tag:blogger.com,1999:blog-88980742421746982312024-02-19T08:09:59.217+03:30نردبامHamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.comBlogger172125tag:blogger.com,1999:blog-8898074242174698231.post-40612543726150056752019-09-10T07:01:00.004+04:302019-09-10T07:04:55.175+04:30کتاب نوحه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br />
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 115%; margin-bottom: .0001pt; margin: 0in; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: "arial" , sans-serif; font-size: 16.0pt; line-height: 115%;">انگار کن بچهای را که یکی، دو کلاس مدرسه رفته و تازه خواندن یاد گرفته. این من
بودم؛ پر از عطشِ خواندن. آنقدر که وقتی سوار اتوبوس شرکتِ واحد میشدیم و لکولککنان
خیابانها را رد میکردیم، باهیجان و البته بهکُندی سردرِ مغازهها را میخواندم.
بیشترِ وقتها هم حرکت اتوبوس تُندتر از خواندنِ من بود و مجبور میشدم که سر
بچرخانم و تا جایی که گردن و چشمانم یاری میکنند، سردرِ مغازه را دنبال کنم و
بخوانم که مثلا نوشته «جِ لو بَن دی وَ کُ مَک فَ نَر سا زیِ ...» و دیگر آنقدر
اتوبوس دور میشد که به ادامهش نمیرسیدم.</span><span dir="LTR"><o:p></o:p></span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 115%; margin-bottom: .0001pt; margin: 0in; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 115%; margin-bottom: .0001pt; margin: 0in; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: "arial" , sans-serif; font-size: 16.0pt; line-height: 115%;"><o:p></o:p>قاعدتاً
این ویرِ خواندن میطلبید که هر کتاب و روزنامهای را که به دستم میرسد شخم بزنم
و هجیکُنان و با همان سواد نیمبند بخوانم. اما خانهی ما نهتنها کتابخانهی
درست و درمانی نداشت بلکه کتاب چندانی هم در آن پیدا نمیشد. تنها خواندنیها یا
کتابهای درسی خواهرانم بود یا تکوتوک کتابهای مادرم. آنها هم عمدتاً کتابهای
مذهبی بودند؛ مثلا یکیشان یک کتاب نوحه بود که از مناجات و مدح گرفته تا روضهی
شهدای کربلا را کنار هم آورده بود. تصویرها همه محو شدهاند. اسم و رسمش درست یادم
نیست. فقط خاطرم هست که قطعش جیبی بود و جلدش سفید و اسم شاعرِ هر شعر را بالا یا
پایینش آورده بود.</span><span lang="AR-SA"><o:p></o:p></span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 115%; margin-bottom: .0001pt; margin: 0in; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 115%; margin-bottom: .0001pt; margin: 0in; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: "arial" , sans-serif; font-size: 16.0pt; line-height: 115%;"><o:p></o:p>انگار
کن بچهای را که تازه خواندن یاد گرفته و در همان اوضاع، سروکلهی ماه محرم هم
پیدا شده باشد. خُب محرم و عزاداریِ امام حسین (ع) چفتوبست محکمی با کودکیمان
دارد. اصلا اگر همین حالا از عاقلهمرد و کاملهزنی بپرسی که محرم و امام حسین (ع)
را به چه چیزی میشناسی، بعید است که در میان جوابهایش از دوران کودکی و روزگارِ
رفته حرفی نزند؛ یعنی از این نگوید که مثلا بچگیها چهطور با پدر و مادرش به مجلس
عزا میرفته و چه طعم و مزهای از آن روزگار به زبانش مانده. در عوالم کودکی،
وقتی محرم میآمد، عالَم تازهای پیش رویمان باز میشد: عَلم و کتل، سینه و
زنجیر، طبل و سنج، شربت و نذری. حالا حساب کن که ویرِ خواندنِ من افتاده بود به
محرم و از قضا، همان کتابِ نوحه یکی از خواندنیهای دمِ دستم بود. پس نگفته معلوم
است که بقیهی خواندنیها را کنار گذاشتم و هموغمم را گذاشتم روی خواندن این
کتاب. خطبهخط و بیتبهبیتش را رج میزدم و وقتی به بعضی از شعرهایش دل میدادم،
با همان شکستهبستهخوانی سعی میکردم وزن و آهنگش را پیدا کنم و بخوانم؛ البته پر
از غلط و در حد همان سواد دبستانی. خلاصه آنقدر با این کتاب سروکله زدم که دستآخر
چیزی نماند جز ورقورقههایی که هیچ چفتوبستی به هم نداشتند؛ درست مثل گلی که
پرپر شده باشد اما بعد، کسی پشیمان از این جسارت، گلبرگها را کنار هم چیده باشد
تا مثلا عین روز اولش بشود. اگر آن گلْ مثل روز اولش میشد، من هم از شماتت و مذمت
مادرم در امان میماندم که خُب نتیجه مشخص است.</span><span lang="AR-SA"><o:p></o:p></span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 115%; margin-bottom: .0001pt; margin: 0in; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 115%; margin-bottom: .0001pt; margin: 0in; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: "arial" , sans-serif; font-size: 16.0pt; line-height: 115%;"><o:p></o:p>شعرهای
کتاب دو جور بود: یا خوشم میآمد یا خوشم نمیآمد. آنهایی که خوشم میآمد را
هزاربار میخواندم و بالاوپایین میکردم. گاهی اگر کسی خانه نبود، روی صندلی میایستادم
و گوشکوب به دست میگرفتم و بخشهایی از آنها را به سیاق مداحها میخواندم. از
بین این شعرها یکیشان خوشایندتر بود؛ کدام؟ شعری از «حسان» با این مطلع که «امشب
شهادتنامهی عشاق امضا میشود/فردا ز خون عاشقان این دشت دریا میشود.» البته
اعتراف میکنم که در همان عوالم کودکی با همین بیت دو تا مشکل داشتم: یکی کلمهی
«عشاق» که از نظر منِ تازهسواد، صرف و نحوِ سنگینی داشت؛ یکی هم کلمهی «دشت» که
با تصویر ذهنیام از کربلا نمیخوانْد: با شنیدنِ دشت جایی سرسبز به ذهنم میآمد
اما تصورم از کربلا یک بیابان بیآبوعلف بود. بگذریم.</span><span lang="AR-SA"><o:p></o:p></span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 115%; margin-bottom: .0001pt; margin: 0in; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 115%; margin-bottom: .0001pt; margin: 0in; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: "arial" , sans-serif; font-size: 16.0pt; line-height: 115%;"><o:p></o:p>جهان
بچگی جهان کوچک و محدودی است. مثلا اگر توی مدرسه دوستی با نام خانوادگی «رضایی»
میداشتم و بابا هم از کسی با فامیلی «رضایی» حرف میزد، توی ذهنم احساس میکردم
که یحتمل همکلاسیام پسر یا نهایتا برادرزادهی همان «رضایی»ِ باباست. آن کتاب
نوحه و شعر حسان هم بخشهایی از همین جهان کوچک و محدود بودند. من در خیالات خودم
مطمئن بودم که اولین و تنها جایی که این شعر در آن آمده همین کتاب است. به همین
خاطر، وقتی توی فیلم «پرواز در شب»، مرحوم علیقلی این شعر را میخواند، قند توی
دلم آب میشد که حتما یک نسخه از این کتابِ نوحه به دست سازندههای فیلم و خوانندهی
شعر رسیده و همانطور که من از آن خوشم آمده، آنها هم به این شعر دل دادهاند.
درواقع یکجور تأییدیه برای سلیقهی من به حساب میآمد که آدمهای حسابی تلویزیون
و سینما هم با این شعر صفا کردهاند. </span><span lang="AR-SA"><o:p></o:p></span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 115%; margin-bottom: .0001pt; margin: 0in; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 115%; margin-bottom: .0001pt; margin: 0in; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , sans-serif; font-size: 16.0pt; line-height: 115%;"><o:p></o:p>اما
سالها گذشت و از جوانی به پیری رسیدم و هر سال شبِ عاشورا شنیدم که پیرغلامها
«امشب شهادتنامهی عشاق» میخوانند؛ طوری که انگار همان لحظه کودکی و عاشورای
بچگیشان پیش چشمشان زنده شده است. کمکم گوشی دستم آمد که ماجرای امضای شهادتنامه
به آن کتاب ورقورقشده منحصر نبود. نمنم فهمیدم که آن کتاب فقط ثبت و گردآوری
اشعاری بوده که سالها و دههها توی مجالس حسین خوانده میشد و حالا سینهبهسینه
به ما رسیده است.</span><span lang="AR-SA"><o:p></o:p></span></div>
<o:p></o:p>
<br />
<div dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 115%; margin-bottom: .0001pt; margin: 0in; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , sans-serif; font-size: 16.0pt; line-height: 115%;"><br />هر کدام از این شعرها حبل متینی بودند که ما را به سنت عزا
وصل میکردند و در دل تغییرات هر سالهی شعرها و سبکها، روزگار رفته و شأن
پیرغلامی را به یادمان میآوردند. خلاصه انگار کتاب نوحهی ما چیزی نبود جز حکایت
و بازگویی مجالس حسین؛ درست همانطور که خودِ این شعرها حکایت و بازگویی ماجرای
حسین بودند؛ یعنی همان شبی که «شهادتنامهی عشاق امضا میشود»؛ همان «صبح فردا»یی
که حسین «جوانان بنیهاشم» را صدا میکند و اندکی بعد، دیگر از «سقای دشت کربلا»
خبری نمیشود و نهایتا آنجا که «هوا ز جور مخالف» زیرورو میشود، «بلندمرتبه
شاهی ز صدر زین» بر زمین میافتد و «بدنش زیر سم اسبان» میرود؛ درست مثل همان گلِ
پرپرشدهای که بین گلبرگهاش فاصله افتاده و کسی آنها را کنار هم چیده به این
امید که عین اولش بشود؛ درست مثل همان کتاب نوحه.</span><span lang="AR-SA"><o:p></o:p></span></div>
<o:p></o:p>
<br />
<div class="MsoNormal" style="line-height: 115%;">
<br /></div>
<br /></div>
</div>
Hamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8898074242174698231.post-38869091560350134482018-04-15T00:37:00.001+04:302018-04-15T00:37:09.420+04:30ضجهی طفلی برای طفلی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="background-color: white; color: #1d2129; font-family: Helvetica, Arial, sans-serif; margin-bottom: 6px; text-align: justify;">
گپ میزدیم. حرف حرف میآورْد و دائم از این شاخه به آن شاخه میپریدیم. یکباره پرسید «بهتآورترین چیزی که توی زندگیت دیدی؟ یادت هست؟ اصلا تا حالا بهتزده شدی؟» خندهام گرفت از حرف آخرش که مگر میشود کسی بهتزده نشود. همزمان گوشهوکنار ذهنم را میگشتم و خرتوپرتهای حافظهم را کندوکاو میکردم تا ببینم «بهتآورترین چیز زندگیم» چه بوده.</div>
<div dir="rtl" style="background-color: white; color: #1d2129; font-family: Helvetica, Arial, sans-serif; margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: justify;">
