۲۵ بهمن ۱۳۹۰

آرزومند ِ رو-به-موت

احتمالا تجربه داشته‌اید که پیشاپیش، مُردن یک نفر را منتظر باشید. نه آن‌که لحظه بشمارید تا بمیرد و خوش‌حال شوید، بل عزیزی باشد که از گفته پزشک و حال و اوضاع‌ش نزدیکی مُردن‌ش را حس کرده باشید. تلخ است. 
این فرد رو-به-موت اگر جوان باشد، داغ‌تر است داغ‌ش. اما اگر سنی ازش گذشته باشد، خودت را آرام می‌کنی که عمرش را کرده است و هر کسی می‌میرد و ناکام نمی‌رود و ...
این روزها فرد میان‌سالی را دیده‌ام که رو-به-موت نیست اما وضع‌ش تعریفی ندارد. خب جوان نبودن‌ش باعث می‌شود کمی خودم را آرام کنم که عمری کرده است و جوان‌مرگ نمی‌شود. اما این‌ها تا وقتی از درد ِ دل می‌کاهد که نشنوی ازش که از «آرزو» حرف بزند. آشنای ما صحبت از آرزو کرد؛ صحبت از این‌که آرزو داشت نوه و نتیجه‌ش را فلان‌جور بغل کند و آرزو داشت روزگاری مجاور مشهد شود و ... و من، تا شنیدم، بغض گلوم را گرفت و ناگاه قلب‌م فشرده و فسرده شد.
وقتی تلاش خودم برای آرام کردن دل‌م را می‌بینم، احساس می‌کنم که بی‌تفاوت شده‌ام به مرگ یک آرزومند که شاید کودکی‌هاش را قدم‌به‌قدم طی کرده بود تا بزرگ شود و آرزوهاش را از نزدیک ببیند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر