۱۰ فروردین ۱۳۹۱

کلاه‌قرمزی خط قرمز ماست

بابا رفیق زیاد داشت. تکه‌کلام‌ش هم این بود که بی‌چشم‌داشت کار دیگران را انجام بده تا روزی که گیر کردی، کمک‌ت کنند. البته گاهی قاعده‌ش کمی شیطنت‌آمیز می‌شد. کار برخی آدم‌ها را صرفا به این دلیل بی‌چشم‌داشت انجام می‌داد که با آن آدم دوست شود تا از مزایای دوستی در پیش‌برد اهداف‌ش! استفاده کند. 
با این توصیف، تصور کنید دید و بازدید عید را. میهمان می‌آمد. بابا می‌گفت: «فلانی است.» فلانی کیست؟ رئیس فلان بانک. کمی بعد، بهمانی می‌آمد. بهمانی کیست؟ سرهنگ عقیدتی ـ سیاسی. کمی که سرمان خلوت می‌شد، دوباره میهمان می‌آمد. این کیست؟ مهندس شهرداری. حتی در روزگاری که پرونده قطوری در شهرداری داشتیم ـ چیزی حدود چهار بند انگشت ـ، یکی از همین دوستان کل پرونده را آورده بود و داده بود به بابا. گفته بود دیگر اثری از شما در کمیسیون ماده صد و ... نیست. یکی‌ش را من از نزدیک زیارت کردم که بابا می‌گفت قهرمان کشتی است. بعدها دیدم توی تیتراژ برنامه‌های ورزشی، وقتی چهره‌های قدیمی را نشان می‌داد، همین آدم روی سکو رفته بود.
تا یادم نرفته بگویم که دوستی با بزرگان، مانع نمی‌شد که این فرمول کلی را فراموش کند که: «آب‌دارچی ِ هر جایی، مهم‌ترین عامل پیش‌برد پرونده است». بگذریم.
یکی از همین دوستان، «حمید»نامی بود که به گفته بابا، بازی‌گر بود. نشد که ببینیم‌ش اما یکی ـ دوبار جسته‌گریخته توصیف‌ش کرد که البته چون خیلی تلویزیون نگاه نمی‌کرد، نمی‌توانستیم تطبیق‌ش بدهیم به بازی‌گران. آن روزها تعداد بازی‌گران این‌قدر زیاد نبود. خیلی محدود به نظر می‌رسیدند. خب ما بین «حمید لولایی» و «حمید جبلی»‌ مردد بودیم. اما خب بابا زودتر از آن رفت که بتوانیم تردید‌مان را برطرف کنیم.
الان چیزی از توصیفات‌ش یادم نمی‌آید اما نمی‌دانم چه‌طور بود که همگی احساس می‌کردیم منظورش «حمید جبلی» است. خب این یک ظن حل‌ناشدنی است. اما همین ظن، باعث شده است که هر وقت اسم حمید جبلی را می‌شنوم، یاد این ماجراها بیفتم؛ به‌خصوص وقتی با برنامه نوروزی کلاه‌قرمزی هم هم‌راه شود. خاطرات کودکی‌هام را هم زنده می‌کند.
کلاه‌قرمزی نوستالژی ماست. نمی‌دانم قرار است بچه‌ها هم جذب‌ش شوند یا نه. اما همیشه از خودم می‌پرسم چه‌طور بچه‌ها ازش لذت کامل می‌برند وقتی برنامه‌های عصرگاهی کلاه‌قرمزی را ندیده‌اند؛ برنامه‌هایی که آب دهان کلاه‌قرمزی می‌پاشید روی صورت آقای مجری؛ برنامه‌هایی که «بیژن! کوکو سبزی یی [بخور]» را داشت؛ برنامه‌های که پیراهن راه‌راه‌ و شلوار سبز کلاه‌قرمزی، لباس ِ روز بود. کلاه‌قرمزی برای آن‌هایی لذت کامل دارد که خاطرات‌شان را روی همان پیش‌خوان برنامه جا گذاشته‌اند. کودکی‌هامان ـ عصرهای سرد پاییزی‌مان ـ را با کلاه‌قرمزی گذراندیم. 
کلاه‌قرمزی برای آدم‌هایی مثل ما، خودمانی است. از خودمان می‌دانیم‌ش. جایی این را گفته بودم که فرض کنید کلاه‌قرمزی آن پیشینه را نداشت. گمان قوی دارم که برخی از این نشانه‌شناس‌های تازه‌به‌دوران‌رسیده آن را به صهیونیسم جهانی ربط‌ش می‌دادند که چرا کلاه یهودی‌ها را بر سر گذاشته؟ اما چون‌این نکردند. نوستالژی‌ش آن‌قدر قوی بود که معصومیت کودکانه‌ش مانع از نسبت دادن توطئه‌ها شود. اگر به کلاه‌قرمزی خدشه‌ای بخورد، انگار بخش بزرگی از خاطرات‌مان لکه‌دار می‌شود. کلاه‌قرمزی خط قرمز ماست.

کودکی‌هام گذشت. بابا رفت. کلاه‌قرمزی آمد و همه را زنده کرد دوباره. باید از کلاه‌قرمزی تشکر کنم.

۶ فروردین ۱۳۹۱

واقعا «چدا» وجود دارد؟ یا: بحثی درباره یک آیه

«آدم نامردی پیدا شد و به کشاورزی که از آخوندی چیزی سردرنمی‌آورد، گیر داد. با مغالطه برای او اثبات کرد که برای خدا شریکی وجود دارد که اسم‌ش «چدا»ست. بعد ویژگی‌هایی برای چدا تعریف کرد؛ به‌گونه‌ای که کشاورز او را هم مانند خدا توی ذهن‌‌ش آورد. غروب که شد، کشاورز برگشت به خانه و بچه‌ش را دعوت کرد که با هم بحثی داشته باشند درباره خدا. بچه هم ناآشنا به این مباحث بود. اما با همان استدلال‌های آن آدم ِ نامرد، قانع شد که چدا وجود دارد. آیا او به وجود چدا علم دارد؟»

آیه فرموده است:
«وَإِن جَاهَدَاكَ عَلى أَن تُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلَا تُطِعْهُمَا وَصَاحِبْهُمَا فِي الدُّنْيَا مَعْرُوفًا وَاتَّبِعْ سَبِيلَ مَنْ أَنَابَ إِلَيَّ ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ» (لقمان ـ 15) (+)
ترجمه‌ش هم چون‌این است که:
«اگر تلاش کردند ]پدر و مادرت[ که به چیزی شرک بورزی که به آن علم نداری، اطاعت‌شان نکن و با نیکی باهاشان رفتار کن و ....»
در نگاه نخست، جای‌گاه «ما لیس لک به علم» را نمی‌فهمم. پس باید کمی عمیق شوم درباره‌ش. تلاش‌م این است کمی درباره این قید، فکر کنم و بنویسم‌ش. ناگفته واضح است که این‌جا تنها گمانه‌زنی می‌کنم و رأیی نمی‌دهم. از سوی دیگر شاید جهت ِ حرف‌هام کمی معرفت‌شناسانه باشد.
احساس می‌کنم به چند تفسیر شاخص سر بزنیم، به‌تر باشد. به ترتیب از مجمع‌البیان (+)، جوامع‌الجامع (+)، تفسیر نمونه (+) و تفسیر المیزان (+) به آن می‌پردازم و بخش‌های مربوط به این آیه و خصوصا قیدی که گفتم را نقل می‌کنم:

تفسیر مجمع‌البیان پیرامون آیه:
«و إن جاهداك» أيها الإنسان أي جاهداك والداك « على أن تشرك بي » معبودا آخر فلا تطعهما و هو قوله « ما ليس لك به علم » لأن ما يكون حقا تعلم صحته فما لا تعلم صحته فهو باطل فكأنه قال فإن دعواك إلى باطل « فلا تطعهما » في ذلك « و صاحبهما في الدنيا معروفا » أي و أحسن إليهما و ارفق بهما في الأمور الدنيوية و إن وجبت مخالفتهما في أبواب الدين لمكان كفرهما « و اتبع سبيل من أناب إلي » أي و اسلك طريقة من رجع إلى طاعتي و أقبل إلي بقلبه و هو النبي (صلى الله عليه وآله وسلّم) و المؤمنون قال « ثم إلي » أي إلى حكمي « مرجعكم » و منقلبكم « فأنبئكم » أي أخبركم « بما كنتم تعملون » في دار الدنيا من الأعمال و أجازيكم عليها بحسبها. (+)

تفسیر جوامع‌الجامع پیرامون آیه:
«ما ليس لك به علم» أراد بنفي العلم به نفيه، أي: لا تشرك بي ما ليس بشيء، كقوله: «ما يدعون من دونه من شىء» (+)

تفسیر نمونه پیرامون آیه:
ضمنا جمله «ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ» (چيزى كه به آن علم و آگاهى ندارى) اشاره به اين است كه اگر فرضا دلائل بطلان شرك را ناديده بگيريم، حداقل دليلى بر اثبات آن نيست، و هيچ شخص بهانه‌جويى نيز نمى‏تواند دليلى بر اثبات شرك اقامه كند.
از اين گذشته اگر شرك حقيقتى داشت، بايد دليلى بر اثبات آن وجود داشته باشد، و چون دليلى بر اثبات آن نيست خود دليلى بر بطلان آن مى‏باشد. (+)

تفسیر المیزان پیرامون آیه:
قوله تعالى: «و إن جاهداك على أن تشرك بي ما ليس لك به علم فلا تطعهما» إلى آخر الآية.
أي إن ألحا عليك بالمجاهدة أن تجعل ما ليس لك علم به أو بحقيقته شريكا لي فلا تطعهما و لا تشرك بي، و المراد بكون الشريك المفروض لا علم به كونه معدوما مجهولا مطلقا لا يتعلق به علم فيئول المعنى: لا تشرك بي ما ليس بشيء، هذا محصل ما ذكره في الكشاف، و ربما أيده قوله تعالى: «أ تنبئونه بما لا يعلم في السماوات و لا في الأرض»: يونس: 18.
و قيل: «تشرك» بمعنى تكفر و «ما» بمعنى الذي، و المعنى: و إن جاهداك أن تكفر بي كفرا لا حجة لك به فلا تطعهما و يؤيده تكرار نفي السلطان على الشريك في كلامه تعالى كقولهما تعبدون من دونه إلا أسماء سميتموها أنتم و آباؤكم ما أنزل الله بها من سلطان»: يوسف: 40، إلى غير ذلك من الآيات. (+) برای ترجمه هم: (+)

اما جمع‌بندی آن‌چه گفته‌اند: صاحب مجمع‌البیان می‌گوید هر چیزی که حق باشد، صحت‌ش را خواهی دانست و آن‌چه صحت‌ش را نمی‌دانی، باطل خواهد بود. پس چون به شرک، علم نداری، پس باطل است. پس انگار آیه گفته است: اگر تو را به باطل دعوت کردند ...
صاحب جوامع‌الجامع هم می‌گوید: با نفی علم به شرک، قصدش این بوده است که بگوید اصلا وجود ندارد. یعنی چیزی شریک خدا نیست که به آن علم پیدا کنی. پس انگار آیه گفته است: چیزی که نیست را شریک من نگردان.
صاحبان نمونه معقتدند دلیلی برای اثبات شرک وجود ندارد. اما هر حقی اثباتی دارد. پس نشان از ناحق بودن‌ش است.
صاحب المیزان هم چیزی شبیه جوامع‌الجامع می‌گوید که چون شریک، معدوم است، علمی به آن تعلق نمی‌گیرد.

تا این‌جا نقل قول دیگران بود. حالا صرفا حالاتی را در نظر می‌گیرم که شاید استدلال‌ها را کمی مخدوش کند (و شاید هم نه).
یکم آن‌که تکلیف وجود یا عدم استدلال را مشخص کنم. به نظرم منظور استدلال اقناعی است؛ استدلالی که طرف مقابل را قانع کند. وجود چون‌این استدلالی برای شریک ممکن است حتی اگر خود شریک وجود نداشته باشد. اما در مقابل، استدلال یقینی یا (قیاسی) قرار می‌گیرد که هنوز چون‌این استدلالی بر شرک پیدا نکرده‌ایم. اما عدم‌الوجدان به معنی عدم‌الوجود نیست. پس می‌توانیم حالتی را تصور کنیم که فردی برای دیگری استدلالی بیاورد و او را قانع کند که شریکی برای خدا وجود دارد اما در حقیقت شریکی وجود نداشته باشد.
از سوی دیگر، ممکن است چیزی وجود داشته باشد اما استدلالی برای آن نیافته باشیم. این‌جا می‌خواهم این را بگویم که نبود استدلال، به معنی نبود شریک نیست.
حالا با همین دو نکته برویم سراغ تفسیرها: ادعای مجمع‌البیان را نمی‌فهمم. چرا لازم است هر چیزی که استدلالی بر آن نیست، باطل باشد؟ بگذریم از آن که شاید بتوان استدلال اقناعی بر وجود شریک آورد. یعنی ممکن است فردی قانع شود که شریکی وجود دارد.
هم‌چون‌این ادعای جوامع‌الجامع را هم مخدوش می‌دانم. نفی علم به وجود شریک، لزوما به معنی نفی شریک نیست. گفتم که ممکن است شریکی باشد، اما علمی به آن نداشته باشیم. هرچند این‌جا صاحب جوامع‌الجامع معتقد است شارع لفظی را گفته است و معنایی دیگر را مراد کرده است. اما لازم است ملازمه‌ای بین این معنای اصلی این لفظ و آن معنای دیگر، برقرار باشد. اما این ملازمه به شکل عقلی وجود ندارد.
ادعای صاحبان نمونه هم همین‌گونه است. این‌که دلیلی نداریم، به معنی باطل بودن‌ش نیست. این ادعا شبیه ادعای کسانی است که با تمسک به قرینه‌گرایی (+)، وجود خدا را نفی می‌کنند. این‌ها می‌گویند دلیلی بر وجود خدا نیست. پس خدا وجود ندارد. همان جواب‌هایی که به قرینه‌گراها داده شده است، این‌جا هم می‌توان داد (پ.ن1).
صاحب‌ المیزان هم بحث عدم علم به معدوم را مطرح کرد. این‌جا نمی‌دانم که واقعا علم به چه معنی آمده است؛ به معنی تصور یا تصدیق. اما برای هر دو حالت بحثی خواهم داشت. اگر به معنی تصور باشد، ادعای صاحب المیزان چون‌این می‌شود که نمی‌توان شی معدوم را تصور کرد. نظراتی هست که حتی اشیای متناقض (مثل پنج‌ظلعی دارای زاویه‌های 125درجه‌ای) را می‌توان تصور کرد. پس حتی اگر شریک خدا مفهومی متناقض باشد، پس می‌توان تصویری از آن در ذهن شکل داد. حالا که علم تصوری را «حضور صورة الشیء عند العقل» بدانیم، پس می‌توانیم قائل شویم که علم تصوری به شریک وجود دارد. اما علم تصدیقی؛ می‌توانم قبول کنم که استدلالی قیاسی بر وجود شی معدوم نمی‌توان آورد. اما همان‌طور که قبلا گفتم، استدلال اقناعی برای شی‌ معدوم آوردن ممکن است. حالا فرض کنیم آورنده‌ی استدلال، قصد مغالطه داشته باشد و سعی کند جوری استدلال را بچیند که شنونده خیال کند استدلالی برهانی (قیاسی) است. در این‌جا شنونده علم تصدیقی به وجود شریک پیدا می‌کند هرچند درواقع چون‌این شریکی وجود نداشته باشد و هرچند درواقع چون‌این استدلالی وجود نداشته باشد.

اما شاید بتوانیم بگوییم آیه در مقام بیان مباحث مربوط به استدلال له یا علیه وجود شریک نیست. اما همین فراز را در جاهایی دیگر داریم: و لا تقف فی ما لیس لک به علم. این‌ شاید نشان دهد که این فراز، کمی به فضای استدلال هم وارد می‌شود. اما مطمئن نیستم.

حالا برای این‌که جمع‌بندی کرده باشم بحث‌م را، برگردم به داستان که تعریف کردم:
آدم نامردی پیدا شد و به کشاورزی که از آخوندی چیزی سردرنمی‌آورد، گیر داد. با مغالطه برای او اثبات کرد که برای خدا شریکی وجود دارد که اسم‌ش «چدا»ست. بعد ویژگی‌هایی برای چدا تعریف کرد؛ به‌گونه‌ای که کشاورز او را هم مانند خدا توی ذهن‌‌ش آورد. غروب که شد، کشاورز برگشت به خانه و بچه‌ش را دعوت کرد که با هم بحثی داشته باشند درباره خدا. بچه هم ناآشنا به این مباحث بود. اما با همان استدلال‌های آن آدم ِ نامرد، قانع شد که چدا وجود دارد. حالا بچه را تصور کنید که آمده است و این آیه را دیده و از قضا، به اینترنت هم دست‌رسی دارد و این تفسیرها را هم می‌خواند. آیا او به وجود چدا علم دارد؟ (علم در این‌جا اصطلاح معرفت‌شناسی نیست که متضمن «صدق» باشد.)

پ.ن1: چند جواب عمده داده‌اند به متمکسین به قرینه‌گرایی. یکی این‌که قرار نیست پذیرفتن چیزی که برآمده از استدلال نباشد، غیرعقلانی باشد. جواب دوم هم آن است که بر خلاف ادعای متمکسین به قرینه‌گرایی در نفی خدا، قرائنی بر وجود خدا در دست داریم.

۲ فروردین ۱۳۹۱

وقتی داستان یک فیلم را لو می‌‌دهیم، دقیقا چه می‌کنیم؟

بازتاب در این‌جا مطلبی منتشر کرده است درباره «قلاده‌های طلا». همان ابتدای نوشته، این حس را منتقل کرده است که با ایده اصلی قلاده‌های طلا موافق نیست. پس سطرهای اولیه‌ش را چون‌این خلاصه می‌کنم که: «بازتاب نسبت به قلاده‌های طلا حس خوبی ندارد.»
در ادامه مطلب، داستان قلاده‌های طلا را روایت می‌کند؛ روایتی سرشار از جزییات. مثلا این بند آغازین روایت است:

"روایت «قلاده های طلا» با سکانسی شروع می شود که گوینده فرودگاه امام خمینی از نشستن هواپیماهایی از شهرهای مختلف انگلیس به ایران خبر می دهد و این یادآور ورود عوامل ایرانی وابسته به دولت انگلیس برای ایجاد درگیری های سال 88 است. در صحنه های بعد دوربین به یک قایق توریستی می رود که شخص مشروب خوری در حال پیاده سازی نقشه های انقلاب مخملی در ایران با اتصال به دولت های غربی و به طور خاص آمریکا برای سال 88 است و از برنامه شان برای انفجار هواپیمای سید محمد خاتمی رئیس جمهور سابق ایران سخن به میان می آورد و تاکید می کند با مرگ خاتمی، اتفاقی مشابه کشته شدن گاندی که باعث رای آوردن اقوامش در انتخابات هند شد رخ می دهد و یا رای آوردن همسر بی نظیر بوتو پس از ترور همسرش می افتد و جریانی  هم طیف خاتمی به این شکل باقی می ماند. البته بعد از ناکام ماندن انفجار بمب در هواپیمای خاتمی و پرتاب آن به بیرون هواپیما و انفجار در کنار باند فرودگاه، این شخص در قایقش با عصبانیت می گوید که اگر بمب منفجر می شد چنان درگیری های خونین خیابانی می شد که دیگر انتخابات برگزار نمی شد. (رسم‌‌الخط بازتاب را نگه داشتم.)"

گمان می‌‌کنم این‌گونه روایت دقیق از یک فیلم، از تازگی فیلم می‌کاهد. مخاطبانی را هم که قصد داشتند فیلم را ببینند، بی‌میل می‌کند به دیدن. من از ژانر فیلم‌ها سر در نمی‌‌آورم اما نوع فیلم به گونه‌ای است که برخی اطلاعات، باید در سینما کشف شوند. برخی جاهای فیلم، معماگون است و مخاطب باید درگیر آن شود و بعد، در میانه‌های فیلم، شاهد حل شدن‌ش باشد. بازتاب، این گره‌های اصلی فیلم را همین‌جا باز کرده است. دست‌کم در مورد خودم می‌توانم بگویم که میل‌م نسبت به دیدن فیلمی که روایت‌ش را موبه‌مو می‌دانم، کاسته می‌شود. در این میان، البته استثناهایی وجود دارد. مثلا گاهی فیلم‌ها را بعد از سینما رفتن، لایق چند بار دیدن تشخیص می‌دهم و شاید بارهای بعد ـ با وجود دانستن خط داستان ـ دوباره مشتاق دیدن‌ش باشم. جدایی یا آژانس به نظرم چون‌این ویژگی‌هایی داشتند اما قلاده‌‌های طلا حداقل برای من این‌چون‌این نیست.

یکم: اما یکی از جواب‌های احتمالی در دفاع از بازتاب‌، این است: «فیلم دارد اطلاعات ناواقعی را منتقل می‌کند و قصد دارد مخاطب را فریب بدهد. این کار بازتاب، مفسده فریب خوردن آدم‌ها را کم کرده است. پس خوب است.»
فرض کنیم ادعای اصلی این پاسخ ـ انتقال اطلاعات ناواقعی و قصد فریب ـ درست باشد. اما آیا نتیجه، معقول است؟ برای این‌ که داوری را آسان‌تر کنم، بیاییم این گزاره را از حالت خاص دربیاوریم و کمی کلی‌تر بیان‌ش کنیم:
الف) «اگر کسی در مقام فریب دیگری باشد، می‌توانیم از رسیدن صدای‌ش به افراد جلوگیری کنیم.» 
این جمله به نظر من بسیار بی‌انصافی است. مگر این‌طور نیست که بسیاری از مخالفان فیلم‌هایی چون «قلاده‌‌‌های طلا» و «پایان‌نامه» مدعی‌‌اند سانسورهایی صورت می‌گیرد؛ سانسورهایی که باعث می‌شود صدای دیگران به ما نرسد (فیلتر اینترنت) و سانسورهایی که باعث می‌شود صدای ما به دیگران نرسد (مشکل مطبوعات). به نظرتان همین سانسورها با جمله‌ الف، توجیه نمی‌شود؟ سانسورچی احساس کرده است این نوع اطلاع‌رسانی در مقام فریب است؛ پس موجه است در سانسور کردن‌شان. 
و نیز این‌جا مقام ِ بیان افکار است؛ مقامی که هر کسی آزاد است حرف‌هاش را بزند و مخاطب باید نتیجه‌گیری کند. مگر من بابای مخاطبان هستم که نگذارم چیزهایی را بشنوند تا فریفته شوند. بابای خوب، جای این که گوش بچه‌‌ش را بگیرد، خود ِ بچه را رشید بار می‌آورد.

دوم: پاسخ دیگری هم متصور است در دفاع از بازتاب. عصاره این پاسخ را شاید چون‌این بگویم به‌تر باشد: «فیلم اگر خوب باشد، حتی اگر داستان‌ش لو رفته باشد، باز هم مخاطب می‌‌رود سینما.» اما پاسخ به نظرم مشکل دارد. قدر مشترک بین فیلم‌ها این است که یک‌بار دیده شوند. اگر خوب بودند، دوباره دیده شوند و اگر خوب نبودند، تکرار نشوند. جدایی و آژانس را که قبلا مثال زدم، از همین روند گذشته‌اند: یک بار دیده شدند، خوب بودند؛ پس تکرار شدند. بازتاب اما باعث شده است فیلم همان یک‌بار هم توسط بعضی مخاطبان دیده نشود.
و نیز این پاسخ، فیلم‌ها را تبدیل کرده است به «خوب» و «بد». می‌توانیم داستان‌ها را لو بدهیم اما خوب‌ها هستند که باز هم می‌فروشند. این باعث می‌شود که زمینه برای ورشکسته شدن فیلم‌های بد فراهم شود. لو رفتن‌‌شان باعث فروخته نشدن‌شان می‌شود. باید این را بدانیم که لزوما این‌طور نیست که هر فیلمی چندبار دیده شود.

کار بازتاب به نظرم بی‌اخلاقی است. هم ضرر مالی به افرادی می‌زند و هم ضرر معنوی. این رویه از جانب هر کس که انجام شود، زشت است و ناپسند.

سوم: شاید جواب دیگری هم بتوان داد. قبول کنیم که کار ِ بازتاب، بی‌اخلاقی بود اما چون طرف مقابل هم بی‌اخلاقی‌هایی در مقابل ما انجام می‌دهد، انجام این بی‌اخلاقی‌ها توجیه می‌شود. بطلان این جمله به نظرم واضح است. اما مثالی که غالبا در این مواقع به ذهن‌م می‌رسد این است: وقتی کسی به‌ت فحش داد، نباید تف کنی. وگرنه اگر کسی فحش نداد ولی تف کردی، به‌ت می‌گویند «دیوانه» و نه «بی‌اخلاق». چه معنی دارد اخلاق را مقید کنیم به حالت‌هایی که طرف مقابل هم اخلاقی می‌اندیشد؟ من موظف به اخلاق هستم. این‌ که طرف مقابل‌م اخلاقی باشد یا نه، چیزی از وظیفه من نمی‌کاهد.    


۲۹ اسفند ۱۳۹۰

جوجه را آخر پاییز ِ سالی می‌شمرند که بهارش نیکوست

ضرب‌المثل‌ها کارکردهای خوبی دارند. بارزترین‌ش آن است که حجم زیادی از اطلاعات را به شکل موجز، منتقل می‌کنند. پس گمان می‌کنم جای‌گاه‌شان در زبان و ادبیات‌ عزیز است. اما حالا می‌خواهم به یکی از ویژگی‌های برخی ضرب‌المثل‌ها توجه کنم که البته مطمئن نیستم مثبت است یا منفی. همین ابتدا تکلیف‌ را روشن می‌کنم که به گمان‌م ویژگی‌ خوبی نیست. برای توضیح ویژگی، دو موقعیت را تعریف می‌کنم؛ دو موقعیت متداول و رایج که شاید چندین بار برای تک‌تک‌مان پیش آمده باشد.

یکم: مهرماه است و پسرک رفته مدرسه. می‌آید و اولین نمره امتحانی‌ش را نشان هم‌سایه حسودش می‌دهد. فرض کنیم نمره خوبی گرفته باشد. هم‌سایه می‌گوید: «جوجه رو آخر پاییز می‌شمرند.» یا «شب دراز است و قلندر بیدار.» منظورش مشخص است.
حالا فرض کنیم نمره خوبی نگرفته باشد. هم‌سایه می‌گوید: «سالی که نکوست از بهارش پیداست.» یا «خشت اول چون نهد معمار کج، تا ثریا می‌رود دیوار کج.» این‌جا هم منظورش مشخص است.
در هر دو صورت، طعنه و کنایه می‌زند به پسرک امیدوار.

دوم: پدر پسرک، معتمد محل است. فرض کنید پسرک معتاد شده باشد (شاید کنایه‌های هم‌سایه اثرگذار بوده‌اند) و اعتیادش، نقل گفت‌و‌گوهای محل است. یکی می‌گوید: «پسر نوح با بدان بنشست، خاندان نبوت‌ش گم شد.» یا «پسر ناخلف!». حالا فرض کنید پسرک معتاد نشده بل جایزه مهمی دریافت کرده است. دوباره گفت‌و‌گوهای محل درمی‌گیرد. فردی می‌گوید: «پسر کو ندارد نشاند از پدر، تو بیگانه خوان‌ش، نخوان‌ش پسر.» یا «تره به تخم‌ش می‌ره، حسنی به باباش.»
در هر دو صورت، گفت‌و‌گوها جوری بود که خدشه‌ای به شرافت پدر، وارد نمی‌شد.

بی‌انصافی است که بگوییم این‌ها ضرب‌المثل‌های متضادند. حالت‌هایی را می‌توان تصور کرد که این تضاد را از بین ببرد. مثلا در داستان یکم، شاید منظور هم‌سایه این بوده است که «موفقیت باید از اول تا آخر ادامه داشته باشد؛ از اول تا آخر باید در اوج باشی.» پس موفقیت در گام نخست، به معنی موفقیت کلی نیست. اما شکست در گام نخست، به معنی شکست کلی خواهد بود (کاری به درستی یا غلطی این گزاره ندارم). یا مثلا در داستان دوم، می‌توان فضای ذهنی هم‌سایگان را این‌طور رسم کرد که پدر، آدم شریفی است که خطایی مرتکب نشده است. فی‌بادی‌الامر فرزندش باید خوب بار بیاید. اما ممکن است با وجود مناسب بودن فضای خانواده، موانعی برای خوب بار آمدن فرزند، ایجاد شود. مقتضی خوب بودن از جانب پدر فراهم شده است. اما بد بودن به خود ِ پسرک برمی‌گردد که رفته است سراغ دوستان ناباب (این‌جا هم در مورد صدق و کذب این گزاره‌ها قضاوت نمی‌کن).
با این حال، احساس می‌کنم در موقعیت‌هایی جزییات مسئله به‌گونه‌ای است که هر دو ضرب‌المثل را می‌توان استفاده کرد و هیچ راه فرار این‌چون‌اینی هم نداریم. در این مواقع، گمان می‌کنم این نوع ضرب‌المثل‌ها امکانی فراهم می‌کنند که گوینده، ابطال‌ناپذیر شود. یعنی هیچ راهی برای ابطال موضع‌ش وجود نداشته باشد. مثلا هم‌سایه‌ای که قصدش تخریب ِ پسرک است، هم در حالت موفقیت و هم در حالت شکست پسرک، نیش‌ش را می‌زند.
شاید یکی از راه‌حل‌های فرار از چون‌این موقعیت‌هایی، توجه به جزییات ِ ریز داستان باشد؛ جزییاتی که نشان می‌دهد ضرب‌المثل در این داستان جاری می‌شود یا نه. مثلا در داستان یکم، وقتی هم‌سایه‌ می‌گوید «سالی که ...»، پسرک می‌تواند جواب بدهد که فرق است بین رابطه فصل‌ها و رابطه نمره‌ها. ممکن است من ام‌روز مریض شده باشم و نمره خوبی نگرفته باشم. اما این لازم نمی‌دارد که حتما تا آخر سال تحصیلی نمره‌های بدی خواهم داشت. اما در رابطه بین فصول، می‌توانیم نوعی علیت را تشخیص بدهیم که بد بودن ابتدای سال، شاید تاثیری در وضعیت کل سال خواهد داشت (از نظر علمی نمی‌دانم این ادعا درست است یا نه). اما باید دید توجه به جزییات، با آن کارکرد ضرب‌المثل ـ موجز گفتن مفاهیم زیاد ـ تعارض دارد یا خیر.

پ.ن1: این‌جا شاید لازم باشد از شأن ضرب‌المثل‌ها حرف بزنیم که سواد من در حدی است که بگویم ضرب‌المثل‌ها جزو مسلمات (پذیرفته‌شده‌های) یک جامعه‌اند و پذیرفتن‌ش لزوما به معنی صدق یا کذب‌ش نیست.

پ.ن2: در هر صورت، باید قبول کرد که استفاده از ضرب‌المثل‌ها، من‌باب تمثیل دو واقعه مختلف است که به‌اعتقاد گوینده، اجزای آن‌ها شبیه هم بوده و شاید نوعی تناظر یک‌به‌یک با هم دارند. اما این دلیل نمی‌شود که در تک‌تک جزییات با هم شبیه باشند بل تعداد زیادی شباهت بین این دو واقعه، می‌تواند ما را در استفاده یکی برای توضیح دیگری، موجه کند.


۲۶ اسفند ۱۳۹۰

پاچه ما را مناسب امیال‌شان یافته‌اند

غیر از میل‌های تبلیغاتی، یکی ـ دو نفر هستند که دائم به آدرس یاهوم میل می‌زنند و حرف‌ها و مقاله‌هاشان را تبلیغ می‌کنند. هر دو هم در طبقه‌بندی‌‌های مبتنی بر عقیده، در طیف ارزشی‌ها قرار می‌گیرند. ارتباط‌‌م با یکی‌شان ناشی از اشتباه خودم بود. انجمنی بود که قصد داشتم اطلاعاتی درباره‌ش داشته باشم. خودشان آدرس میل این جناب را داده بودند. میل زدم و سوال‌هایی پرسیدم که از همان جواب اول‌ش فهمیدم جای من آن‌جا نیست. دومی را اما نمی‌دانم چه شده که پاچه ما را مطلوب یافته است و حرف‌هاش را با ما در میان می‌گذارد.
هر دو را اسپم کرده بودم که توی میل باکس‌م نبینم‌شان. اما حضورشان در اسپم‌ها هم بسی زیاد بود. ام‌روز به دومی جوابیه‌ای فرستادم که:

«سلام.
بابت این‌که لطف دارید و هر از گاهی میلی می‌فرستید که نمی‌دانم خودتان می‌فرستید یا ماشین، ممنون‌م. اما اگر امکان دارد، ترتیبی در نظر بگیرید که بنده حقیر از لیست دریافت‌کنندگان امیال‌تان بر حذر باشم. توفیق روزافزون‌تان را مسئلت می‌کنم.
باتشکر
حامد»

اولی را فعلا نمیتوانم کاری کنم که «خودکرده را تدبیر نیست.» اما همین که شر یکی از این‌ها از سرم کاسته شود، خودش خوشی مزید است.
احساس می‌کنم این‌ها پست الکترونیکی را با شبکه اجتماعی یا رسانه اشتباه گرفته‌اند. 

۲۵ اسفند ۱۳۹۰

ماجرای جنگ دریایی و دعا کردن

چند هزار سال قبل، ماجرای جنگ دریایی (+) سر زبان‌ها افتاد. دئودوروس (+) می گفت: ضرورتا فردا جنگ دریایی اتفاق می‌افتد یا ضرورتا فردا جنگ دریایی اتفاق نمی‌افتد و «شاه‌برهان» (+) را برای‌ش آورد. به زبان منطقی اگر بخواهیم بگوییم، این‌چون‌این می‌شود:
P or □~P
که در آن، مربع نماد ضرورت است و P نماد یک گزاره (این‌جا نماد «فردا جنگ دریایی اتفاق می‌افتد.) خب اگر این را بپذیریم، چون‌این می‌شود که همه اتفاق‌های آینده، ضروری هستند. وقتی می‌گوییم ضروری یعنی این‌که هیچ جهان ممکنی را نمی‌توان تصور کرد که در آن، این گزاره صادق نباشد. بگذارید مثالی از ضروری‌ها بزنم تا ذهن‌مان باز شود. مثلا همه ما می‌دانیم که جمله «هر مرد مجردی عزب است» صادق است و می‌دانیم هیچ جهان ممکنی هم نیس که مردی مجرد باشد اما عزب نباشد. پس در همه جهان‌های ممکن، این گزاره صادق است. در نتیجه این گزاره ضروری است.
خلاصه حرف دئودوروس این می‌شد که هر اتفاقی که در آینده بیفتد، ضروری است و امکان تغییر ندارد. ارسطو اما با این حرف، مخالفت کرد. گفت درباره جنگ دریایی، این جمله صادق است:
«ضروری است که: فردا یا جنگ دریایی اتفاق بیفتد یا فردا جنگ دریایی اتفاق نیفتد.» به زبان منطقی هم چون‌این می‌شود:
(P or ~P)
این جمله معقول است. چون می‌دانیم هر گزاره‌ای در هر جهان ممکنی، یا صادق است یا کاذب (پ.ن1). کمی اگر دقت کنیم، تفاوت تقریرهای ارسطو و دئودوروس کاملا واضح می‌شود.
حالا بیاییم سراغ دعا کردن. دعا چیست؟ دعا از نظر نحوی «امر» است. اما امر به معنی دستور دادن نیست لزوما. یکی از اقسام امر، جایی است که فردی با مرتبه پایین‌تر، به فردی با مرتبه بالاتر امر کند. این قسم را اصطلاحا «التماس» می‌گویند.
امرها جزو انشائیات‌اند؛ یعنی به محض گفته شدن چیزی را پدید می‌آورند. امر یعنی خواستن چیزی که حاصل نیست. مثلا من تشنه‌ام است و آب می‌خواهم. امر می‌کنم که آب بیاورید. اما اگر آب در دستان‌م باشد، امرم تحصیل حاصل است و قبیح.
فرض کنیم درباره یک اتفاق آینده می‌خواهیم دعا کنیم. مثلا دعا کنیم: «خدایا! نگذار جنگ دریایی اتفاق بیفتد.» حالا دیدگاه دئودوروس را این‌جا بیاوریم: «ضرورتا جنگ دریایی فردا اتفاق می‌افتد یا ضرورتا جنگ دریایی فردا اتفاق نمی‌افتد.» اگر فردا جنگ دریایی اتفاق بیفتد، ضروری بوده است. یعنی هیچ جهان ممکنی نیست که در آن جنگ دریایی اتفاق نیفتد. اما اگر خدا بخواهد مانع از وقوع جنگ شود، باید جهان ممکنی داشته باشیم که در آن جنگ واقع نشود و خدا آن جهان ممکن را بالفعل کند. اما چون چون‌این جهانی نیست، خدا نمی‌تواند مانع از وقوع جنگ جهانی شود (پ.ن2). پس دعا کردن بی‌معنی است. از سوی دیگر، فرض کنیم فردا جنگ دریایی اتفاق نیفتد. واقع نشدن جنگ دریایی ـ طبق گفته دئودوروس ـ ضروری است. یعنی هیچ جهان ممکنی نیست که در آن جنگ واقع شده باشد. در این‌جا هم دعا ـ از آن رو که امر است ـ بی‌معنی می‌شود. چون گفتیم که امر زمانی معقول است که چیزی در دست‌رس نباشد و آن را طلب کنیم. اما در حال حاضر، واقع نشدن جنگ دریایی، حاصل است. خواستن آن، بی‌معنی است. 
بگذارید ساده‌تر بگویم. اگر حرف دئودوروس را بپذیریم دعا کردن چون‌این حالتی دارد: «خدایا! کاری کن که فردا دو به‌علاوه دو چهار نشود.» یا «خدایا! کاری کن که فردا دو به‌علاوه دو چهار بشود.» در هر دو حالت، دعا کمی نامعقول است.
وقتی قول دئودوروس را بپذیریم، دیگر نمی‌توانیم برای حوادث آینده دعا کنیم. اما خیلی‌ها با دئودوروس مشکل دارند؛ با حرف‌ش کنار نمی‌آیند. پس حرف ارسطو را می‌پذیرند. ارسطو گفته بود که ضرورت دارد که جنگ دریای اتفاق بیفتد یا نیفتد. پس این‌که کدام یک اتفاق بیفتد، ضروری نیست. بنا بر حرف ارسطو، پس امکان تغییر آینده وجود دارد. پس می‌توان دعا کرد و از خدا خواست که در آینده دخل و تصرف کند و آن را به شکلی خاص درآورد.
تا این‌جا درباره حوادث آینده حرف زدم. اما حوادث گذشته چه؟ بیش‌تر فلاسفه قبول دارند که حوادث گذشته ضروری هستند. یعنی حرف دئودوروس در حوادث گذشته را می‌پذیرند. از این رو، دعا کردن برای حوادث گذشته، بی‌معنی خواهد شد. مثلا هفته پیش اسپمی دریافت کرده‌ام و نمی‌دانم سیستم‌م ویروسی شده است یا نه. نمی‌توانم بگویم: «خدایا! کاری کن که در هفته پیش ویروسی نشده باشم.» چرا؟ چون سیستم در دو هفته پیش یا ویروسی شده است یا نشده است و امکان تغییر وجود ندارد.

پ.ن1: البته هستند گروه‌هایی که مثلا سه‌ارزشی فکر می‌کنند. گزاره‌ها را به سه دسته تقسیم می‌کنند: صادق، کاذب، نه‌صادق و نه‌کاذب. در این حالت، به حرف ارسطو هم خدشه وارد می‌شود.

پ.ن2: این‌جا به همان بحث کلامی برمی‌گردد که «آیا خدا می‌تواند سنگی بزرگ‌تر از خودش خلق کند؟» یا آن‌که «آیا خدا می‌تواند جهان بدون شر خلق کند؟» در هر دوی این‌ها، ادعای متکلمان بر آن است که چون‌این جهانی، ممکن نیست. پس خدا نمی‌تواند خلق کند. اما این نتوانستن، دلیل بر عدم توانایی خدا نیست بلکه نشان منطقی بودن رفتارهای خداست.   

۲۳ اسفند ۱۳۹۰

آیا این حکم ناعادلانه است؟

در فضای وب خبری منتشر شده است (+) که مدعی است در یکی از دادگاه‌ها، قاضی بر اساس قرعه، فردی را محکوم به مجازات کرده است. در نگاه نخست، چنین تصور می‌شود که حکمی ناعادلانه است. تلاش‌م بر آن است که با دانش اندک‌م، نشان دهم که حکم ناعادلانه نیست. احتمال این‌که از قواعد و قوانین نادرستی استفاده کنم، خیلی زیاد است. اما تصویری موجه از کل ماجرا ارائه خواهد شد. کسانی که با حقوق آشنایی دارند، می‌توانند تصویر را کامل‌تر کنند. اما ماجرا:
یک نفر کشته شده است و دو نفر مظنون‌اند. قاضی نمی‌داند کدام‌یک ضربه منجر به مرگ را وارد کرده است. اما یقین دارد که یکی از این دو، قائل است.
قاعده‌ای در فقه هست که بیان می‌دارد: «الحدود تدرء بالشبهات: حدود با پدید آمدن شبهه، منتفی می‌شوند.» مثلا حدّ ِ زنا را در نظر بگیریم. اگر زنا ثابت شود اما شبهه‌ای پیش بیاید که مثلا زن یا مرد ممکن است (به امکان عقلایی) آن شب حواس درست و حسابی نداشته باشند، حد را جاری نمی‌کنند. این‌جا هم قصاص چون‌این حالتی دارد. شبهه‌ای پیش آمده است. پس قاضی حکم قصاص را منتفی می‌کند. چرا؟ چون از نظر شارع، ارزش جان انسان بسیار والاست. خب، قاضی مجازات را از قصاص به دیه منتقل می‌کند. حالا باید دیه‌ای به ولی دم داده شود.
قاضی چند راه پیش ِ رو دارد:
یکی این‌که اصلا دیه نگیرد چون شبهه پیش آمده و نمی‌داند واقعا چه کسی قاتل است؛
دیگر آن‌که از هرکدام نصف‌ش را بگیرد؛
سدیگر آن‌که کل دیه را از یک نفر بگیرد.
راه یکم، راه عادلانه‌ای نیست. چرا؟ چون حق ولی دم ضایع می‌شود. بالاخره مقتول، از دست رفته است و باید دیه‌ش به ولی دم داده شود. راه دوم هم مشکل دارد. چون قاضی می‌داند که قطعا یکی از این دو قاتل است و دیگری قاتل نیست. اما اگر دیه را تنصیف کند، قطعا نصف دیه را کسی می‌دهد که مرتکب جرمی نشده. این‌جا مطمئن هستیم فردی بی‌گناه را به پرداخت دیه مجبور کرده‌ایم که این هم عادلانه نیست. اما اگر روش عادلانه‌تری پیدا نکنیم، این روش به‌تر است.
می‌رویم سراغ راه سوم. راه سوم می‌گوید دیه را از یکی از دو نفر مظنون بگیریم. اما از کدام‌شان؟ این‌جا قاعده دیگری از فقه مورد استفاده قرار می‌گیرد. در فقه می‌گویند «القرعة لکل امر مشکل: قرعه برای هر امر مشکلی است.» و چون‌این توضیح‌ش می‌دهند که زمانی از قرعه استفاده می‌کنیم که واقعیت ِ امر، نزد خدا آشکار باشد اما بنا به دلایلی، ما از دانستن آن ناتوان‌ایم. به نظر می‌آید این‌جا قرعه، حجیت خود را به خاطر علم خدا می‌گیرد.
قاضی چه می‌کند؟ قاضی در این روش، قرعه می‌اندازد و به نام هر کدام که افتاد، دیه را از او می‌گیرند. این‌جا احتمال دارد قرعه به قاتل واقعی بیفتد یا به فرد بی‌گناه. بنابراین، در خطا افتادن‌مان احتمالی است. در صورتی که در راه دوم، در خطا افتادن‌مان قطعی بود. به همین خاطر، قاضی برای احقاق حق ولی دم، یکی از طرفین را بر اساس قرعه انتخاب می‌کند تا دیه را بپردازد. (پ.ن1)
به نظر می‌آید حکم ناعادلانه نیست. در این‌جا بحث‌م درباره نفی ناعادلانه بودن حکم، تمام شد. حالا کمی درباره جزییات دیگر حرف می‌زنم که البته کاملا فارغ از مداقه‌های فقهی است. یعنی ممکن است در فقه یا حقوق، جوابی برای این سوالات من وجود داشته باشد و من به خاطر کم‌دانشی‌م، نمی‌دانم‌شان. این امکان هم بسیار زیاد است. اما در این‌جا صرفا راه‌هایی که برای حل مسئله ممکن به نظر می‌رسد را مرور می‌کنیم.
یکی از راه‌ها می‌تواند این باشد که در پرداخت دیه هم بحث شبهه را مطرح کنیم و دیه را از بیت‌المال بپردازیم. البته باید توجه داشت که ضمانت‌اجرای قتل را کاسته‌ایم. چه‌طور؟ دو نفر می‌توانند تبانی کنند و جوری کسی را بکشند که قاضی نتواند تشخیص دهد که کدام قاتل است. در این‌جا هیچ ضرری نخواهند کرد و بیت‌المال دیه را می‌پردازد که البته نتیجه خوبی نیست.
یکی دیگر از راه‌ها این است که تنصیف را قبول کنیم. قبول کردن تنصیف، یعنی خطای قطعی را بپذیریم. اما بگوییم خطای قطعی‌مان در حد نصف دیه است اما خطای احتمالی‌مان در روش سوم، در حد یک دیه کامل است. هر چند درصد احتمال خطا در حالت سوم از حالت دوم کم‌تر است، اما محتمَل بیش‌تری دارد. در این زمینه می‌توان به برخی از احکام فقهی اشاره کرد که چون‌این تنصیف‌هایی را قبول کرده‌اند. اشاره به احکام فقهی نه از جهت تمثیل (یا قیاس فقهی) که از این جهت است که بگویم تنصیف علی‌الاصول مشکلی ندارد. در (پ.ن2) یکی از این موارد را گفته‌ام.

پ.ن1:  رویه احکام قضایی این‌گونه است که قاضی بنا به ظواهر حکم می‌کند. یعنی این‌که در عالم واقع چه‌گونه بوده است، مورد بحث نیست. به همین خاطر، اگر کسی مدرک‌سازی کند، قاضی حتی اگر بداند که آن آدم ذات پلیدی دارد، باید این ذات پلید را اثبات کند با مدارک. اگر نتوانست اثبات کند، ناچار است بنا به ظاهر حکم بدهد. در مقابل، کسی که می‌داند صاحب حقی نیست اما ظواهر جوری چیده شده‌اند که حکمی به نفع‌ش صادر شده، بینه‌ و بین‌الله مسئول است.

پ.ن2: یکی از احکام تنصیف، همان قضاوت معروف علی‌بن‌ابی‌طالب است. فردی دو سکه و فردی دیگر، یک سکه نزد فرد سومی به امانت می‌گذارند. این سه سکه، با هم قاطی می‌شوند به گونه‌ای که نمی‌توان تشخیص داد که کدام، برای چه کسی است. اتفاقا یکی از سکه‌ها تلف می‌شود. از آن‌جا که امانت‌گیرنده از نظر شرعی «محسن» به حساب می‌آید، لازم نیست ضرر را جبران کند. پس ضرر به امانت‌گذاران برمی‌گردد. حالا سکه تلف‌شده را از کدام یک کم کنند؟ حکمی که داده شد چون‌این است: یک سکه باقی‌مانده را به فردی دادند که دو سکه به امانت گذاشته بود (چون حتی اگر یکی از سکه‌هاش تلف می‌شد، قطعا یکی‌ش باقی می‌ماند). سکه دیگر را اما بین هر دوی‌شان نصف می‌کنند. پس یک‌و‌نیم سکه به یک‌نفر و نیم سکه به فرد دیگر می‌رسد. در صورتی که علم داشته‌ایم هیچ‌کس نیم‌سکه نداشته است و هر دوی‌شان سکه‌های تمام داشته‌اند. در این‌جا حکم به تنصیف داده شده است اما از این خطا چشم‌پوشی کرده‌اند.