ناگهان خاطرهای پررنگ شد و آرامآرام از بین خاطرات دیگرم بیرون آمد و بقیه را محو کرد. لبخند روی لبم ماسید و تجربهی «بهت» دوباره به سراغم آمد. چند ثانیهای خیره شده بودم به گوشهای؛ انگار داشتم صحنه را دوباره میدیدیم. گفتمش «سالها قبل مردی را دیدم که بچهی دو، سهسالهی کفنشدهش را باطمأنینه اما سرشار از تلاطم، از صندلی عقب ماشین بیرون آورد و روی دست گرفت.»</div>
<div dir="rtl" style="background-color: white; color: #1d2129; font-family: Helvetica, Arial, sans-serif; margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: right;">
</div>
<div style="text-align: justify;">
خیره شد بهم؛ انگار بهت به او هم سرایت کرده باشد. بین شوخی و جدی مردد بود. به زبان آمد «جدی؟!» سر تکان دادم که یعنی «بلی». این بار چشمهایش کنجکاو شدند و به زبان بیزبانی خواست که ماجرا را تعریف کنم.</div>
<div style="text-align: justify;">
* * *</div>
<div style="text-align: justify;">
پنج، شش سال قبل؛ صبح پنجشنبهای که یادم نیست که اواخر پاییز بود یا اوایل زمستان اما خاطرم است که بادِ نسبتاً سردی تهماندهی برگهای زرد را ــکه از فرط مُردگی، مچاله و شکننده بودندــ روی زمین میکشید.</div>
<br />
<div dir="rtl" style="background-color: white; color: #1d2129; font-family: Helvetica, Arial, sans-serif; margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: justify;">
تا ظهر حولوحوش بلوار کشاورز جلسهای داشتم. تمام که شد، از ساختمان بیرون آمدم. هنوز چند قدم نرفته بودم که گوشیم زنگ زد. مامان بود؛ با صدایی سنگین؛ انگار غریبهای کنارش باشد و بخواهد ظاهر نگه دارد و قلمبهسلمبه حرف بزند. بعد از احوالپرسیها، گفت «پسر علی را، امیرحسین را، یادت هست؟» همهی علیها و همهی امیرحسینها رژه میرفتند توی ذهنم. هنوز «امیرحسین پسر علی» را پیدا نکرده بودم که مامان فهمید. «نوهی عمو! عمومحمد.» حالا یادم آمد. خیلیوقت بود که از علی بیخبر بودم اما پسرش امیرحسین را یکیدوبار دیده بودم؛ دو، سه سال بیشتر نداشت و مثل همهی بچههای همسنوسالش، تازه شیرینیها و شیطنتهاش گل کرده بود. مامان گفت «آمپول اشتباهی زدند بهش. بیمارستاناه.» باور کن هنوز نتوانسته بودم بین «امیرحسینِ کوچک» و «آمپول اشتباهی» و «بیمارستان» ارتباط برقرار کنم که مامان باعجله ادامه داد «فوت کرده.» قاعده این است که مرگ را آرامآرام خبر میدهند اما مامان اهلش نیست. وقتی خبر مرگ میدهد، ابتدایش را با بیمارستان و «حالش بد است» و «بستریست» شروع میکند ولی بلافاصله میگوید طرف مُرده؛ انگار که خبر روی زبانش سنگینی کند و طاقت نگه داشتنش را نداشته باشد.</div>
<div dir="rtl" style="background-color: white; color: #1d2129; font-family: Helvetica, Arial, sans-serif; margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: justify;">
خبر را که شنیدم، یخ نکردم؛ حتی تعجب هم نکردم. شاید آن لحظه، ذهنم قفل شده بود و نفهمیده بودم «امیرحسین، پسر علی و نوهی عمومحمد، با آمپول اشتباهی مُرده» یعنی چه و مرگش چه نزدیک است به ما. با چند سوال معمول که «چرا؟» و «کی؟» و «کجا؟» و «تشییع؟» و «دفن؟» مکالمه تمام شد. میخواستند فردای آن روز ــجمعهــ تشییع و دفن کنند؛ پس قرار شد فردا خودم را به تشییع برسانم.</div>
<div dir="rtl" style="background-color: white; color: #1d2129; font-family: Helvetica, Arial, sans-serif; margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: justify;">
صبح رفتم قبرستان. عمو را پیدا کردم و سرسلامتی گفتم. بعد یکییکی فامیلها را جستم و سلامعلیک و تسیلت ردوبدل کردیم. جمع شده بودیم غسالخانه به انتظار که امیرحسین را بشویند و تحویلمان بدهند؛ آدمی را که تا روز قبلش یحتمل فقط مادر و پدرش شسته بودندش و حالا باید غریبهای میشستش. بچه اگر زنده بود، زهرهترک میشد اما حالا؟ آرام و بیصدا؛ بیشیرینزبانی و بیشیطنت پیش دست غسال خوابیده بود.</div>
<div dir="rtl" style="background-color: white; color: #1d2129; font-family: Helvetica, Arial, sans-serif; margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: justify;">
کار غسل طول کشید. پس قرار شد برویم سر قبر و آنجا منتظر باشیم. همه سوار ماشینها شدند اما من پیاده راه افتادم. چندصدقدم به قبر خالی امیرحسین مانده بود. سیاههی فامیلها را از دور بالای قبر میدیدم. رسیدم به صدقدمی قبر. علی را دیدم که از ماشین پیاده شد. زود خودم را رساندم برای تسلیت. بغلش کردم؛ محکم. جوری که قلب غمدیدهش که مثل کبوتر بالاوپایین میپرید، لحظهای آرام شود. بعد، از او جدا شدم و چند قدم دور شدم.</div>
<div dir="rtl" style="background-color: white; color: #1d2129; font-family: Helvetica, Arial, sans-serif; margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: justify;">
ناگاه دیدم علی درب صندلی عقب را باز کرد و خم شد توی ماشین. جنازهی کفنپیچشدهی امیرحسین را از توی ماشین درآورد و روی دست گرفت و راه افتاد طرف قبر. اشک میریخت اما قدمهایش استوار بود. تابوتی در کار نبود. اصلا بچهی دو، سهساله را که حتی نماز میت ندارد چه به تابوت؟! آرامآرام خرامید طرف قبر. با هر قدمی که به قبر نزدیک میشد، صدای همهمه بالا میگرفت. همه چشم دوخته بودند به او. انگار سفیدی کفنِ روی دستش ید بیضای موسا باشد پیش تماشاچیها. رسید بالای قبر. حالا همهمهها شیون شده بود. یکی رفت توی قبر. امیرحسین کفنپیچشده را از علی گرفت. درست همان لحظه علی شکست و ریخت روی زمین. اگر بگویم «نشست روی خاک» بیشک غلط گفتهام. روی خاک میغلطید. میغلطید و ضجه میزد؛ ضجهی طفلی برای طفلی.</div>
</div>
Hamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8898074242174698231.post-38018726428154459292018-03-09T23:43:00.003+03:302018-03-09T23:43:26.524+03:30وطن، کودکی، مادر<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
انسان هماره در جستوجو و آرزوی «وطن» است؛ آنجا که بیهیچ واهمهای در آن آرام بگیرد و اضطراب غربت را در آنجا زمین بگذارد. غریب دورافتاده از وطن یا در تمنای راهی برای رجعت به وطن است یا میکوشد سرزمین غریبهای که در آن ساکن شده را وطن خود کند. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
وطن نه یک مکان جغرافیایی بل آمیزهای از مکان و زمان و آدمها و چیزهاست. چه بسیار مکانها که روزگاری وطن انسان بود و حالا هیچ نسبتی با آن ندارد؛ پس گویا زمان دخیل است. چه بسیار عاشقانی که وطنشان را همان وطن معشوق میدانستند و برای خانه و کاشانهی او شعر گفتهاند اما به محض عزیمت معشوق از وطن، خانهی او را چیزی جز خرابه نمیدیدند؛ پس گویا آدمها هم دخیلاند. چه بسیار خانههایی که صاحبشان در آنها آرام میگرفت اما با تهی شدنشان از اثاثیه، یکباره از معنا تهی شدند و غریبه؛ پس گویا چیزها هم دخیلاند. همهی اینها رویهمرفته چیزی را میسازند که انسان به آن علقه پیدا میکند و در حضور آن، آرام میگیرد و در فقدان آن، غریب و غمگرفته میشود. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
القصه هر کدام از آن مولفهها رشتههای گوناگونی را میسازند که انسان را به آن حس «دروطنبودگی» و «آرامش» حاصل از آن پیوند میزند. در مقابل، به ازای گسیختن هرکدام از آن رشتهها، غربتی بر دل او مینشیند که آرامش را از او میستاند. کسی که سفر میرود و هنگام بازگشت، میبیند که خانههای محله ــخانههایی که بخشی از خاطرات او را ساخته بودندــ تخریب شدهاند، ناگهان اسیر غربتی میشود که تا مدتها جبرانشدنی نیست؛ و البته گذر زمان به او کمک میکند که دوباره با وضعیت تازه پیوند برقرار کند و آرامآرام محلهی بیخانه را وطن خود کند و از غربت درآید. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
حالا که حدود و ثغور «وطن» را شناختیم، میتوانیم بپرسیم که وطنمان کجاست؟ کجاست که دلمان آرام میگیرد؟ مرغ باغ کدام ملکوتایم؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
«کودکی» یکی از آن وطنهای ماست که دل به تمنا و آرزوی آن دادهایم. کودکی پیوند خورده با معصومیت و سبکبالی. کودکی دورانی بود که هنوز مسحور دغدغهها نشده بودیم. کودکی جایی بود که هنوز نقشهای گوناگون زندگی روزمره وادارمان نکرده بود که نقابهای رنگارنگ به چهره بزنیم. کودکی همانجایی بود که «خود» حقیقیمان را در آن تجربه کرده بودیم و گذشته از آن، کودکی سرآغاز خاطرات ماست. با این حال، وطن کودکی از جنس کوچه و محله نیست که قابل بازیابی باشد. دیگر نمیتوان وطن کودکی را آنگونه که بود تجربه کرد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
هرچند کودکی دور از دسترس ماست اما رشتههایی در کارند که خاطرهی کودکی را برای ما زنده نگه میدارند و شمهای از آن «آرامش حاصل از در وطن کودکی بودن» را برایمان ایجاد میکنند: خانهی دوران کودکی، اسباببازیها، همبازیها، غذاهایی آن دوران، عطرها و صداهایی که در آن دوران شنیدهایم، احساساتی که در آن دوران تجربه کردهایم و هزاران چیز دیگری که به کودکیمان منتسباند. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
اگر بپذیریم که وطن آمیزهایست از مکان و زمان و آدمها و چیزها؛ و اگر بپذیریم که رشتههای گوناگونی هستند که ما را به وطنمان پیوند میزنند و گسیختن آنها غم غربت را به جانمان میاندازد؛ و اگر بپذیریم که کودکی یکی از وطنها ــوشاید اصلیترین وطنــ ماست، آنگاه میتوانیم از «مادر» بگوییم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
از میان همهی چیزهایی که میتوانند ما را به وطن کودکیمان پیوند بزنند، «مادر» پررنگترین و زندهترین آنهاست. «مادر» در لحظهلحظهی کودکی ما حضور داشت؛ آنچنان که کودکی رنگوبوی «مادر» را داشت و «مادر» رنگوبوی کودکی را. از این منظر، «مادر» مستحکمترین رشتهی پیوند ما با دوران کودکیست و وقتی «مادر» هست، همچنان شدنیست که خاطرهی آرامش دروطنبودگیمان را زنده نگه داریم. آغوش مادر آغوش وطن است. از این رو، شاید بیراه نباشد که در سنت استعاریمان، «وطن» را به «مادر» تشبیه کردهاند و از «مام وطن» سخن گفتهاند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
حرف همین جا تمام میشود و فقط یک نکته باقی میماند. اگر وطن چنین و چنان است و اگر مادر چنان و چنین است، وای بر آن کس که در این بحبوحهی عصر غربت، اصلیترین رشتهی پیوندش با وطنش را از دست داده باشد. اگر با حضور مادر، امکان تجربهی ولو ناقص آرامش دوران کودکی فراهم است، وای بر آن دلی که دیگر بین او تجربهی ولو ناقص کودکی دیوارهای بلند فاصله انداخته و دیگر هیچ باقی نمانده جز خاطرهی مادر.</div>
</div>
Hamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8898074242174698231.post-53150880283290305052018-02-16T02:13:00.000+03:302018-02-16T02:13:00.579+03:30تکههای بیروح جهانی که روزگاری روح داشت<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
رفتیم کرج که به مادرم و خانهی پدری سر بزنیم؛ خانهای که همسنوسال من است و آجربهآجرش را پدر و مادرم با دستهای خودشان روی هم چیده بودند. مادرم گاهی تعریف میکند که مرا حامله بود و در همان حال، به پدرم کمک میکرد تا خانه زودتر آماده شود. اما وقتی هنوز نیمهکاره بود، من هوسِ به دنیا آمدن به سرم زده بود و دستشان را بند کرده بودم؛ درست سرِ سیاه زمستان.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
با این حساب، خانهی پدری هم مثل من سیساله است و تمامِ جهان کودکی من را در خود جای داده است. اما مثل خانههای سیسالهی دیگر نیست که کلنگی و زواردررفته باشد. رسم خاندان ما این است که هر از گاهی (مثلا هر یکی دو سال) اثاث و بساط بنایی را عَلم میکنیم و دستی به سروگوش خانه میکشیم تا جان تازه بگیرد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
داشتم میگفتم: رفتیم کرج. دیشبش مامان گفته بود که دوباره بنّایی داریم. قرار بود پاسیو و گلخانه و شومینه را بالکل بردارند تا خانه نفسی بکشد. با فکر و خیال اینکه حالا خانه پر از خاک و خل است و چه کار کنیم که نورای دهماهه با این خاک و خل کنار بیاید، وارد خانه شدیم. اما یکباره میخکوب شدم. تازه به خودم آمدم و فهمیدم وقتی میگویند «پاسیو و گلخانه را برمیداریم» یعنی چه؛ یعنی زخمی تازه.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
هفت، هشتساله بودم که طبقهی دوم خانه را ساختیم. اینبار، خودم تکتک صحنهها و لحظههای بالا رفتن دیوارها و سروشکل گرفتن خانه را به یاد دارم. یکی از این لحظهها وقتی بود که پاسیو و گلخانه را تکمیل میکردیم. آن سالها مد شده بود که روی یکی از دیوارهای پاسیو کاشیکاری میکردند و یک تابلوی مینیاتوری درمیآوردند. پدرم هم سفارش داده بود تا تابلوی کوچکی بیاورند و روی دیوار کار کنند؛ یکمتر در یکونیممتر. طرح روی تابلو رودخانهای بود که از دل دشت و دمن میگذشت و یحتمل با شُرشُر دلانگیز از کادر خارج میشد. کنار رودخانه کلبهای ساخته بودند و کمی پایینتر، دو آهو کنار رودخانه بازیگوشی میکردند و نهایتا، چند مرغابیها ــبیکه واهمهای از شکارچی داشته باشندــ با خیال راحت توی آب شنا میکردند. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
انگار که در جهان توی تابلو، همه در صلح و صفا کنار هم زندگی میکنند. همه چیز آرام بود و هیچ چیزی نمیتوانست این آرامش و زیبایی را به هم بزند. گاهی که خانه خلوت میشد و سکوت همه جا را میگرفت، خیره میشدم به تابلو و توی خیالاتم سُر میخوردم و وارد همان جهان توی تابلو میشدم. از این گوشه به آن گوشه میپریدم و با آهوها بازی میکردم و به مرغابیها غذا میدادم و وقتی خسته میشدم، راهم را میکشیدم و به کلبه میرفتم و استراحت میکردم. جهان توی تابلو همیشه روز بود اما توی خیالاتم شبهای پُرستارهاش را هم میدیدم. میآمدم بیرون کلبه دراز میکشیدم و خیره میشدم به آسمان و گوش میسپردم به صدای زوزهی حیواناتی که در دوردستها (یحتمل جایی خارج از کادر تابلو) زندگی میکردند. اما توی جهان تابلو همه جا امن و امان بود و خطری نبود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
داشتم میگفتم: تا وارد خانه شدم، میخکوب شدم. دیدم کارگرها دیوار پاسیو را برداشتهاند و بالطبع، تابلوی دوستداشتنی من، جهان آرام من، بر باد رفته بود. خردههای کاشیها بیجان افتاده بودند گوشهکنار هال. آیا میشد با این خردهکاشیها دوباره جهانی ساخت؟ قطعا نه. خصوصا که انگار آهوها پس از سالها زندگی توی جهان تابلو، با اولین ضربههای کارگرها از کادر بیرون جهیده و مرغابیها هم دنبال آنها پرواز کرده و الوارهای کلبهی ساحلی زیر دستوپا خرد شده و آب رودخانه گلآلود شده بود. دیگر جهانی در کار نبود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
برای منِ دورافتاده از وطن، خانهی سیسالهمان پر شده از روزگار کودکیام؛ روزگار نفس کشیدنم در هوای وطن. هر تکهای از این خانه مثل ریسمانیست که مرا به آن دوران شیرین وصل میکند و درد غربت را آرام میکند. اما امان از وقتی که همین خانه دچار تغییر شود. هر تغییری ولو ناچیز مثل آن است که یکی از ریسمانها بریده شود و دسترسی من به وطن و جهان شیرین کودکی دستنایافتنیتر بشود. هر بار که گوشهای از خانه را تعمیر میکنند و شکل و ظاهر آن را تغییر میدهند، پیوند من با وطنم گسستهتر میشود و این ماجرا بار غربت را سنگینتر میکند. و چه کسی غریبترست از آن کس که سرش پر از سودای وطن است اما وطنش بر باد رفته و ناگزیر، دیگر دلآرامی ندارد؟</div>
</div>
Hamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8898074242174698231.post-62445530534013236122018-01-28T02:28:00.000+03:302018-01-28T02:28:10.525+03:30امپراتور عزلشده<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
خانهمان ته یک کوچهی بنبست عریض بود؛ آنقدر عریض که راستِ تیردروازه کاشتن بود. از سر تا تهش میشد هفتهشتجفت تیردروازهی گلکوچک را پشتبهپشت هم نشاند. نیمهی انتهایی کوچه فقط یکطرفش خانه بود و طرف دیگر، تنهبهتنهی زمین وسیعی داشت که روزگاری باغ پردرختی بود؛ از همان باغهایی که کرج را با آن میشناختند. وقتی میگویم «روزگاری»، خیال نکن از عصر دقیانوس و مملکت تیرکمونشاه حرف میزنم. هنوز درختهای زردآلو و گیلاسش را به خاطر دارم. هنوز یادم هست که پاییزها وقتی باد به راه میافتاد، درختهای گردویی که مرز باغ و کوچه را مشخص میکردند، به خشخش میافتادند و هر از گاهی، صدای تقی میآمد که یعنی گردویی از شاخهها جدا شده و افتاده روی زمین. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
آرامآرام روزگار چرخید و درختها یکبهیک خشک شدند. برکت از باغ رفت و بهمرور، باغ کرجی کوچهی ما شد تکهزمینی خشک که تنها روییدنیاش علفِ بیابانی بود؛ زمینی پتوپهن اما صاف و بیپستیوبلندی.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
بچهمدرسهای بودم. یادت هست؟ آن زمانها زمستانها گُروگُر برف میآمد و زمین را میپوشاند. کلهی سحر که بیدار میشدم، از پنجره دید میزدم که چهقدر برف آمده. و همان زمین زمخت و کچل که تا قبل از آن، چیزی بیشتر از یک تکه بیابان نبود، تبدیل میشد به ملحفهای پهناور و یکدست سفید؛ اما یک جای کار میلنگید. همیشه یکی از همسایهها زودتر از من بیدار شده بود و یحتمل عازم کار شده بود و جای پاش روی سفیدی یکدست برفها توی ذوق میزد؛ حرصم میگرفت و خون خونم را میخورد که «مرد حسابی! سر خر را کج میکردی و از بیخ دیوار میرفتی که جای لنگهای لندهورت روی برفهای نازنین نماند.» اما حرص و حسرتم طولی نمیکشید. بساط برفبازی که به راه میافتاد، خودم برفها را شخم میزدم و حرص و غرولند کلهی سحر را فراموش میکردم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
گذشت. سالها گذشت. رسید به دورهای که دیگر بچهمدرسهای نبودم. حالا طلبهای بودم که صبحبهصبح از کرج راه میافتادم تا سر وقت ــأعنی هفت صبحــ برسم به کلاس فقهواصول. کجا؟ حوزهی علمیهی مروی؛ دُرست ناف تهران. علیالقاعده باید پنج، پنجونیم صبح که حتی هنوز گرگومیش هوا شروع نشده بود، راه میافتادم. مامان بهشوخی میگفت این ساعت فقط سگها توی خیاباناند و یحتمل دیگر برایشان شناس شدهای. گاهی هم شوخی را ادامه میداد و مثلا وقتی صدای عوعویشان میآمد، میگفت «دارند صدات میکنند!» </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
ساعت پنج، پنجونیم چی میچسبد؟ هر چیزی غیر از «خواب» بگویی، یعنی عمق ماجرا را نفهمیدهای. دل کندن از رختخواب و راهی شدن آنقدر سخت بود که ناگزیر تلاش میکردم دیرترین زمانِ ممکن بیدار شوم. یکی از راهحلها این بود که جای مسیر معمول از وسط همین زمین روبهروی خانه بروم و در عوض، دو سه دقیقه دیرتر بیدار شوم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
زمستانها که برف میآمد، دیگر آن بچهمدرسهای حسرتخورده و غرولندکُن نبودم. حالا شده بودم همان همسایهای که زودتر از همه بیدار میشد و با ملحفهی سفید برف روبهرو میشد؛ چنان زود که حتی سگها هم فرصت نکرده بودند از لانه بیرون بخزند و پا روی برفها بگذارند. آسمان قرمز بود و زیر نور نارنجی چراغهای سرِ تیر، برفها تند و تند میباریدند و من چشمبهچشم دشت وسیعی از برف ایستاده بودم. هیچ قید و بندی در کار نبود. همهی گزینهها پیش رویم بود. هر جا که دلم میخواست قدم میگذاشتم. احساس قدرت میکردم. من صاحباختیار بودم و میتوانستم هر طور که بخواهم اولین جای پای روی برفها را ثبت کنم. آنقدر هیجانانگیز بود که پیه پربرف شدنِ کفشها را به تن میمالیدم و پایم را محکم روی برفها میکوبیدم تا امضایم پررنگتر باشد. من مالک برفها بودم؛ امپراتور برفها. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
امروز ــبهمن ۹۶ــ تهران برف آمد؛ سنگین و پربار. کوچه و خیابان پرشده از برف. حالا خانهام نه آن خانهی پدری در ته کوچهی بنبست عریض در شهر مادری بل خانهای آپارتمانی در کوچهای تنگ اما محل گذر است. شب که از خانه بیرون آمدم، هیچ تکهی دستنخوردهای از برف باقی نمانده بود؛ همه پایمالِ کفشها و چرخهای ماشینها. حالا من مالک هیچ تکهای از برفها نیستم. شدهام امپراتوری که از سرزمینش رانده شده و هیچ ملک و مملکتی ندارد؛ هیچ ندارد جز خاطرهی روزگاری که وطنی داشت و مالک دشت وسیعی از برفها بود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
</div>
Hamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8898074242174698231.post-51762920095167507482018-01-05T03:06:00.000+03:302018-01-05T03:07:54.064+03:30قدح خاطره<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<div style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="line-height: 115%;"><span style="font-family: "arial" , "helvetica" , sans-serif;">مثل الان نبود؛ آدمهای معمولی مثلِ ما فقط گزینهی مدرسهی
دولتی را داشتند. اما اگر درسخوان بودند، روزنهی کوچکی برایشان باز بود تا از
مدرسهی معمولی برای آدمهای معمولی فرار کنند: مدرسهی تیزهوشان. شهرِ ما، کرج،
فقط یک مدرسهی تیزهوشان داشت و هر سال فقط هفتادواندی دانشآموز میگرفت. پس
رقابت سخت بود. تازه آنروزها دهانبهدهان میچرخید که رفتن به تیزهوشان پارتیبازی
هم دارد و بعید است بیپارتی کسی را راه بدهند. اما من درسخوان بودم و دوست داشتم
تیزهوشانی بشوم و با این اوصاف، شده بودم قهرمانی که میداند آخرِ مسیر شکست میخورد
اما شوق تجربهی مسیر را دارد. <o:p></o:p></span></span></div>
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "arial" , "helvetica" , sans-serif;"><br /></span></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span lang="FA" style="line-height: 115%;"></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<div style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="line-height: 115%;"><span style="font-family: "arial" , "helvetica" , sans-serif;">پنجم ابتدایی؛ مدرسه سر کوچهمان بود و هفتهبههفته شیفتمان عوض میشد. یک هفته
ما صبح بودیم و دخترها عصر و هفتهی بعد برعکس. آن هفته شیفتمان عصر بود. ناظم
آمد و گفت فردا مدارک فلان و بهمان را بیاورید برای ثبتنامِ تیزهوشان. فردا رسید
و تا واردِ مدرسه شدم، تازه یاد مدارک افتادم. دلم هری ریخت. آنروزها، از دربِ
مدرسه که رد میشدی، دیگر راه برگشت نداشتی. در عالمِ کودکی خیال میکردم اگر
امروز عصر تحویل ندهم، صبحِ فردا نوشداروی پس از مرگ سهراب است. اضطراب افتاد به
جانم. رفتم پیش ناظم و با گردنِ کج و نگاه ملتمسانه گفتم «آقا میشه من بعد از
زنگِ آخر سریع برم خونه مدارک رو بیارم. خونهمون همین نزدیکیه. پنج دقه میشه
نهایت.» او هم قبول کرد. ساعت پنج عصر زنگ خورد. دواندوان رفتم خانه و مدارک را
برداشتم و برگشتم مدرسه. با نفسِ بریده و تنِ خیسِ عرق مدارک را تحویل دادم. از
دفتر که بیرون آمدم، تکیه دادم به دیوار تا نفسم جا بیاید. حالا گام اول برداشته
شده بود.</span></span></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span lang="FA" style="line-height: 115%;">
</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "arial" , "helvetica" , sans-serif;"><br /></span></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span lang="FA" style="line-height: 115%;"></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<div style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="line-height: 115%;"><span style="font-family: "arial" , "helvetica" , sans-serif;">آزمون دو مرحله داشت. مرحلهی اول در مدرسهی دوری برگزار میشد که فقط راهروی تاریکش
در یادم مانده. آزمون که تمام شد، تقریبا مطمئن بودم که قبول نمیشوم. از پلههای
راهروی تاریک که پایین میآمدم، با خودم کلنجار میرفتم تا رؤیای تیزهوشانی شدن را
آرامآرام از ذهنم پاک کنم. اما مدتی بعد خبر رسید که قبول شدهام. و اینجا
قهرمان جان دوبارهای گرفت.</span></span></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span lang="FA" style="line-height: 115%;">
</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<div style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="line-height: 115%;"><span style="font-family: "arial" , "helvetica" , sans-serif;">از یک طرف درس میخواندم و از طرف دیگر، در همان عالم کودکی
نذر کوچکی کردم برای مرحلهی دوم؛ که هر روز یک بار زیارت عاشورا بخوانم. آنقدر
به نذرم دل بسته بودم که یکی، دو روز درس خواندن را تعطیل کردم تا زیارت عاشورا را
حفظ کنم. <o:p></o:p></span></span></div>
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<div style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="line-height: 115%;"><span style="font-family: "arial" , "helvetica" , sans-serif;">آزمون مرحلهی دوم کجا بود؟ تصویر مبهمی دارم اما گمان میکنم
در همان مدرسهی تیزهوشان کرج برگزار شد. هیچ خاطرهی روشنی ندارم از روز آزمون جز
مداد و پاککنی که آرم و نام سازمان روی آن حک شده بود. <o:p></o:p></span></span></div>
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<div style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="line-height: 115%;"><span style="font-family: "arial" , "helvetica" , sans-serif;">مدتی گذشت. یک ظهر گرم تابستانی، مامان زنگ زد مدرسهی
تیزهوشان تا خبر بگیرد که قبول شدهام یا نه. آن طرفِ خط لحظهای مکث کرد و گفت خودتان
بیایید ببینید. مامان سرِ دیگ ناهار بود اما تا بیصبری من را دید، راه افتاد تا
برویم و نتیجه را ببینیم. حدود یک ساعت راه بود. من بیمناک و امیدوار بودم. قلبم
شده بود کبوتری که قفسش تنگ شده. وارد سالنِ مدرسه شدیم. پرپر زدنِ کبوتر بیشتر
شد. پرسانپرسان فهمیدیم که اسم قبولیها را روی شیشه چسباندهاند. رفتیم پای
شیشه. کبوتر دیگر بند نبود. اسمها را یکییکی میدیدیم که ناگهان به اسم خودم
رسیدیم. من قبول شده بودم. قهرمان بیپارتی و از دلِ یک مدرسهی معمولی به دل شهر
اسرارآمیز تیزهوشان راه یافته بود. موقع برگشتن، کبوتر باز هم بالا و پایین میپرید
اما اینبار انگار رقص شادی داشت. به خانه که رسیدیم، همان ناهار شد جشن کوچک ما.
تصویر روشنی از آن جشن دارم. حالا من بودم و آیندهای که انگار روشن و پراُمید
بود.<o:p></o:p></span></span></div>
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span lang="FA" style="line-height: 115%;"></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<div style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="line-height: 115%;"><span style="font-family: "arial" , "helvetica" , sans-serif;">قصه از اینجا دو خط دارد: اولیش سرگذشت تکتک روزهای تیزهوشانی بودن است؛ قصهای
پرنشیب و فرازی که حالا دارد دلم را ورز میدهد و خاطراتش یکبهیک جلوی چشمم میآید.
اما بیخیالِ این قصه. خط دوم همان زیارت عاشوراست؛ زیارت عاشورایی که نصفهنیمه
حفظش کرده بودم.</span></span></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span lang="FA" style="line-height: 115%;">
</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: "arial" , "helvetica" , sans-serif;"><br /></span></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span lang="FA" style="line-height: 115%;"></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<div style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="line-height: 115%;"><span style="font-family: "arial" , "helvetica" , sans-serif;">سالها و ماههای بعد، در مسیر خانه تا مدرسه زیر لب زیارت عاشورا میخواندم. گاهی
سه، چهار تا در روز. کمکم اما راه شرعیای پیدا کردم که از زیرِ نذرِ هرروزه فرار
کنم. بعد از آن، خواندنش یکیدرمیان شد و بهمرور هفتهبههفته و ماهبهماه. حالا
سالهاست از آن عادتِ هرروزه فاصله گرفتهام. آرامآرام نقشِ فرازهای زیارت
عاشورا در حافظهام کمرنگ شده. از سرِ «السلام علیک» که شروع میکنم بریدهبریده
یادم میآید و بریدهبریده از خاطرم میرود. بهشوخی به همسرم میگویم ورژن فشردهی
زیارت عاشورا در ذهنم مانده.</span></span></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span lang="FA" style="line-height: 115%;">
</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<div style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="line-height: 115%;"><span style="font-family: "arial" , "helvetica" , sans-serif;">چند روز است که زیارت عاشورا دوباره پررنگ شده. نورا شبها
بدخواب است؛ باید نرمنرمک از شور بیداریش کم کنی و بسِپاریش به خواب. پس هر شب قبل
از خواب، آرام بغلش میکنم و توی اتاق تاریک راه میبرمش. توی گوشش نجوا میکنم و
برایش لالایی میخوانم. تازگیها قرآن میخواندم و دو، سه روز است که همان زیارت عاشورای
بریدهبریده، همان ورژن فشرده، را برایش زمزمه میکنم. او ساکت و آرام گوش میدهد
و کمکم آمادهی خواب میشود و من؟ میپَرم به تکتک لحظههای آن روزها و غم دوری
خاطرهها توی دلم شُره میکند. <o:p></o:p></span></span></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
</div>
</div>
Hamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8898074242174698231.post-22011673461468190402017-11-23T01:15:00.001+03:302017-11-23T01:15:04.922+03:30خواب مرگ<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
سوم راهنمایی که باشی، شب با چه خواب و خیالی میخوابی؟ شبی پاییزی که صبحش زنگ ورزش داشتی و عصر نشستی به تماشای فوتبال و غروب لامپ مهتابی آشپزخانه را تعمیر کردی و یحتمل شبش را هم با درس و مشقت سروکله زدی. نای نوجوانی زیاد است، دُرست. اما قبول کنیم که اگر روزت چنین بوده، شب دیگر نای ایستادن نداری و سرت به بالش نرسیده میخوابی.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
خوابیده بودم. خوابی عمیق و شیرین. کنار بخاریِ گرم که اگر فاصله میگرفتی ازش، سوزِ سرما آزارت میداد. ناگهان بدنم تکان خورد. تند و محکم. مامان داشت با هول و ترس بیدارم میکرد. «پاشو ببین کیه زنگ میزنه؟» خشم گرفتم که «چه خبره؟! حتما مهمون اه دیگه!». تارتار چشم دوختم به ساعت. کمکم واضح شد. ساعت یک بامداد و میهمان؟ </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
بهمرور هوش و حواسم جمع شد. یادم آمد که بابا صبح رفته بود سفر کاری؛ سفر یکروزه به جادهی چالوس که قرار بود نیمهشب نشده برگردد اما برنگشته بود. حالا یک بامداد رسیده و از پنجره واضح میبینم که یک نفر غیر از بابا زنگ در را زده. ترسان و لرزان رفتم دم در. توی ذهنم هزار نفر را مرور کردم. آخرینشان عمو بود و شوهرعمه. اما خودشان بودند. تا مرا دیدند، بغضشان ترکید. من هاجوواج ایستاده بودم. بیاختیار خندهام گرفت. سربرگرداندم و مامان را دیدم که پشتِ سرم توی قاب راهرو، بیکه خبری بشنود، ضجه میزند. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
بابا تصادف کرده بود توی جاده و قبل از آنکه ما خبردار شویم، به عمه و عمو خبر داده بودند. حالا ما آخرین نفرهایی بودیم که مطلع شدیم. یکباره همهی فامیل و آشناها مثل مور و ملخ ریختند خانهمان. انگار که از دمدمای شب همه آماده بودند و پیراهنمشکیبهتن سر کوچه کمین کرده بودند. حالا خانهمان مجلس عزا بود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
بابابزرگ خودش را رساند. نشسته بودم کنارش. سرم پایین بود و فکر میکردم. به چی؟ نمیدانم. نمنم خواب خزید توی چشمهام. بدنم سنگین شد. تکیه دادم به بابابزرگ. او هم فهمید انگار. کمکم سرم را گرفت و گذاشت روی پاش. حالا خوابوبیدار بودم اما سر و صدای گریه و زاری را میشنیدم. صداها دور و نزدیک میشدند. تصویرها کمرنگ و پررنگ میشدند. خواب داشت مرا میبرد به همان خواب کنار بخاری گرم بعد از یک روز شلوغ. اما نمیتوانست.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
خوابم که عمیق میشد، صدای ضجه میآمد و دلم هری میریخت؛ انگار که آب داغ از لبهی قلب سرریز بشود به بطن و جوف. بهمرور خوابم سبک میشد و تازه ماجرا یادم میآمد: بابا ... صبح ... چالوس ... شب ... غریبه ... مرگ. آرامآرام صدای بابابزرگ میآمد؛ که نجواکنان گریه میکرد و دستش را روی سرم میکشید. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
«کاشکی خواب باشه همه چیز.» توی ذهنم میچرخید این حرفها و چشمهام را محکم فشار میدادم تا دوباره به عمق خواب بروم و اینبار هنگامی از این کابوس بیدار شوم که وقت مدرسه باشد. دوباره خوابم عمیق میشد و دوباره صدای ضجه و دوباره سیل آب داغ توی دلم و دوباره نجوای بابابزرگ و دوباره ...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
حالا سالها گذشته از آن شب. همه چیز محو شده الّا همان آرزوی «کاشکی خواب باشه همه چیز». زنده جلوی چشمانم ایستاده. وقتی به آن شب پاییزی فکر میکنم، انگار هنوز همان آب داغ توی دلم میطپد. بعد کمکم از خودم فاصله میگیرم و میبینم که سرم روی پای بابابزرگ است. کودکانه خوابیدهام؛ بیکه تا آن روز مرگی را از نزدیک دیده باشم. و بیدار میشوم وقتی که مرگ دوقدمیام ایستاده و دستی روی شانهام میکوبد که «مرد باش! ... مبادا بشکنی!».</div>
</div>
Hamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8898074242174698231.post-75031350357685246102017-09-12T22:41:00.001+04:302017-09-12T22:41:07.837+04:30اگر روزی حکیمی ...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="line-height: 107%;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">زنگ زدم که «کتاب آمادهست؟» گفت «آره ولی فقط تا هشت
هستیم.» ساعت را نگاه کردم؛ هفت و نیم بود. تا وسایلم را جمع کنم و این تن خسته و
بیحوصله را از میدان فلسطین پیاده یا با ماشین بکشانم سرِ جمالزاده یحتمل از هشت
میگذشت. چارهی این ترافیکهای بیمفر تهران فقط موتور است. از درِ دفتر که بیرون
آمدم، ایستادم کنار خیابان برای موتور. فن موتورگیری دستکم دو واحد درسی است؛ یکی
تئوری و یکی عملی. چهطور بایستی و چه زاویهای به بدنت بدهی که تاکسیها بوق نزنند
اما موتوریها نخ را بگیرند و سراغت بیایند. قدم بعدی قیمتگذاریست. جوش خوردن
معامله با موتوریها الگوریتمهای مختلفی دارد؛ مثلا جوش سهمرحلهای یا جوش «انقد
میبری منو» که اخیرا یاد گرفتهام.<o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="line-height: 107%;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="line-height: 107%;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">القصه بنا به طُرق موتورگیری ایستادم و خیلی زود جوانکی
جلوی پام ایستاد. جلیقهی آبی به تن داشت؛ یعنی که پیک آنلاین است. لاغراندام بود
و سبزه. گفتم «جمالزاده!» چند ثانیه فکر کرد و گفت «باشه. بریم.» این یکی از
ترفندهای موتوریهاست که تو را از بازی قیمتگذاری حذف کنند. وقتی بیقیمت سوار
شوی، دمِ مقصد بیچکوچانه حرف او مقدم است. گفتم «چند؟» بیتفاوت گفت «خودت
بگو.» گفتم «سه تومان. یه توقف که برم یه کتاب بگیرم. اگه پایهای بعدش هم بریم
جیحون چهارتومان. مجموع هفت تومان.» شستهرفته قیمت دادن ترفند بیحوصلههاست.
یعنی مقطوع فلان میدهم و چکوچانه نزن. منتظر بودم انقلت بیاورد که خیلی راحت
گفت «باشه.» بیدردسر سوار شدم و راه افتادیم. <o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="line-height: 107%;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="line-height: 107%;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">رسیدیم سر جمالزاده. گفتمش یکی دو دقیقه منتظر بمان که
برگردم. بدو رفتم و کتاب را گرفتم و برگشتم. دم موتور که رسیدم، کیفم را باز کردم
که کتاب را بچپانم توش که پرسید «کتاب چیه؟» چه باید میگفتم؟ موضوع را؟ نویسنده
را؟ حوزهاش را؟ یحتمل سوالش از جنس سوالهایی بود که آدمها میپرسند تا سرِ
صحبت را باز کنند. این سوالها خودشان معنایی ندارند؛ دنبال جواب نیستند و فقط باب
حرف را میگشایند و بعد، دود میشوند و به هوا میروند. پس کلیترین و بیمایهترین
جواب کفایت میکرد. گفتم «فلسفه». ماجرا از همین جوابم شروع شد. <o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="line-height: 107%;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="line-height: 107%;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">هندل زد و همزمان گفت «خیلی هم خوب! پس بهم بگو فلسفه
چیه؟» چندبار این سوال را شنیده باشم خوب است؟ توی آرایشگاه، توی تاکسی، صف نان،
بین فامیل و هزارتا جای دیگر. آدمها فکر میکنند وقتی میفهمند کسی درس و رشتهاش
چیست، مرتبطترین سوالها را باید بپرسند و مرتبطها را هم همینها میدانند. مثلا
دوستی انسانشناسی خوانده بود. میگفت کسی از او پرسیده بود «تو که انسانها رو میشناسی،
بگو من الان چه جور انسانیام؟» یا همسرم که جامعهشناسی خوانده میگوید یکبار
ازش پرسیدهاند «تو که جامعه را میشناسی، بگو جامعهی ما چهطوره الان؟» وقتی
سوالها از این جنس اند و اینقدر تکراری، ما هم برایشان پاسخ آماده داریم. پاسخ
آمادهی من؟ جایی شنیده بودم و تقریبا از حفظ بودمش. «روزگاری اژدهاها زنده بودند
و یه سری آدمها تربیتشون میکردند و یه سری ازشون میترسیدند و برنامه میریختند
برا کشتنشون. راز اژدهاکشی معنا داشت اون موقع. اما فلسفه یعنی آموزش راز
اژدهاکشی وقتی همهی اژدهاها مردهاند.» قند توی دلم آب شد از این جواب. گام بعدی
را پیشبینی میکردم؛ بحث بازار کار پیش میآید و میگویم هیچ بازاری ندارد فلسفه.
بعد هم او شروع میکند از رشتهی خودش یا بستگانش گفتن که آنها هم با فوقلیسانس
یا دکترای فلان رشته، رانندهی آژانس یا دستفروش اند و ای آقا! مملکت ما همین است
و لاجرم، نوبت بحثهای سیاسی میرسید. <o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="line-height: 107%;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="line-height: 107%;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">اما واکنشش هیچجوره با این الگوریتمها و برنامه جور
نبود. گفت «دست بردار! شوخی نکن. جدی بگو میخوام بدونم. فلسفه چی اه؟» یک لحظه
چنتهام خالی شد. غیرمنتظره بود برایم و بالطبع جواب حاضر و آمادهای نداشتم.
باید خرتوپرتهای ذهنم را، ریز و درشتهایشان را، اینور و آنور میکردم تا
جواب پیدا کنم. به بهانهی نشان دادن راه میانبُر، کمی زمان خریدم. رفتم سراغ حرفهای
جلسات اول کلاسهای فلسفه. «آدمها داشتند زندگیشون رو میکردند. یکدفعه دچار
التفات شدند. انگار کن از بیرون نگاه کنند به عالَم. وضعشون شده بود مثل آدمی که
توی یه اتاق تاریک ناشناخته ولش کنند. جهان مجهول بود براشون و ناامن. برای اینکه
این اتاق تاریک امن بشه براشون و بتونند زندگی کنند توش، شروع کردن به شناختن.
کورمالکورمال گوشهکنار رو دست زدند تا بفهمند جهان چیه و چه شکلی اه تا بتونند
یه قاعدهی کلی براش بگن. این شد فلسفه.» باطمأنینه سر تکان داد؛ انگار که بخواهد
بگوید «اوهوم.» از قرارِ معلوم، پیچ تاریخی را رد کرده بودم. جوابی روی میز گذاشته
بودم که هم او را راضی کرده بود و هم خودم را. <o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="line-height: 107%;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="line-height: 107%;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">چند ثانیه گذشت. انگار حرفم را مضمضه کرده باشد؛ یکدفعه
گفت «شناخت قانونی؟» از کجا آورد این قانون را؟ شاید از همان کلمهی «قاعده» این
را برداشت کرد اما هرچه که باشد، عجیب مناسب اینجا بود این کلمه. برایش از
«لوگوس» گفتم و اینکه اتفاقا ایدهای شبیه همین «شناخت قانونی» داشتهاند که
بگذریم. <o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="line-height: 107%;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="line-height: 107%;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">رسیدیم پشت چهارراه. منتظر ماندیم تا چراغ سبز شود. پرسید
«حالا عرفان چیه؟» قاعدتا نباید جوابی میداشتم. من نهایتا یک کتاب فلسفه توی کیفم
بود و حوزهی استحفاظیم هم محدود بود به همان فلسفه. اما خب جواب دادم؛ از همان
جوابهایی که اول کتابهای فلسفه و عرفان مینویسند. گفتم راه رسیدن به حقیقت از
فلان مسیر. حالا از من نخواهید که توضیح دهم آن موقع پشت موتور چه چیزی بافتهام.<o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="line-height: 107%;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="line-height: 107%;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">حرفم که تمام شد، بلافاصله پرسید «پس حکمت چیه؟» دیگر
جوابی نداشتم. واقعا حکمت چیست؟ خوانده بودم که داوری چیزی میگوید دربارهی تفاوت
فیلسوف و حکیم. اما توقع نداشته باشید روی موتور یادم بیاید که قدیمتر چه خوانده
بودم. منومن کردم. چه باید میگفتم؟ گفتمش که حکمت انگار یکجور بصیرت است. ممکن
است پدربزرگم که با زندگی دستوپنجه نرم کرده، حرفی بزند که روی من کار کند.
فیلسوف نیست اما حکیمانه حرف زده. حکمت انگار باید خیس بخورد. از وقتی به زبان میآید
آرامآرام خیس میخورد و تازه طعم و معنا میگیرد و میبینی چه بصیرتی در آن نهفته
است.<o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="line-height: 107%;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="line-height: 107%;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">فهمید؟ نمیدانم. خودم که هیچ چیزی نفهمیدم از این حرف.
اما هیجانزده سر تکان میداد که یعنی فهمیدم. پرسید «از جهانهای موازی چی؟ چیزی
میدونی؟» توی دلم به خودم گفتم دوباره افتادی توی مخمصه. ما نهایتا از جهانهای
ممکن حرف میزنیم و این حرفها را یا توی فیزیک میزنند یا توی ماوراءالطبیعه. به
ما چه ربطی دارد جهانهای موازی؟ پس گفتمش که «نمیدونم والا. بلد نیستم.» خودش
ادامه داد و مجلس روی موتور را به دست گرفت. «یه مسافر داشتم مهندس بود ... این
مسافرای ما چه خوب از آب درمیان؛ مثل شما و مهندس ... میگفت جهانهای موازی داریم.
...» من دیگر گوش نمیدادم. معلوم بود میخواهد از این حرفهای بیسروتهی را بزند
که هشت دست چرخیده و حالا از معنا تهی است. اما یک جای حرفهاش میخکوبم کرد. براق
شدم که گوش بدم. «... من خودم چون یه بار روح از بدنم جدا شده میفهمیدم حرف
مهندس رو.» ماجرا جذاب شده بود. منتظر بودم از سفرش بین جهانهای موازی حرف بزند و
بگوید که تجربهای نزدیک از جهانهای موازی دارد. اما گفت «... به قول مهندس،
انرژیها بین این جهانها تبادل میشه.» ناخواسته جهانهای موازی را تبدیل کرد به
جهانهای متوالی. «ممکنه خیلی از رنجهایی که توی زندگی میکشم به خاطر زندگیهای
قبلیم باشه.» با دست یکی از ماشینهای لوکس نمایشگاه را نشان داد. «زور میزنه یه
میلیون بیشتر بفروشه این رو. اما نمیدونه توی زندگی بعدیش چوبش رو میخوره.»
حالا میخواست قانعم کند که زندگیهای متوالی ممکن است. «پونزدهسالگی یه بار
مامانم گفت دیشب به یه زبون دیگه حرف میزدی. گفتم هذیون میگفتم حتما. گفت نه!
هذیون نبود. یه زبون بود. بعد از اون، یه احوالاتی برام پیش اومد.» <o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="line-height: 107%;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="line-height: 107%;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">سر کوچه رسیده بودیم. من نپرسیدم منظورش از احوالات چی بود.
او هم نگفت. اما وقتی داشتم پیاده میشدم، گفت «من اعتقاد دارم آدمها از جنس نور
اند. مختص به همین کالبَد مادی نیستند. خدا زندگیبهزندگی میچرخوندشون تا پاک شن
بعد ببردشون.» یعنی داشت از ایدهی تناسخ حرف میزد؟ نمیدانم. جدی نگرفتم و بیتفاوت
گفتم «ایدهی جالبی اه.» چند ثانیه سکوت و بعد، پول را حساب کردم و خداحافظی
کردیم.<o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="line-height: 107%;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><span lang="FA" style="line-height: 107%;">تا خانه چند قدم راه بود. راه میرفتم و حرفهاش را سبکسنگین
میکردم. حرفهاش تازه داشت خیس میخورد برایم. کمکم داشت طعم و معنا میگرفت.
حیف شد. باید برمیگشتم و میگفتم حکمت یعنی همین حرف آخریت. </span><span dir="LTR" style="line-height: 107%;"><o:p></o:p></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
</div>
Hamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8898074242174698231.post-8207802010443937592017-01-23T01:11:00.001+03:302017-01-23T01:13:45.628+03:30آنجا که زمین به آسمان میپیوندد<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , sans-serif; font-size: 12.0pt; line-height: 107%;">از قدیم، آسمان برای
انسان رازآلود و خداگون و مقدس بود. اگر اسطورهی «برج بابل» را شنیده باشیم، دریافتهایم که رسیدن به آسمان چه دیرینهآرزوییست که با آب و گل جان ِ ما انسانها آمیخته
است. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , sans-serif; font-size: 12.0pt; line-height: 107%;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , sans-serif; font-size: 12.0pt; line-height: 107%;">از همان روزها، در میان
مکانهای پیرامونمان، قلههای کوهها را نزدیکترین نقطهها به آسمان میدیدیم.
اگر قرار بود جایی از زمین را برگزینیم که «آسمانی» باشد، قلهها را انتخاب میکردیم.
همین ماجرا وامیداشتمان که «معبد»ها را بر فراز قلههای کوهها بسازیم. مثلا </span><span lang="AR-SA" style="background: white; color: #252525; font-family: "arial" , sans-serif;">زیگورات معبدی است که «پلکانی بیکران
تا آسمان بنا میکند تا آرامآرام از فضای ناهمگون پیرامون جدا شوی، به پیش روی تا
به سرای پاک آسمانی برسی. پلهپله تا آسمان. تا جایی که همچون قلهی کوه، زمین به
آسمان پیوند میخورد و خداوند با آغوش همیشه گشودهاش پدیدار و پرنور [رخ مینماید]</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" style="background: white; color: #252525; font-family: "arial" , sans-serif;"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span>.</span><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span><span lang="AR-SA" style="background: white; color: #252525; font-family: "arial" , sans-serif;"><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span>» <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="background: white; color: #252525; font-family: "arial" , sans-serif;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="background: white; color: #252525; font-family: "arial" , sans-serif;">انسان در آرزوی
دیرینهی رسیدن به جاییست که آسمان و زمین پیوند بخورد و مرغ باغ ِ ملکوت از زمین
بگسلد و به آسمان بپیوندد. «معبد»ها نمودی از این آرزوی دیرپای بشری اند. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="background: white; color: #252525; font-family: "arial" , sans-serif;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="background: white; color: #252525; font-family: "arial" , sans-serif;">وقتی از پیوند
زمین و آسمان سخن میگویم، لاجرم گفتار مرتضی آوینی شنیده میشود که </span><br />
<blockquote class="tr_bq">
<span lang="AR-SA" style="background: white; color: #252525; font-family: "arial" , sans-serif;">«خرمشهر
دروازهای در زمین دارد و دروازهای دیگر در آسمان. آن روزها زمین و آسمان به هم
پیوسته بود و مردترین مردان از همین خاک بال در آسمانها میگشودند ... شهر زمینی
خرمشهر در دست دشمن افتاد اما شهر آسمانی همچنان در تسخیر شهدا باقی ماند. از
باطن این ویرانیها معارجی به رفیعترین آسمانها وجود داشت که جز به چشم شهدا نمیآمد.»</span></blockquote>
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="background: white; color: #252525; font-family: "arial" , sans-serif;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , sans-serif; font-size: 12.0pt; line-height: 107%;">چه کسی از این نردبامها
بالا میرود؟ چه کسی از شهر زمینی به شهر آسمانی میرسد؟ آوینی پاسخمان میدهد: «آن
کس که به حقیقت انسان دست یافته است.» کسی که با التفات به مرگ، مرگ را در آغوش میکشد
به حقیقت انسان نزدیک است. خود آوینی میگوید </span><br />
<blockquote class="tr_bq">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , sans-serif; font-size: 12.0pt; line-height: 107%;">«آنان را که از مرگ میترسند از
کربلا میرانند. مردان مرد جنگاوران عرصهی جهاد اند که راه حقیقت وجود انسان را
از میان هاویهی آتش جستهاند. آنان ترس را مغلوب کردهاند تا فتوت آشکار شود و
راه فنا را به آنان بیاموزد. و موانسان حقیقت آنان اند که ره به سرچشمهی فنا جستهاند.»</span></blockquote>
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , sans-serif; font-size: 12.0pt; line-height: 107%;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , sans-serif; font-size: 12.0pt; line-height: 107%;">اگر بپذیریم که
ملتفتانه در آغوش کشیدن مرگ است که حقیقت انسان را متجلی میکند؛ و اگر بپذیریم آن
کس که حقیقت انسان را عیان میبیند نردبامهای آسمان را در دل همین شهرهای خاکیمان
مییابد؛ و اگر بپذیریم انسانهای معراجنیافته باغبطه همین نقطههای پیوند آسمان
و زمین را «معبد» کردهاند، لاجرم باید بپذیریم که مشهد شهیدان آتشنشانمان ــهرچند
در میانهی خاکیترین و دنیویترین نقطههاـــ معبد است. مقدس است. رازآلود است و
خداگون. جاییست که زمین به آسمان پیوسته است.</span><span dir="LTR" style="font-family: "arial" , sans-serif; font-size: 12.0pt; line-height: 107%;"><o:p></o:p></span></div>
</div>
Hamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8898074242174698231.post-82567666901579597292017-01-02T02:55:00.001+03:302017-01-02T02:55:07.641+03:30روایت رنج حسین<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">کلمهها به زبان میآیند و بیکه شنیده شوند
آرامآرام گُم میشوند و اثری از آنها نمیماند. ما در میانهی عصری زندگی میکنیم
که حرفها در مَحمل «موج» و «مُد» و «ترند» و «استریم» نقل میشوند. بر این اساس، ناگاه
همه به یک موضوع واحد ملتفت میشوند و مطلبها مینویسند و به آن میاندیشند و
دربارهش نظر میدهند اما به همان سرعتی که نگاهها به آن ملتفت شده بود، با پیش
آمدن موضوعی دیگر، به سراغ موضوع تازه میروند و حرفها ابتر و فراموششده باقی میمانند.
شاید سادهترین پیشنهاد این باشد که اگر قرار است حرفی شنیده شود باید خود را با
حدود و ثغور موجها هماهنگ کند. شاید هم باید راهی سختتر در پیش گرفت و در نبردی
تراژیک، خلاف جریان آب شنا کرد و به جنگ این موجها رفت.<span class="MsoFootnoteReference"><span dir="LTR"><span class="MsoFootnoteReference"><span style="line-height: 107%;"><a href="file:///C:/Users/Hamed/Desktop/%D8%B1%D9%88%D8%B6%D9%87%20(Autosaved).docx#_ftn1" name="_ftnref1" title="">[1]</a></span></span></span></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="MsoFootnoteReference"><span dir="LTR"><span class="MsoFootnoteReference"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br /></span></span></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">روضههای محرم و صفر دیگر تمام شدهاند و یحتمل
دیگر کسی شال عزا بر دوش ندارد. شاید حالا بتوانیم کمی دربارهی روضهها حسین (ع) حرف
بزنیم. <o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">نسبت ما با روایت ِ رنج چیست؟ فیلم «در دنیای تو
ساعت چند است؟» را باید چندبار دید و ساعتها با فکرش قدم زد و مدتها آن را مزمزه
کرد. فیلم یک غزل سینماییست که با سنت برساختهای که از شعرهای عاشقانه در ذهن
داریم همخوان است. عاشقی (فرهاد) که معشوق را به چنگ نیاورده هنوز «زمان» و
«مکان»ش را با زمان و مکان معشوق تنظیم میکند ـــو جهان چیست به جز زمان و
مکان؟ـــ در حالی که معشوق بهکلی فراموشش کرده است. این همان «رنج»ی است که در
سنت شعرهای عاشقانهمان، گریبانگیر عاشق است. البته گلایهای از این ندارد؛ چرا که
هرچه رنج بیشتر باشد گوهر عشق تابندهتر میشود و از این روست که دائم سینهی
پرسوز طلب میکند. ما ـــیعنی تماشاگران ِ این واقعهــ هم این نکته را میدانیم.
بنابراین هرچه رنجهای فرهاد عیانتر میشود گوهر وجودیش و جایگاه رفیعش در عاشق
بودن نمایانتر میشود. دوست داریم نویسنده و کارگردان زخمهای کاریتری که به
پیکر فرهاد نشسته را نشانمان دهند تا پلهپله شأنش بالاتر برود. روایت ِ رنج ِ
فرهاد ما را به غبطه وامیدارد که کاش جانی داشتیم که این حجم از عاشقانگی را در
خود جای داده بود. بگذریم.<o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">فیلمهایی هستند که به لحاظ فیلمشناختی إنقلتهایی
بر آن وارد است اما از جنبههای غیرسینمایی احترامبرانگیز اند. بهگمانم «شیار
۱۴۳» از این دست فیلمها بود. ماجرای مادران ِ سربازان ِ نیامده آنقدر محترم است
که حتی إنقلتهای فیلمشناختی نیز نمیتوانند ذهنمان را از این فیلم خلاص کنند. در
شیار ۱۴۳، لحظهبهلحظه رنج مادر عمیقتر و جانکاهتر میشود و همطراز با آن،
لحظهبهلحظه با هر چین و چروکی که به چهرهش میافتد، جایگاهش نزد مخاطب بالاتر
میرود. در اینجا نیز روایت ِ رنج ما را به بهت وامیدارد که روح ستودنی چنین
مادری چه دستنایافتنیست. <o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">«زمین سیاره رنج است» و ابتلا و رشد قرین یکدیگر
اند. هرچه روایت ِ رنجی که عاشق در مسیر عاشقانگیاش متحمل شده جلوتر میرود، عظمت
او افزوده و حقارت ما نمایان میشود؛ آنسان
که حتی ممکن است غبطه بخوریم به انسانی که چنین رنجی را به دوش کشیده است و بخوانیم
«یا لیتنا کنا معک».<o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">روضههای حسین (ع) چیست جز روایت رنج حسین (ع)؟ شاید
باید بپذیریم که هرچه روایت ِ رنج ِ حسین (ع) و همراهانش عمیقتر و جانسوزتر،
شأن و مقامش نزد مستمع غبطهآورتر. <o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<br />
<hr align="left" size="1" width="33%" />
<br />
<div>
<!--[if !supportFootnotes]-->
<!--[endif]-->
<div id="ftn1">
<div class="MsoFootnoteText">
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><a href="file:///C:/Users/Hamed/Desktop/%D8%B1%D9%88%D8%B6%D9%87%20(Autosaved).docx#_ftnref1" name="_ftn1" title=""><span class="MsoFootnoteReference"><!--[if !supportFootnotes]--><span class="MsoFootnoteReference"><span style="line-height: 107%;">[1]</span></span><!--[endif]--></span></a> </span><span dir="RTL" lang="FA"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">چرا چنین نبردی تراژیک است؟ چون قهرمان ِ چنین
نبردی ملتفت است که (۱) هویتش با عصری که در آن میزید پیوند خورده و (۲) عصر
حاضر عصر موجها و ترندهاست و (۳) نبرد با چنین موجهایی یک عملیات ناممکن است.</span><span style="font-family: Arial, sans-serif;"><o:p></o:p></span></span></div>
</div>
</div>
</div>
Hamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8898074242174698231.post-14622105515645401532016-12-04T22:22:00.001+03:302016-12-04T22:22:04.981+03:30خدای عصر جدید موبور است<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
کاش هیچوقت تلویزیون ایران به سراغ سریال House of Cards نمیرفت. حالا
باید مدتها صبر میکردیم تب ِ این سریال بیفتد و بعد دربارهش حرف بزنیم
تا با حرفهایمان در زمینی که تلویزیون ایران طراحی کرده بازی نکرده باشیم.
حرفهایی که پیشتر میشد به زبان آوردشان و دربارهشان اندیشید اما با
پخش این سریال به حرفهای معمولی و جوزدهی استریمهای شبکههای مجازی
فروکاسته میشود؛ استریمهایی که هرازگاهی روی موضوعی زوم میکنند و هرکس
از نگاه خودش «تحلیلی» ارائه میدهد و وقتی بزم تحلیل تمام میشود، همه به
گوشهای میخزند تا «ابژه»ی دیگری را سر میز بیاورند. اما فعلاً تمسکی
کوتاه به همین سریال.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br />چرا چنین سریالی در کاخ سفید میگذرد؟ بهگمانم میان صحنهی اجرای سریال و محتوایش رابطهای سفتوسخت برقرارست؛ آنچنان که اگر ــمثلاــ سریال را در یک کارخانه میساختند و آبزیرکاهبازیهای رسیدن به ریاست کارخانه را نشان میدادند، داستان به این درخشانی ِ حالا نمیشد. اما رابطهی میان «کاخ سفید» و محتوای این سریال چیست؟ بهگمانم سریال به «قدرت» و ارادهی معطوف به آن میپردازد و چه لوکیشنی بهتر از خانهی قدرتمندترین فرد روی زمین؟ چه بخواهیم و چه نخواهیم، ما در جهانی زندگی میکنیم که آمریکا سرزمین مقدسش است و «کاخ سفید» خانهی خدای عصر جدید. <br /><br />اینروزها هیجانزده ام از اینکه آن مردِ موطلایی راهی کاخ سفید شده است. مُثُلِ اعلای جهانی که در آن زندگی میکنیم همین ترامپ است. بیپردهتر از این دیگر نمیشد. هرکسی غیر از ترامپ ساکن کاخ سفید میشد، به این آشکاری جهانمان را نشانمان نمیداد. ما در جهانی زندگی میکنیم که خدای آن ترامپ است. <br /><br />تا از جهانی سخن میگوییم که مؤلفههایش «پول» و «سرمایه» و «اینجهان» و «عشرت» و البته «اسطورهی ساینس» است، احتمالاً خودمان را کنار میکشیم و میگوییم «چه جهان کثیفی!» اما حرفم دقیقاً همینجاست. ما در این جهان زندگی میکنیم و آنکس که توهم بورزد که در جهانی دیگر زندگی میکند، هنوز به عصر خودش ملتفت نشده است. آنکس که از دور چنین جهانی را با انگشت نشان دهد و بگوید «چه خوب که در این جهان زندگی نمیکنیم!» و «ببینید که چه جهان کثیفی دارند!» هنوز ملتفت نشده است که ما شهروندان همین جهان ایم؛ چه بخواهیم و چه نخواهیم. آنکس که خیال کند بر ساحل سلامت نشسته و از تلاطمهای دریای جهان ِ مُدرن (و پسامدرن و ...) بهدور است، هنوز به عمق بحران پی نبرده است. <br /><br />آیا راهی برای خروج از این بحران وجود دارد؟ آیا میتوان جهان تازهای ساخت؟ نمیدانم اما اگر وجود داشته باشد، قطعا پیشنیازش این است که ملتفت باشیم ما شهروندان همین جهان ایم. بنا به لغت، «بحران» نقطهایست که تبِ بیمار به اوج رسیده و دیگر نمیتوان دست روی دست گذاشت. انسانی که ملتفت نباشد که شهروند همین عصرِ جدیدست و از جهانی تازه سخن میگوید، همچون پدریست که فرزندش به تب نهایی رسیده اما بیخیال به همکارش میگوید «فردا پسرم را به بهترین و لوکسترین بیمارستان خواهم برد.»<br /><br />کاش هیچوقت تلویزیون ایران به سراغ سریال House of Cards نمیرفت تا با انگشت نشانشان دهد و بگوید «چه دنیای کثیفی دارد کاخ سفید!» طنز روزگار ماست دیگر. آن چیزی که قرار است «رسانه» باشد خودش اوج جهل مرکب است.<br /><br />پ.ن: دفعِ دخلِ مقدرِ آنکه واضح و مبرهن است منظورم از «خدا» در این عبارات خدا به معنای الاهیاتی نیست. </div>
</div>
Hamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8898074242174698231.post-65189343804460991332016-08-26T22:15:00.000+04:302016-08-26T22:15:13.397+04:30زندگی بینوسان<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="_5pbx userContent" data-ft="{"tn":"K"}" id="js_c" style="text-align: justify;">
<div class="_5wj-" dir="rtl">
زنگش
میزنم که «فلان عملیات از کدام محور رفتید جلو؟» ریز و مفصل توضیح
میدهد؛ جوری که انگار همالان کالک را گذاشتهاند کف دستش و دارد یکییکی
ارتفاعات و شیارها را میشمارد. تمام که میشود، میپرسم «من از تاریخ
شروع عملیات دو تا روایت دارم. تاریخش ... یادتان هست کی بود؟» کمی من و
من میکند و انگار که چیزی یادش آمده باشد میگوید «همزمان بود با تولد
دختر بزرگم. نگاه میکنم دقیقش را خبر میدهم بهت.»<br />
تماسمان
تمام میشود و من توی دلم هی به سرم میزنم که چهقدر حقیر ام پیش
آدمهایی که قشنگترین و پراسترسترین لحظات عمرشان را ـــکه اوج فراز و
نشیب زندگی خمودهی ماستـــ منگنه کرده بودند به شهر و خودشان چریک جنگل و
بیابان شده بودند. </div>
</div>
</div>
Hamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8898074242174698231.post-47868104020547378792016-07-22T02:25:00.002+04:302016-07-22T02:25:26.961+04:30بحران گفتوگوها و دورهمیهایمان<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
مصاحبتهای امروزی ما بحرانزده است. دور هم جمع میشویم و ادا میگیریم که در باب مسئلهی مهمی سخن میگوییم اما درواقع هیچ نمیگوییم. فهم بحران یعنی فهم همین غریبگی ما نسبت به هم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
* * *</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
