۸ مهر ۱۳۹۴

تسلای غم

وقتی غم، خروار ـ خروار، به دل ِ انسان سوار می‌شود، دیگر نمی‌توان با افعال معمولی‌، تاب‌ش بیاورد؛ پس به سراغ «مراسم» می‌رویم. مراسم آمیزه‌ای از «نماد»‌هاست؛ نمادهایی که معنایی بسیار بیش‌تر از خودشان دارند و کمک می‌کنند فرد غم را تاب بیاورد. مثلاً وقتی روضه‌ی حسین (ع) را می‌شنویم، آن‌سان که پاره شدن ِ بند دل‌های‌مان نزدیک می‌شود، «مراسم» است که آرام می‌کند. ممکن است آرام دست‌مان را بر سرمان بزنیم. این‌جا دیگر «بر سر زدن» معنایی بسیار بیش‌تر از یک «بر سر زدن» ِ ساده دارد. 

غم اگر عمیق‌تر، مراسم هم باشکوه‌تر. برای یک «مرگ ِ ساده» همان تشییع جنازه‌ی ساده کفایت می‌کند. اما گاهی مرگ‌ها آن‌قدر جان‌کاه اند که دل‌ها به‌راحتی آرام نمی‌شوند؛ بعضی دمام می‌زنند، بعضی مارش نظامی می‌نوازند، بعضی ماشین گل می‌زنند و ... البته که «مراسم» منحصر به «غم» نیست و می‌توانم تعمیم‌ش بدهم به هر نوع «احساس» عمیق و پرتلاطمی که جان را در برمی‌گیرد؛ مثلا عشق که شاید کوه کندن بتواند جان ِ عاشق را آرام‌ کند. 

اگر «مراسم» را این‌طور ببینم، به‌گمان‌م نگاه‌م به مراسم‌های دینی هم تغییر خواهد کرد. «نماز» یک مراسم است. اما «نماز» زمانی معراج مومن می‌شود که مومن قلب‌ش از هر چه غیر خداست اطمینان یافته و حالا فقط اضطراب خدا را دارد. یحتمل مومن «عطش»ی دارد که «نماز» سیراب‌کننده‌ی آن عطش است. طبیعتاً اف بر من به خاطر چنین حرفی که می‌زنم و عملی که دارم. اما بگذریم. 

مراسم‌های دینی دیگرمان چه؟ روزه تکرار یک منسک در یک بازه‌ی یک‌ماهه است. اما «حج» مجموعه‌ای از مناسک مختلف است که یک کل واحد را تشکیل می‌دهند. اگر بپذیریم که باشکوه‌تر شدن «مراسم» رابطه‌ای با عمق احساس دارد، و اگر بپذیریم که «مناسک» دینی در مقام ِ رفع عطش مومن برای لقاء معبودش است، آن‌وقت مناسک حج اهمیت خودشان را نشان‌مان می‌دهند. 

نوجوان که بودم، مربی‌ای داشتم که الان هم‌کارم است. گاهی اگر سوالی داشتم پیش‌ش می‌رفتم و با او در میان می‌گذاشتم. تازه ماه رمضان تمام شده بود و من هم سوال تازه‌ای پیدا کرده بودم: چرا اکثر دعاهای ماه رمضان یک‌صدا «حج» را از خدا می‌طلبند؟ آن روزها دوست حرفی زد که ریشه در حرف‌های علی صفایی داشت؛ آن‌جا که می‌گوید: «حج‏ تحقق اسلام است و اسلام هم سه بُعد دارد: بُعد تاريخى، بُعد سلوكى و بُعد اجتماعى‏. و اين هر سه بُعد در حج‏ محقق است.» حاجی در دو، سه هفته‌ای که دست اندر کار ِ حج است انگار دارد تحقق اسلام در تمام طول ِ زندگی‌ش را بازسازی می‌کند. 

