجه‌ای گرفته‌اند که این‌ها اکثرشان افغانی هستند. دور هم نشسته‌اند و می‌بینند دسته‌ای آدم به سمت‌شان می‌آید. می‌گویند: «افغانی‌ها آمدند». این‌جا افغانی‌ها دیگر به ملیت اشاره ندارد بل عمل آن‌ها را مراد کرده است. هرچند این نام‌گذاری خودش یک تعمیم نارواست اما باید توجه داشته باشیم که این‌جا افغانی معادل افرادی شده است که می‌آیند و مزاحمت ایجاد می‌کنند؛ درست مانند لفظ «لات و لوت» در ادبیات عامه ما (که این هم خودش یک بی‌اخلاقی است البته).
بگذارید جهت بحث‌م را عوض کنم. چند هفته پیش، یکی از دوستان سمیناری درباره پایان‌نامه‌ش داشت که رابطه بین ابهام (مطرح در معرفت‌شناسی) و نظریه‌های علم حقوق را بررسی کرده بود. چند نظریه را مطرح کرد و یکی از نکات جالب‌ش این بود که مجری قانون ـ مامور یا قاضی ـ به‌تدریج واجد نقش بیش‌تری نسبت به متن قانون می‌شود. حتی مواردی بوده است که با استناد به روح قانون، قاضی حکمی خلاف متن قانون داده است.
مثال می‌زد: «ورود وسایل نقلیه به پارک ممنوع». و بعد می‌گفت: «حالا دوچرخه چه حکمی دارد؟»‌ درست است وسایل نقلیه با عمومیت بیان شده است اما فرد ِ آشنا با روح قانون می‌داند که دوچرخه مشکلی ندارد. این‌جا جایی است که فرد مجری، در مقام تفسیر قانون و تطبیق آن است. حالا بیایید این داستان را بر روی ماجرای صفه اصفهان پیاده کنیم: 
فرض کنیم خانواده‌ای از اتباع افغان ـ خانواده‌ای که از روی چهره به‌خوبی قابل شناسایی باشند ـ با زیرانداز و توپ و زنبیل و وسایل تفریح، عازم صفه اصفهان شوند. بعید می‌دانم که ماموری از ورود آن‌ها ممانعت کرده باشد (مطمئن نیستم و اگر کسی خبر دارد، بگوید.) اگر حدس من درست باشد، این‌جا مامور با روح حکم ارتباط برقرار کرده است: منظور از افغانی‌ها، افرادی است که ممکن است ناامنی ایجاد کنند اما کسی که برای تفریح آمده، مشمول حکم نیست.
اگر تمام گمانه‌زنی‌هام درست باشد، هم‌چنان یک بی‌اخلاقی آشکار در رفتار مسئول باقی می‌ماند: این‌که در استفاده از لفظ دقت نداشته است. در مورد مثال وسایل نقلیه، فی‌بادی‌الامر شامل «دوچرخه» هم می‌شود اما دوچرخه از این شمول، ناراحت نمی‌شود! اما در مثال صفه اصفهان، افغانی‌هایی که ایجاد ناامنی نمی‌کنند و بدون مزاحمت هم وارد پارک می‌شوند، هم‌چنان تحت شمول «ورود افغانی‌ها ممنوع» قرار می‌گیرند و توهین می‌شود به‌شان. این مسئله به نظرم دیگر مسئله نژادپرستی نیست بل مسئله‌ای زبانی است. یعنی تعمیمی در ناحیه زبان داده‌ایم و در مقام عمل، چون‌این تعمیمی نداشته‌ایم. از این تعمیم‌های زبانی بسیار داشته‌ایم. تعمیم‌هایی که برای اشاره راحت‌تر از آن‌ها استفاده می‌کنیم و البته در مواردی مثل این‌جا بی‌اخلاقی است.

پ.ن1: هنوز به مرزی نرسیده‌ایم که رفتارهایی این‌چون‌این را خارج از معقولیت ابتدایی تفسیر کنیم. احساس می‌کنم در برخورد با چون‌این مسائلی، باید آن‌ها را فی‌بادی‌الامر معقول اما هم‌راه با ناآگاهی‌های متداول میان مسئولان در نظر گرفت.

پ.ن2: مثلا این را مقایسه کنید با امور روزمره‌مان که جنس‌های نامرغوب را «چینی» می‌خوانیم در صورتی که حداقل از رانندگان تاکسی شنیده‌ایم که جنس‌های درجه سوم‌شان نصیب ما می‌شود. پس چینی‌ها می‌توانند طلب اعاده حیثیت کنند که چرا ما را با نامرغوب بودن هم‌طراز کرده‌اید. در حالی که می‌دانیم این حرف ـ نسبت چینی دادن به نامرغوب‌ها ـ مسئله قومیتی نیست.

پ.ن3: متن خبر متن دقیقی نیست به گمان‌م. یعنی این‌طور نیست که بتوانیم به تفسیر قیدهاش بپردازیم. بعید می‌دانم نویسنده‌ش این‌قدر دقت داشته است. اما اگر چون‌این فرضی داشته باشیم، احتمال دارد قید حضور پررنگ، تمام حرف‌های من را نقش‌بر‌آب کند. 

پ.ن4: حساسیت شهروندی خیلی خوب است. اما تمام بحثی که این‌جا هست این است که عجله در انجام وظیفه، ما را در اشتباه نیندازد. به‌عنوان نمونه، پست زیر را بخوانید:

پ.ن (دو روز پس از انتشار): این هم لینکی که گمانه‌زنی عدم ممانعت از خانواده‌ها را تقویت می‌کند:

روزنامه شرق: افغانها می گویند از ورودشان به پارک صفه جلوگیری نشده