پ.ن3: خمیرمایه اصلی این پست، از سخن‌های دوست حقوق‌دان‌م در صفحه پلاس‌ش آغاز شد. بخشی از متن را هم از او به امانت گرفته‌ام.

۲۰ اسفند ۱۳۹۰

پیش‌بینی مدت گفت‌و‌گوی آدم‌ها و حوادث احتمالی پایان گفت‌و‌گوها

انگار کن دو نفر نشسته‌اند روبه‌روی هم و می‌خواهند حرف بزند. این را هم می‌دانیم که در همان موضوعی که درباره‌ش چانه می‌سایند، با هم اختلاف نظر دارند. چه‌قدر گفت‌و‌گوی‌شان طول می‌کشد؟ پایان گفت‌و‌گوی‌شان چه اتفاقی ممکن است بیفتد؟ 
پاسخ‌هامان بی‌شک دقیق نیست اما گمان می‌کنم می‌توانیم با تقسیم‌بندی‌هایی، کمی خودمان را به جواب‌ها نزدیک کنیم. اما قبل‌ش بگذارید اهمیت این سوال را کمی بالاوپایین کنیم. چرا این سوال‌ها مهم‌اند؟ جواب ساده من این است که در ـ نگاه ـ نخست برخی از حالت‌ها ارزش‌مند و برخی بی‌ارزش‌اند. مثلا احساس می‌کنم گفت‌و‌گوی طولانی ارزش‌مندتر از گفت‌و‌گوی کوتاه است. یا گفت‌و‌گویی که آخرش فحش و دعوا نباشد، به‌تر از آن است که باشد. گفت‌و‌گویی که مخ‌هامان را نساید، به‌تر از گفت‌گویی است که بی‌حوصله‌مان کند. وقتی بعضی حالات آن ارزش‌مند هستند، پس می‌توانیم تلاش کنیم که خودمان را به آن‌ها ـ درواقع به ارزش‌ها ـ نزدیک کنیم. برای نزدیک شدن هم باید بدانیم چه‌ چیزهایی باعث می‌شوند این حالت‌های ارزش‌مند ایجاد شوند. در ضمن این سوال‌ها، بعضی از این «چیزها» را مشخص می‌کنیم. 
حالا برویم سراغ جواب دادن به دو سوال:

- چه‌‌قدر گفت‌و‌گوی‌شان طول می‌کشد؟
- پایان گفت‌و‌گوی‌شان چه اتفاقی ممکن است بیفتد؟

برای این کار، من یک تقسیم‌بندی ساده می‌کنم. آدم‌ها را یارکشی می‌کنم و توی چندتا تیم می‌اندازم. در مرحله یکم، ساده‌ترین و شخصی‌ترین تقسیم را انجام می‌دهم: آدم‌ها یا مثبت‌اند یا منفی. مثبت یعنی آدم‌هایی که هم‌فکر من‌اند و منفی یعنی آدم‌هایی که هم‌فکر من نیستند. این‌جا منظورم از منفی، «بد» نیست. صرفا نام‌گذاری ساده‌ای کرده‌ام که راحت‌تر بتوانیم به‌شان اشاره کنیم. چرا این تقسیم‌بندی شخصی است؟ چون میان ماه من با ماه گردون، تفاوت از زمین تا آسمان است. هرکس ماه ِ خودش را ـ اندیشه خودش ـ را به‌تر می‌داند و لزوما این اندیشه‌ها یک‌سان نیستند.
حالا هر دو دسته آدم‌ها (مثبت‌ها و منفی‌ها) خودشان دو گروه می‌شوند: گروهی که دلیل می‌آورند و گروهی که نمی‌خواهند دلیل بیاورند. وقتی می‌گویم «دلیل»، هر چیزی را شامل می‌شود؛ حتی خرافه. یعنی اگر کسی بگوید من به سبب گفته فلان رمال این عقیده را قبول دارم، بالاخره دلیل آورده است. قبول دارم که با این وسعت معنای دلیل، آدم‌های بی‌دلیل خیلی کم (یا حتی بی‌مصداق) بشوند. اما به‌گمان‌م این تقسیم کمک خوبی به‌مان می‌کند.
تا حالا چهار گروه ساخته‌ایم. حالا هر کدام از گروه‌های دلیل‌دار را دو دسته می‌کنیم: آن‌هایی که نمی‌توانند خود ِ دلیل‌هاشان را اثبات کنند و آن‌هایی که می‌توانند. این مهم‌ترین تقسیم است. قصدم این است که درباره این تقسیم، بیش‌تر صحبت کنیم.
من می‌گویم به گفته یک آدم، حرفی را پذیرفته‌ام. طرف مقابل می‌"گوید: «آن آدم را شرمند! نمی‌پذیرم‌ش.» این‌جا دو حالت دارد. یا می‌توانی صادق و آگاه بودن آن آدم را اثبات کنی یا نمی‌توانی. اگر نمی‌توانی، نباید هم توقع داشته باشی طرف مقابل حرف‌ت را بپذیرد. این تقسیم مهم است، زیرا قسمی که نمی‌تواند دلیل‌ش را اثبات کند، معمولا سرسخت‌تر پای حرف‌ش می‌ایستد. به دلیل‌ش ایمان دارد؛ به‌گونه‌ای که راه‌گشا بودن آن را قطعی می‌داند و تو هر چه‌قدر دلیل بیاوری برای‌ش، کوتاه نمی‌آید.
خب، تا حالا شش گروه را ساختیم.

یکم: آدم‌های مثبت با دلیلی که می‌توانند خود ِ دلیل‌شان را اثبات کنند؛
دوم: آدم‌های مثبت با دلیلی که نمی‌توانند خود ِ دلیل‌شان را اثبات کنند؛
سوم: آدم‌های مثبت بی‌دلیل؛
چهارم: آدم‌های منفی با دلیلی که می‌توانند خود ِ‌دلیل‌شان را اثبات کنند؛
پنجم: آدم‌های منفی با دلیلی که نمی‌توانند خود ِ دلیل‌شان را اثبات کنند؛
ششم:‌ آدم‌های منفی بی‌دلیل.

باید بگویم که وقتی از «اثبات کردن» حرف می‌زنم، منظورم برهان آوردن نیست. پس ممکن می‌دانم که کسی دلیل‌ یا حرف‌ش را بتواند اثبات کند، اما طرف مقابل قانع نشود. بنابراین بر من لازم است که ابهام «اثبات کردن» را کم کنم. من معتقدم اثبات کردن یعنی در مسیر منطق و انصاف گام برداشتن؛ همین.
حالا برگردم به جواب سوال‌ها: متاسفانه یا خوش‌بختانه جواب‌ش با خودتان است. دو تا صندلی بنشانید جلوی پیشانی‌تان و حالات مختلف گفت‌و‌گو بین این شش تیم را تصور کنید. گمان‌م این است که تنها گفت‌و‌گوی آدم‌هایی از گروه‌های اول و چهارم است که بیش‌تر طول می‌کشد و سرانجام با خوشنودی طرفین تمام می‌شود. البته این خوشنودی به معنی قانع شدن یکی از طرفین نیست و ممکن است هم‌چنان بر موضع خودشان باقی باشند و حرف طرف مقابل را نپذیرند. در مابقی گروه‌ها، یا بحث ادامه نمی‌یابد یا آخرش به فحش و دعوا ختم می‌شود.

پ.ن: شاید کل تقسیم‌بندی‌ها توضیح واضحات به نظر بیاید. قبول دارم. اما نشان می‌دهد که مثبت یا منفی بودن آدم‌ها مهم نیست. مهم دلیل‌مند بودن و دنبال کردن مسیر منطق و انصاف است.