تمام شد الّا یک چیز: وقتی حج این‌قدر عظیم است، حاجی می‌شود یکی از ضیوف‌الرحمان و وای از روزی که حاجی‌ها به خاک بیفتند. غم عظیمی است؛ که ضیوف‌الرحمان جان داده‌اند و من از فوز ِ بودن ِ در جای‌گاه ِ این ضیوف‌الرحمان جا مانده‌ام. غم عظیم را چه باید کرد؟ چه مراسمی این غم را تسلا می‌دهد؟ چیزی غیر از روضه‌ی وداع حضرت زینب می‌شناسید؟ 

۵ مهر ۱۳۹۴

یا لیت کنا معهم

اگر «وطن آمیزه‌ای است از تاریخ و جغرافیا و آدم‌ها در نسبت با من» (+)، پس اگر داغ فقدان کسی را ببینم، انگار «بی‌وطن» شده‌ام. سوگوار همان غریب است و غریب همان سوگوار.
*     *     *
سوگواری وقتی از حد می‌گذرد، ناگزیر به «مراسم/ریچوال» پناه می‌بریم تا غم را سامان بدهیم. وقتی قلب ِ سوگوار قلب‌ نزدیک است که بشکافد، وقتی جان ِ سوگوار انگار که به حلقوم رسیده و بغض سرتاپاش را گرفته، «مراسم» است که به او قوت زنده ماندن می‌دهد؛ انگار که مراسم او را در جایی سکنا می‌دهد و سرپناهی بر سرش می‌آورد. «سرپناه» وطن نیست اما غربت ِ محض هم نیست. 
*     *     *
ما سرپناه‌ها را یکی‌یکی از سر گذرانده‌ایم و هماره بی‌وطن مانده‌ایم و حالا ... و حالا در زبان لانه می‌کنیم و با نوشتن دردهامان را آلام می‌دهیم. درد ِ آن‌چنانی، سوگواری آن‌چنانی می‌خواهد و سوگواری آن‌چنانی مراسمی در خور می‌طلبد و مراسم ِ در خور ِ فقدان ِ «خود»، نوشتن است. ما در رثای خودمان می‌نویسیم. 
*     *     *
شروع کردن بدون اندیشیدن به پایان کار نابخردان است. ما ناخودآگاه در میان ِ زندگی افکنده شده‌ایم اما ناچار ایم از اندیشیدن به پایان‌ زندگی این‌جهانی‌مان ـ أعنی مرگ. 
*     *     *
حاجیانی در منا روی خاک افتاده‌اند و کم‌کم هویت اجسادشان احراز می‌شود. «بودن در حال عبادت» و «آرمیده در لباس احرام» و «بودن در سرزمین مکه» و «جان دادن در روز عید قربان» و «سختی ِ ظاهری ِ جان دادن [که حرف‌هایی در آن است]» و ... از چیزهایی است که ما را به غبطه می‌اندازد که کاش مرگ‌مان چنین باشد. 

ما نوع مرگ را نتیجه‌ای از «نحوه‌ی وجود فرد» در این عالم می‌دانیم. وقتی به نوع خاصی از مرگ حسرت می‌بریم، به «نحوه‌ی خاصی از وجود ِ خودمان» حسرت می‌خوریم؛ «نحوه‌ی خاصی از وجود خودمان» را مفقود دیده‌ایم. 

اگر «وطن آمیزه‌ای است از تاریخ و جغرافیا و آدم‌ها در نسبت با من»، پس اگر داغ فقدان خودم را ببینم، به «بی‌وطنی» عُظمی دچار شده‌ام. ما سوگوار خودمان ایم. ما از «خودمان» دور افتاده‌ایم و یالیتنا کنّا معهم مدام بر زبان‌مان است.
*     *     *
اگر قول حق صادق است که «نفخت فیه من روحی» و اگر ما در رثای «خودمان» می‌نالیم، پس انگار سوگوار آن «روح» الاهی هستیم.