«آدم
نامردی پیدا شد و به کشاورزی که از آخوندی چیزی سردرنمیآورد، گیر داد. با
مغالطه برای او اثبات کرد که برای خدا شریکی وجود دارد که اسمش «چدا»ست. بعد
ویژگیهایی برای چدا تعریف کرد؛ بهگونهای که کشاورز او را هم مانند خدا توی ذهنش آورد. غروب
که شد، کشاورز برگشت به خانه و بچهش را دعوت کرد که با هم بحثی داشته باشند
درباره خدا. بچه هم ناآشنا به این مباحث بود. اما با همان استدلالهای آن آدم ِ
نامرد، قانع شد که چدا وجود دارد. آیا او به وجود چدا علم دارد؟»
آیه فرموده است:
«وَإِن جَاهَدَاكَ عَلى أَن تُشْرِكَ
بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلَا تُطِعْهُمَا وَصَاحِبْهُمَا فِي الدُّنْيَا
مَعْرُوفًا وَاتَّبِعْ سَبِيلَ مَنْ أَنَابَ إِلَيَّ ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ
فَأُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ» (لقمان ـ 15) (+)
ترجمهش هم چوناین است که:
«اگر تلاش کردند ]پدر و مادرت[ که
به چیزی شرک بورزی که به آن علم نداری، اطاعتشان نکن و با نیکی باهاشان رفتار کن
و ....»
در نگاه نخست،
جایگاه «ما لیس لک به علم» را نمیفهمم. پس باید کمی عمیق شوم دربارهش. تلاشم
این است کمی درباره این قید، فکر کنم و بنویسمش. ناگفته واضح است
که اینجا تنها گمانهزنی میکنم و رأیی نمیدهم. از سوی دیگر شاید جهت ِ حرفهام
کمی معرفتشناسانه باشد.
احساس میکنم
به چند تفسیر شاخص سر بزنیم، بهتر باشد. به ترتیب از مجمعالبیان (+)، جوامعالجامع (+)، تفسیر نمونه (+) و تفسیر المیزان (+) به آن میپردازم و بخشهای مربوط به این
آیه و خصوصا قیدی که گفتم را نقل میکنم:
تفسیر مجمعالبیان
پیرامون آیه:
«و إن جاهداك» أيها
الإنسان أي جاهداك والداك « على أن تشرك بي » معبودا آخر فلا تطعهما و
هو قوله « ما ليس لك به علم » لأن ما يكون حقا تعلم صحته فما لا تعلم
صحته فهو باطل فكأنه قال فإن دعواك إلى باطل « فلا تطعهما » في
ذلك « و صاحبهما في الدنيا معروفا » أي و أحسن إليهما و ارفق بهما في
الأمور الدنيوية و إن وجبت مخالفتهما في أبواب الدين لمكان كفرهما « و اتبع
سبيل من أناب إلي » أي و اسلك طريقة من رجع إلى طاعتي و أقبل إلي بقلبه و هو
النبي (صلى الله عليه وآله وسلّم) و المؤمنون قال « ثم إلي » أي إلى
حكمي « مرجعكم » و منقلبكم « فأنبئكم » أي أخبركم « بما
كنتم تعملون » في دار الدنيا من الأعمال و أجازيكم عليها بحسبها. (+)
تفسیر جوامعالجامع
پیرامون آیه:
تفسیر نمونه
پیرامون آیه:
ضمنا جمله «ما
لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ» (چيزى كه به آن علم و آگاهى ندارى) اشاره به اين است كه
اگر فرضا دلائل بطلان شرك را ناديده بگيريم، حداقل دليلى بر اثبات آن نيست، و هيچ
شخص بهانهجويى نيز نمىتواند دليلى بر اثبات شرك اقامه كند.
از اين گذشته
اگر شرك حقيقتى داشت، بايد دليلى بر اثبات آن وجود داشته باشد، و چون دليلى بر
اثبات آن نيست خود دليلى بر بطلان آن مىباشد. (+)
تفسیر المیزان
پیرامون آیه:
قوله تعالى: «و
إن جاهداك على أن تشرك بي ما ليس لك به علم فلا تطعهما» إلى آخر الآية.
