۴ بهمن ۱۳۹۵

آن‌جا که زمین به آسمان می‌پیوندد

از قدیم، آسمان برای انسان رازآلود و خداگون و مقدس بود. اگر اسطوره‌ی «برج بابل» را شنیده باشیم، دریافته‌ایم که رسیدن به آسمان چه دیرینه‌آرزویی‌ست که با آب و گل جان ِ ما انسان‌ها آمیخته است.

از همان روزها، در میان مکان‌های پیرامون‌مان، قله‌های کوه‌ها را نزدیک‌ترین نقطه‌ها به آسمان می‌دیدیم. اگر قرار بود جایی از زمین را برگزینیم که «آسمانی» باشد، قله‌ها را انتخاب می‌کردیم. همین ماجرا وامی‌داشت‌مان که «معبد»‌ها را بر فراز قله‌‌های کوه‌ها بسازیم. مثلا زیگورات‌ معبدی است که «پلکانی بی‌کران تا آسمان بنا می‌کند تا آرام‌آرام از فضای ناهمگون پیرامون جدا شوی، به پیش روی تا به سرای پاک آسمانی برسی. پله‌پله تا آسمان. تا جایی که همچون قله‌ی کوه، زمین به آسمان پیوند می‌خورد و خداوند با آغوش همیشه گشوده‌اش پدیدار و پر‌نور [رخ می‌نماید].»

انسان در آرزوی دیرینه‌ی رسیدن به جایی‌ست که آسمان و زمین پیوند بخورد و مرغ باغ ِ ملکوت از زمین بگسلد و به آسمان بپیوندد. «معبد»‌ها نمودی از این آرزوی دیرپای بشری اند.

وقتی از پیوند زمین و آسمان سخن می‌گویم، لاجرم گفتار مرتضی آوینی شنیده می‌شود که 
«خرمشهر دروازه‌ای در زمین دارد و دروازه‌ای دیگر در آسمان. آن روزها زمین و آسمان به هم پیوسته بود و مردترین مردان از همین خاک بال در آسمان‌ها می‌گشودند ... شهر زمینی خرمشهر در دست دشمن افتاد اما شهر آسمانی هم‌چنان در تسخیر شهدا باقی ماند. از باطن این ویرانی‌ها معارجی به رفیع‌ترین آسمان‌ها وجود داشت که جز به چشم شهدا نمی‌آمد.»

چه کسی از این نردبام‌ها بالا می‌رود؟ چه کسی از شهر زمینی به شهر آسمانی می‌رسد؟ آوینی پاسخ‌مان می‌دهد: «آن کس که به حقیقت انسان دست یافته است.» کسی که با التفات به مرگ، مرگ را در آغوش می‌کشد به حقیقت انسان نزدیک است. خود آوینی می‌گوید 
«آنان را که از مرگ می‌ترسند از کربلا می‌رانند. مردان مرد جنگاوران عرصه‌ی جهاد اند که راه حقیقت وجود انسان را از میان هاویه‌ی آتش جسته‌اند. آنان ترس را مغلوب کرده‌اند تا فتوت آشکار شود و راه فنا را به آنان بیاموزد. و موانسان حقیقت آنان اند که ره به سرچشمه‌ی فنا جسته‌اند.»

اگر بپذیریم که ملتفتانه در آغوش کشیدن مرگ است که حقیقت انسان را متجلی می‌کند؛ و اگر بپذیریم آن کس که حقیقت انسان را عیان می‌بیند نردبام‌های آسمان را در دل همین شهرهای خاکی‌مان می‌یابد؛ و اگر بپذیریم انسان‌های معراج‌نیافته باغبطه همین نقطه‌های پیوند آسمان و زمین را «معبد» کرده‌اند، لاجرم باید بپذیریم که مشهد شهیدان آتش‌نشان‌مان ــ‌هرچند در میانه‌ی خاکی‌ترین و دنیوی‌ترین نقطه‌ها‌ـــ معبد است. مقدس است. رازآلود است و خداگون. جایی‌ست که زمین به آسمان پیوسته است.

۱۳ دی ۱۳۹۵

روایت رنج حسین

کلمه‌ها به زبان می‌آیند و بی‌که شنیده شوند آرام‌آرام گُم می‌شوند و اثری از آن‌ها نمی‌ماند. ما در میانه‌ی عصری زندگی می‌کنیم که حرف‌ها در مَحمل «موج» و «مُد» و «ترند» و «استریم» نقل می‌شوند. بر این اساس، ناگاه همه به یک موضوع واحد ملتفت می‌شوند و مطلب‌ها می‌نویسند و به آن می‌اندیشند و درباره‌ش نظر می‌دهند اما به همان سرعتی که نگاه‌ها به آن ملتفت شده بود، با پیش آمدن موضوعی دیگر، به سراغ موضوع تازه می‌روند و حرف‌ها ابتر و فراموش‌شده باقی می‌مانند. شاید ساده‌ترین پیش‌نهاد این باشد که اگر قرار است حرفی شنیده شود باید خود را با حدود و ثغور موج‌ها هماهنگ کند. شاید هم باید راهی سخت‌تر در پیش گرفت و در نبردی تراژیک، خلاف جریان آب شنا کرد و به جنگ این موج‌ها رفت.[1]

روضه‌های محرم و صفر دیگر تمام شده‌اند و یحتمل دیگر کسی شال عزا بر دوش ندارد. شاید حالا بتوانیم کمی درباره‌ی روضه‌ها حسین (ع) حرف بزنیم.

نسبت ما با روایت ِ رنج چیست؟ فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» را باید چندبار دید و ساعت‌ها با فکرش قدم زد و مدت‌ها آن را مزمزه کرد. فیلم یک غزل سینمایی‌ست که با سنت برساخته‌ای که از شعرهای عاشقانه در ذهن داریم هم‌خوان است. عاشقی (فرهاد) که معشوق را به چنگ نیاورده هنوز «زمان» و «مکان»‌ش را با زمان و مکان معشوق تنظیم می‌کند ـــ‌و جهان چیست به جز زمان و مکان؟‌ـــ در حالی که معشوق به‌کلی فراموش‌ش کرده است. این همان «رنج»ی است که در سنت شعرهای عاشقانه‌مان، گریبان‌گیر عاشق است. البته گلایه‌ای از این ندارد؛ چرا که هرچه رنج بیش‌تر باشد گوهر عشق تابنده‌تر می‌شود و از این روست که دائم سینه‌ی پرسوز طلب می‌کند. ما ـــ‌یعنی تماشاگران ِ این واقعه‌ــ هم این نکته را می‌دانیم. بنابراین هرچه رنج‌های فرهاد عیان‌تر می‌شود گوهر وجودی‌ش و جایگاه رفیع‌ش در عاشق بودن نمایان‌تر می‌شود. دوست داریم نویسنده و کارگردان زخم‌های کاری‌تری که به پیکر فرهاد نشسته را نشان‌مان دهند تا پله‌پله شأن‌ش بالاتر برود. روایت ِ رنج ِ فرهاد ما را به غبطه وامی‌دارد که کاش جانی داشتیم که این حجم از عاشقانگی را در خود جای داده بود. بگذریم.

فیلم‌هایی هستند که به لحاظ فیلم‌شناختی ‌إن‌قلت‌هایی بر آن وارد است اما از جنبه‌های غیرسینمایی احترام‌برانگیز اند. به‌گمان‌م «شیار ۱۴۳» از این دست فیلم‌ها بود. ماجرای مادران ِ سربازان ِ نیامده آن‌قدر محترم است که حتی إن‌قلت‌های فیلم‌شناختی نیز نمی‌توانند ذهن‌مان را از این فیلم خلاص کنند. در شیار ۱۴۳، لحظه‌به‌لحظه رنج مادر عمیق‌تر و جان‌کاه‌تر می‌شود و هم‌طراز با آن، لحظه‌به‌لحظه با هر چین و چروکی که به چهره‌ش می‌افتد، جایگاه‌ش نزد مخاطب بالاتر می‌رود. در این‌جا نیز روایت ِ رنج ما را به بهت وامی‌دارد که روح ستودنی چنین مادری چه دست‌نایافتنی‌ست.

«زمین سیاره رنج است» و ابتلا و رشد قرین یک‌دیگر اند. هرچه روایت ِ رنجی که عاشق در مسیر عاشقانگی‌اش متحمل شده جلوتر می‌رود، عظمت او افزوده  و حقارت ما نمایان‌ می‌شود؛ آن‌سان که حتی ممکن است غبطه بخوریم به انسانی که چنین رنجی را به دوش کشیده است و بخوانیم «یا لیتنا کنا معک».

روضه‌های حسین (ع) چیست جز روایت رنج حسین (ع)؟ شاید باید بپذیریم که هرچه روایت ِ رنج ِ حسین (ع) و هم‌راهانش عمیق‌تر و جان‌‌سوزتر، شأن و مقام‌ش نزد مستمع غبطه‌آورتر.    




[1] چرا چنین نبردی تراژیک است؟ چون قهرمان ِ چنین نبردی ملتفت است که (۱) هویت‌ش با عصری که در آن می‌زید پیوند خورده و (۲) عصر حاضر عصر موج‌ها و ترندهاست و (۳) نبرد با چنین موج‌هایی یک عملیات ناممکن است.