۱۷ اسفند ۱۳۹۰

گلایه

جوان‌تر که بودم ـ به بیانی بچه‌تر که بودم ـ وقتی می‌شنیدم که فلانی با مدرک کارشناسی ارشد یا دکترا رانندگی می‌کند، خنده‌ام می‌گرفت. معمولا حواله‌ش می‌کردم به بی‌عرضه‌ بودن‌ش. گاهی هم حواله می‌دادم به این که درس را در حد 14 خوانده است؛ وگرنه خوب‌خوانده‌ها همیشه کار خواهند داشت.
تا آسیاب به خودم رسید. درس‌م را خوب خواندم. بعد دیدم که حجم گسترده‌ای از کار کردن‌ها و پژوهش‌ها صرفا با آشنایی و بند پ است. نمونه‌ش هفته پیش که سری به حوزه هنری کرج زدم و دیدم بسیاری از دوستان (یا آدم‌هایی که می‌شناسم‌شان) آن‌جا مشغول به کار هستند. کنکاش کردم توی تودرتوهای کله‌م که چه شد این همه آدم هم‌فکر که اکثرا می‌شناسم‌شان، این‌جا دور هم جمع شده‌اند. ناگاه یادم آمد که چند سال پیش، یکی از همین دوستان، رئیس حوزه هنری شد و قاطبه‌ای از هم‌فکران‌ش را گسیل داشت به آن‌جا.
خلاصه الان به آن اندیشه دوران جوانی ـ به بیانی دیگر کودکی‌م ـ پشت کرده‌ام. واقعا ارشد و دکترا به درد رانندگی می‌خورد مگر این‌که بند پ کمک‌ت کند. 

پ.ن: البته اگر کسی بگوید همه این‌ها از بی‌عرضه بودن خودت است، با جان و دل می‌پذیرم.

۱۶ اسفند ۱۳۹۰

کم‌سویی بر چشمی که دلی را می‌شکند

ام‌روز به زور سمبه مامان، دست‌به‌کار شدم و اتاق‌م را تکاندم. بالکن را هم جارو کردم و بعد، با دست‌مال نم‌دار، سنگ‌ها را تمیز کردم. سطل آبی کنار دست‌م گذاشته بودم و هر از گاهی، دست‌مال را توی آن می‌شستم و دوباره می‌افتادم به جان ِ زمین. تمام که شد، رنگ ِ آب‌ ِ سطل، تیره شده بود؛ از بس که خاک‌آلود بود بالکن.
شیشه‌ها را با روزنامه تمیز کردم و همه روزنامه‌ها را ریختم توی همان سطل و وقتی کارم تمام شد، همه را بردم که امحا! کنم. پشت خانه‌مان تکه زمینی است که بایر افتاده و کنار‌ش هم باغی است که درخت‌هاش خشک شده‌اند اما چمن‌هاش سبزند (در این روزهای نزدیک به عید). می‌خواستم سطل را توی زمین ِ بایر خالی کنم. هنوز سطل را خم نکرده بودم که دیدم جوانکی تکیه داده به دیوار باغ و رو به آفتاب نشسته است. معلوم بود که معتاد است. او هم مرا دید. شوکه شد به‌گمان‌م. از روی ناچار، دستی تکان داد برای‌م. بودن‌ش در آن‌جا احساس بدی به‌م داده بود. شاید بودن‌ش باعث می‌شد روزهای دیگر، آن‌جا پاتوق معتادان شود. من هم سری تکان دادم برای‌ش ـ جوری که انگار سلام گفته باشم ـ که البته دوستانه نبود. انگار او هم فهمید این تلخی نگاه من را. 
بلند شد از جای‌ش و جوری که ردّ ِ نگاه‌ش به من نخورد، کمی قدم زد و جایی دیگر رفت؛ جایی که از پیش ِ چشمان من مخفی باشد. و دل ِ من هرّی ریخت. خودم را گذاشتم جای او که نگاه سرزنش‌کننده‌ی کسی را دیده است و شرم‌گین، از تیر نگاه آن آدم فرار کرده است. ترسیدم. این موقعیت، موقعیتی بود که هر لحظه ممکن بود برای من اتفاق بیفتد؛ زیر نگاه سرزنش‌آمیز کسی له شوم. این‌بار اما خودم کسی را له کرده بودم. هنوز ته ِ دل‌م می‌لرزد وقتی یاد گام‌های شرم‌آلوده‌ش می‌افتم. 
ای کم‌سویی بر چشمی که بُراق نگاه می‌کند و دلی را می‌شکند. اف.

۱۵ اسفند ۱۳۹۰

اندر آداب کری‌خوانی؛ شقشقیه‌وار

وقتی فوتبالی را می‌بینی و برد و باخت‌ش حیثیتی است برای‌ت، مواظب کری‌خوانی‌هات باش. جوری دست بگیر که ناگاه زیر ِ خم‌ت را نگیرند. جوری نشود که توی دل‌ت بگویی کاش این را نمی‌پراندم و کاش آن را می‌گفتم.
گاهی تیم‌ت می‌برد اما ته ِ دل‌ت می‌دانی که بُردت یا با ناداوری بوده است یا با شانس بوده است یا به یاری عوامل خارج از مستطیل ِ سبز. این‌جا هم حد ِ خودت را نگه‌ دار. حواس‌ت باشد جوری کری‌خوانی نکنی که بعدها پشیمان شوی. مثلا نمونه‌ای‌ش را می‌گویم. فرض کن با ناداوری بازی را برده‌ای. توی بوق نکن که:‌ «بالاخره بردیم. بعدها نمی‌گویند تیم الف با ناداوری برد. می‌گویند تیم الف بُرد.» این یکی از بزن‌گاه‌های حساس کری‌خوانی است. چرا؟ چون زمینه را آماده کرده‌ای که فرداروزی که تیم‌ت با ناداوری باخت، چیزی برای گفتن نداشته باشی. حواس‌ت باشد.
در بیرون از کری‌خوانی‌های فوتبال نیز همین رویه جاری است. گاهی به خواسته دل‌ت رسیده‌ای اما خودت می‌دانی که ابر و باد و مه و خورشید دست به دست هم دادند؛ وگرنه تو عرضه‌ش را نداشته‌ای. این‌جا هم حد ِ خودت را نگه‌ دار. مواظب باش جوری کری‌خوانی نکنی که فرداروز پشیمان شوی که عجب اشتباهی کردم آن‌ روز. 
گاهی خواسته دل‌ت از دو چیز متفاوت ناشی می‌شود. فرض کنیم تو می‌خواهی مورد توجه آدم‌ها باشی. این مورد توجه بودن، دو عامل می‌تواند داشته باشد. یکی این‌که محبوبیت داشته باشی و دیگر آن‌که موهای‌ت را فشن کنی. حالا دوباره فرض کن که موهات را فشن کردی و با کمک آن، جلب توجه. حواس‌ت باشد فخر نفروشی که: «ببینید! چه‌قدر محبوب‌م که مردم به‌م توجه می‌کنند!» خودت می‌دانی که توجه‌شان، نه به خاطر محبوبیت، که برای فشن کردن‌ت است. حد ِ خودت را نگه‌ دار.
شقشقة هدرت. 

۱۳ اسفند ۱۳۹۰

مرد جلیقه‌ـ‌‌به‌ـ‌تن یا: کونوا دعاة الناس بغیر ألسنتکم

حنجره بلندگوی مترو داشت پاره می‌شد از بس صدا می‌زد که: «مسافرین محترم؛ لطفا پشت خط زرد لبه سکو بایستید!» چشم دواندم به سرتاسر ایست‌گاه. فقط جوانک سربازی آن‌سوتر از خط ِ زرد ایستاد بود و حواس‌ش هم نبود انگار. 
چند قدم عقب‌ترش، مرد ِ میان‌سالی را دیدم که لنگان‌لنگان به سمت او می‌رود. جلیقه ماموران ِ مترو را به تن داشت. جوری لنگ می‌زد که همان سه، چهار گام مانده به سرباز را چند برابر حالت عادی طی کرد. منتظر بودم نحوه برخوردش با سرباز را ببینم. آرام، بی‌آن‌که سرباز بفهمد، دست‌هاش را روی بازوهای سرباز گذاشت و با ملایمت ـ انگار که اعلاحضرتی را راه‌نمایی می‌کند ـ جوانک را به پشت خط ِ زرد کشاند. لب‌خندی بر لب‌های هر دوی‌شان نقش بست و دوباره گام‌به‌گام رفت تا روی صندلی ایست‌گاه بنشیند. 
وقتی قطار آمد، پشت ِ خط که ایستادم، حس مرموزی مانع‌م می‌شد که به رفتن به آن‌سوی خط ِ زرد فکر کنم. تا آن‌جا که یادم است، حسی بود که رد شدن‌م را ملازم با هدر رفتن زحمت مرد ِ جلیقه‌ـ‌به‌ـ‌تن می‌دانست.