أي إن ألحا
عليك بالمجاهدة أن تجعل ما ليس لك علم به أو بحقيقته شريكا لي فلا تطعهما و لا
تشرك بي، و المراد بكون الشريك المفروض لا علم به كونه معدوما مجهولا مطلقا لا
يتعلق به علم فيئول المعنى: لا تشرك بي ما ليس بشيء، هذا محصل ما ذكره في
الكشاف، و ربما أيده قوله تعالى: «أ تنبئونه بما لا يعلم في السماوات و لا في
الأرض»: يونس: 18.
و قيل: «تشرك» بمعنى تكفر و «ما» بمعنى الذي، و
المعنى: و إن جاهداك أن تكفر بي كفرا لا حجة لك به فلا تطعهما و يؤيده تكرار نفي
السلطان على الشريك في كلامه تعالى كقوله:«ما تعبدون من دونه إلا أسماء
سميتموها أنتم و آباؤكم ما أنزل الله بها من سلطان»: يوسف: 40، إلى غير ذلك من الآيات. (+) برای ترجمه هم: (+)
اما جمعبندی
آنچه گفتهاند: صاحب مجمعالبیان میگوید هر چیزی که حق باشد، صحتش را خواهی
دانست و آنچه صحتش را نمیدانی، باطل خواهد بود. پس چون به شرک، علم نداری، پس
باطل است. پس انگار آیه گفته است: اگر تو را به باطل دعوت کردند ...
صاحب جوامعالجامع
هم میگوید: با نفی علم به شرک، قصدش این بوده است که بگوید اصلا وجود ندارد. یعنی
چیزی شریک خدا نیست که به آن علم پیدا کنی. پس انگار آیه گفته است: چیزی که نیست
را شریک من نگردان.
صاحبان نمونه
معقتدند دلیلی برای اثبات شرک وجود ندارد. اما هر حقی اثباتی دارد. پس نشان از
ناحق بودنش است.
صاحب المیزان
هم چیزی شبیه جوامعالجامع میگوید که چون شریک، معدوم است، علمی به آن تعلق نمیگیرد.
تا اینجا نقل
قول دیگران بود. حالا صرفا حالاتی را در نظر میگیرم که شاید استدلالها را کمی
مخدوش کند (و شاید هم نه).
یکم آنکه
تکلیف وجود یا عدم استدلال را مشخص کنم. به نظرم منظور استدلال اقناعی است؛ استدلالی
که طرف مقابل را قانع کند. وجود چوناین استدلالی برای شریک ممکن است حتی اگر خود
شریک وجود نداشته باشد. اما در مقابل، استدلال یقینی یا (قیاسی) قرار میگیرد که
هنوز چوناین استدلالی بر شرک پیدا نکردهایم. اما عدمالوجدان به معنی عدمالوجود
نیست. پس میتوانیم حالتی را تصور کنیم که فردی برای دیگری استدلالی بیاورد و او
را قانع کند که شریکی برای خدا وجود دارد اما در حقیقت شریکی وجود نداشته باشد.
از سوی دیگر،
ممکن است چیزی وجود داشته باشد اما استدلالی برای آن نیافته باشیم. اینجا میخواهم
این را بگویم که نبود استدلال، به معنی نبود شریک نیست.
حالا با همین
دو نکته برویم سراغ تفسیرها: ادعای مجمعالبیان را نمیفهمم. چرا لازم است هر چیزی
که استدلالی بر آن نیست، باطل باشد؟ بگذریم از آن که شاید بتوان استدلال اقناعی بر
وجود شریک آورد. یعنی ممکن است فردی قانع شود که شریکی وجود دارد.
همچوناین
ادعای جوامعالجامع را هم مخدوش میدانم. نفی علم به وجود شریک، لزوما به معنی نفی
شریک نیست. گفتم که ممکن است شریکی باشد، اما علمی به آن نداشته باشیم. هرچند اینجا
صاحب جوامعالجامع معتقد است شارع لفظی را گفته است و معنایی دیگر را مراد کرده
است. اما لازم است ملازمهای بین این معنای اصلی این لفظ و آن معنای دیگر، برقرار
باشد. اما این ملازمه به شکل عقلی وجود ندارد.
ادعای صاحبان
نمونه هم همینگونه است. اینکه دلیلی نداریم، به معنی باطل بودنش نیست. این ادعا
شبیه ادعای کسانی است که با تمسک به قرینهگرایی (+)، وجود خدا را نفی میکنند. اینها میگویند دلیلی بر وجود خدا نیست. پس خدا وجود ندارد. همان جوابهایی که به
قرینهگراها داده شده است، اینجا هم میتوان داد (پ.ن1).
صاحب المیزان
هم بحث عدم علم به معدوم را مطرح کرد. اینجا نمیدانم که واقعا علم به چه معنی
آمده است؛ به معنی تصور یا تصدیق. اما برای هر دو حالت بحثی خواهم داشت. اگر به
معنی تصور باشد، ادعای صاحب المیزان چوناین میشود که نمیتوان شی معدوم را تصور
کرد. نظراتی هست که حتی اشیای متناقض (مثل پنجظلعی دارای زاویههای 125درجهای)
را میتوان تصور کرد. پس حتی اگر شریک خدا مفهومی متناقض باشد، پس میتوان تصویری
از آن در ذهن شکل داد. حالا که علم تصوری را «حضور صورة الشیء عند العقل» بدانیم،
پس میتوانیم قائل شویم که علم تصوری به شریک وجود دارد. اما علم تصدیقی؛ میتوانم
قبول کنم که استدلالی قیاسی بر وجود شی معدوم نمیتوان آورد. اما همانطور که قبلا
گفتم، استدلال اقناعی برای شی معدوم آوردن ممکن است. حالا فرض کنیم آورندهی
استدلال، قصد مغالطه داشته باشد و سعی کند جوری استدلال را بچیند که شنونده خیال
کند استدلالی برهانی (قیاسی) است. در اینجا شنونده علم تصدیقی به وجود شریک پیدا
میکند هرچند درواقع چوناین شریکی وجود نداشته باشد و هرچند درواقع چوناین
استدلالی وجود نداشته باشد.
اما شاید
بتوانیم بگوییم آیه در مقام بیان مباحث مربوط به استدلال له یا علیه وجود شریک
نیست. اما همین فراز را در جاهایی دیگر داریم: و لا تقف فی ما لیس لک به علم. این شاید نشان دهد که این فراز، کمی به فضای استدلال هم وارد میشود. اما مطمئن
نیستم.
حالا برای اینکه
جمعبندی کرده باشم بحثم را، برگردم به داستان که تعریف کردم:
آدم نامردی پیدا شد و به کشاورزی که از آخوندی چیزی سردرنمیآورد، گیر داد. با مغالطه برای او اثبات کرد که برای خدا شریکی وجود دارد که اسمش «چدا»ست. بعد ویژگیهایی برای چدا تعریف کرد؛ بهگونهای که کشاورز او را هم مانند خدا توی ذهنش آورد. غروب که شد، کشاورز برگشت به خانه و بچهش را دعوت کرد که با هم بحثی داشته باشند درباره خدا. بچه هم ناآشنا به این مباحث بود. اما با همان استدلالهای آن آدم ِ نامرد، قانع شد که چدا وجود دارد. حالا بچه را تصور کنید که آمده است و این آیه را دیده و
از قضا، به اینترنت هم دسترسی دارد و این تفسیرها را هم میخواند. آیا او به وجود
چدا علم دارد؟ (علم در اینجا اصطلاح معرفتشناسی نیست که متضمن «صدق» باشد.)
پ.ن1: چند جواب عمده دادهاند به متمکسین به قرینهگرایی. یکی اینکه قرار نیست پذیرفتن چیزی که برآمده از استدلال نباشد، غیرعقلانی باشد. جواب دوم هم آن است که بر خلاف ادعای متمکسین به قرینهگرایی در نفی خدا، قرائنی بر وجود خدا در دست داریم.