شوهرعمهم مُرد. همه رفتیم روستایمان نیکویه. یکی دو روز آنجا بودیم و رسم روستا در التیام دردهای صاحبعزا را به جا آوردیم. دور هم مینشستیم و معاشرت میکردیم و میانهش فاتحه میخواندیم. گاهی کسی جملهای میگفت و سکوت درمیگرفت و باز از روزنی دیگر گفتوگویی دیگر شکل میگرفت. اختلافنظری در کار نبود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
عطشزدهی این معاشرتهای بیپیرایه بودم و من که سالها این جنس معاشرتها را ندیده بودم، حریصانه به تکتک جملههای آدمها گوش میدادم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
* * *</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
جناب هایدگر ـــعلیهالرحمةـــ در متنی با عنوان «چرا روستانشین ام؟» میگوید:</div>
<blockquote class="tr_bq " dir="rtl" style="text-align: right;">
ما، بعدازظهرها که وقت استراحتم است، دور آتش روستاییها یا پشت میزی در گوشهای مینشینم. اغلب حرفی نمیزنیم، پیپمان را در سکوت محض میکشیم وگاه و بیگاه شاید یکی درآید که: «برداشت هیزم از جنگل همین روزها تمام میشود.» که «دیشب سمور به یک مرغ دانی زده.» که «صبح سحر احتمالا گاوها بچه بزایند.» که «عموی فلانی سکته کرده.» یا اینکه «به زودی «هواگردِش» است.» </blockquote>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
در جایی دیگر، کسی دارد از معاشرتش با جناب هایدگر سخن میگوید:</div>
<blockquote class="tr_bq " dir="rtl" style="text-align: right;">
هایدگر سپس دربارهی اطلاعاتم از «پدیدارشناسی» سوال کرد و من بیآنکه در قید کلمات باشم، جواب دادم که دربارهی پدیدارشناسی چیز زیادی نخواندهام و او سخنم را تصحیح کرد و گفت: درست نیست که بگوییم «دربارهی» پدیدارشناسی چیزی نمیدانیم، بلکه باید گفت در پدیدارشناسی مطالعه نکردهام.</blockquote>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نکاویده معلوم است که یکی از این مواجهات از جنس همرنگ شدن با جماعت روستایی است و دیگری از جنس بیرون کشیدن مو از ماست. اولی را «معاشرت» میگویم و دومی را «مباحثه/بحث». معتقدم معاشرتهای امروزی ما بحرانزده است چون به جای معاشرت، مباحثه میکنیم. مباحثه چیست؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
* * *</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اندیشهی ما همچون کوه یخی است که یکهشتمش نمایان است و باقی پنهان. مباحثه یعنی (1) ایستادن در مقام نظر و تحلیل و (2) تکیه زدن به آن هفتهشتم ِ ناپیدا و (3) گفتوگو در باب آن یکهشتم. هر سخنی که دربارهی آن یکهشتم میگوییم بنمایههایش را از آن هفتهشتم ِ ناپیدا گرفته است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
گاهی با کسی وارد گفتوگو میشوم و خیال میکنم «همسخن» و «همزبان» ایم اما نیستیم؛ که یکی بودن لفظ و واژه به معنای یکی بودن معناها نیست (ایدهام را مفصل در<a href="http://hamedghadiri.blogspot.co.uk/2016/06/blog-post.html"> اینجا </a>توضیح دادهام). از این رو، گمان میکنم آنچه یک مباحثه را «ممکن» میکند همانا اشتراک در آن هفتهشتمی است که ناپیداست و تکیه به آن است که حرفها را برای طرفین معنادار میکند. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آن هفتهشتم موطن بحث است و مباحثهی دو مصاحبی که از یک موطن برنخاستهاند، لاجرم به بنبست میرسد. انگار کن که در همان لحظهای که جناب هایدگر سخن مصاحبش را تصحیح میکند، دیگری براق شود که این نکتهبینیها چه معنایی دارد و معنا را بگیر و ملانقظی نباش. اگر مصاحب ِ جناب هایدگر چنین میگفت، یا جناب هایدگر باید بحث را عوض میکرد و به گفتوگویی در باب گرمای هوا و گرانی شیفت میکرد یا آنکه مصاحبش را به صبر فرامیخواند تا آرامآرام آن هفتهشتم ِ ناپیدا را برایش رشتهرشته کند تا بفهمد که چرا این نکتهبینیها لازم است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
با این حساب، بحران کجاست؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
* * *</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بحران مصاحبت آنجاست که انسانی که در مقام نظر و تحلیل ایستاده به مباحثه برمیخیزد اما با کسی سخن میگوید که هفتهشتم ِ مشترکی با او ندارد و دیالوگها ـــبهناچارـــ بیکه نسبتی با هم داشته باشند به پیش میروند؛ درست مثل پیش رفتن دیالوگهای پالپفیکشن. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آیا راهی برای برونرفت از این بحران وجود دارد؟ بهگمانم یا باید از مقام نظر و تحلیل پایین بیاییم و معاشرتهای قدیمی را احیا کنیم یا آنکه تنها با کسانی مصاحبت کنیم که شِماهای مفهومی قریبی با آنها داریم؛ أعنی همان هفتهشتمهای ناپیدا. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
Hamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8898074242174698231.post-11117405938414588662016-07-12T02:15:00.001+04:302016-07-12T02:15:21.167+04:30بحران ِ ماهی ِ افتاده بر کف ِ حوضی بیآب<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
عباس کیارستمی مُرد. روز وداعش اصغر فرهادی گفت:</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
«آقای کیارستمی عزیزم،<br />
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن<br />
و بگو ماهیها، حوضشان بیآب است.»</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
غرضم شعر ِ سهراب است. این چه رازی است که همه خود را همچون ماهی افتاده بر کف حوضی بیآب میبینیم؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
وقتی ماهی از دستت لیز بخورد و بیرون از تُنگ بیفتد، چهطور بالا و پایین میپرد و تقلا و تلظی میکند؟ سهراب از این لحظهی واپسین حرف میزند که بحران سرتاپای ماهیهای حوض را گرفته است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
بحران چیست؟ در لغت، بعضی «بحران» را به آن تب ِ شدیدی اطلاق میکنند که کار بیمار را یکسره میکند. بیمارت که به «بحران» رسید، دیگر نمیتوانی بنشینی گوشهای و دسترویدست بگذاری. بحران آخرِ ماجراست؛ آنجایی که موسیقی متن ضربآهنگ ِ شدیدی میگیرد و هر لحظه منتظری اتفاقی بیفتد و البته گریزی از این حادثه نیست. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
نقطهی بحران نقطهی زاییدن است. مرحوم علی صفایی جایی میگوید «محمد ــپسر اول منــ مىخواست به دنيا بيايد و اين تجربهی اول ما بود. نصف شب بود كه درد به سراغ مادرش آمد. با داروهايى كه مى شناختم و با گلگاوزبان و تخم شويد كارسازى نمودم ولى درد زايمان بود و شتاب مىگرفت. به منزل پدر آمدم. هنوز ساعاتى تا اذان صبح مانده بود. مادرم با چند نفر از بستگان به پذيرايى مادر محمد مشغول شدند و مرا از اطاق تبعيد كرد. من از دور فريادها و نالهها را مىشنيدم و زمان بر من كُند مىگذشت. تجربهی اول من بود. حدود طلوع آفتاب خانم دكتر تشيدى را آورديم. باخيال راحتترى در انتظار تولد نشستيم. فريادها ونالهها زيادتر مىشد اما از ولادت خبرى نبود. مادرم را صدا زدم. من آشفته بودم ولى او سرخوش. پرسيدم آيا مشكلى هست؟ جواب داد كارِ زايمان طبيعى است. گفتم پس چه وقت فارغ مىشود؟ با اين همه ناله كى كار تمام مىشود؟ خنديد و گفت تا ناى ناليدن دارد و توان فرياد كشيدن دارد، نمىزايد. آنجا كه درد توانش را گرفت، آن وقت فارغ مىشود ...<br />مدتى گذشت از ناى افتاده بود و فقط زنجموره بود، كه صداى گريه محمد بلند شد، واين حرف و اين درس را فهميدم كه تا ناى ناليدن دارى و تا آنجا كه توان دارى ولادتى نيست، راه آنجا آغاز مىشود كه تو به پايان مىرسى.»</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
اگر قرار بر آن است که متفکر/اندیشمند به زایایی برسد، لاجرم باید به بحران ملتفت شود و خود را در خط مقدم رویارویی با بحران بینگارد. این روزها از «مسئلهمندی» متفکر حرف میزنند اما مسئلهمندیْ ظاهر ِ فروکاسته و کادوشدهی بحران است که صبغهی اصیل آن را نمیرساند. اگر از متفکری بپرسی «مسئلهت چیست؟» یحتمل جوابی خواهد داد. اما اگر پرسیدی «بحران چیست؟» و با بهت نگاهت کرد که بحرانی در کار نیست، بدان که هیچ وقت به زایش نخواهد رسید. متفکری به زایش میرسد که مسئلهش را در قالب یک بحران بفهمد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
آن کس که به «عمق فاجعه» و «بحران» ملتفت است، ناچار به تضرع میرسد. هرچه تیر داشته در چله گذاشته و هرچه آه در بساط داشته از کف داده است که اگر چنین نشده باشد که اصلا به «بحران» ملتفت نشده است. آن کس که به بحران ملتفت است، تُهی ِ تُهی است. دستش تهی است و قلبش سرشار از طلب ِ حل بحران و همین او را به تضرع میرساند. وعدهی راستین الاهی است که «من حیث لایحتسب» پیالهی تهی ِ چنین فردی لبریز میکند. به هنگام تضرع است که اسماعیل ــآنگاه که نوزادی است عطشان در آغوش مادرــ پا بر زمین میکشد و آب میجوشد. آن کس که بحران را لمس کرده و به تضرع رسیده است، همچون ماهیای است در حوض بیآب که دیگر نه نای نالیدن دارد و نه نای تقلا و تلظی و با همان تضرعش است که منحیثلایحتسب از زیر پایش آب خواهد جوشید. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
شاید باید از چیزی شبیه «رزق اندیشه» سخن گفت. شاید باید کلید دستیابی به این رزق را «تضرع» دانست. شاید بیجهت نیست که شاعر فراق را مغتنم میشمارد و بر وصال و بیخبری از درد ِ جدایی ترجیحش میدهد. شاید.</div>
</div>
Hamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8898074242174698231.post-65347693892055643212016-06-04T15:04:00.002+04:302016-06-04T15:10:45.685+04:30آیا «سکوت» راه رهایی است؟<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چگونه میتوان در ستایش «سکوت»، «سخن» گفت؟ گوینده اگر حقیقتا در مقام ستایش سکوت باشد لاجرم باید به لکنت بیفتد و خروج از این لکنت نمیشود مگر به مددی از ورای امکانات عالَم و به خواندن «رب اشرح لی صدری. و یسر لی امری. واحلل عقدة من لسانی. یفقهوا قولی.»<br />
. . .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میتوانیم قصهای را تعریف کنیم که انتهایش این است: آدمها در دورهای به این نتیجه رسیدند که جهان ِ فینفسه را نمیبینند بل آن را بهواسطهی یک عینک درک میکنند. بعدتر فهمیدند میشود که عینکها متعدد باشند و بعد، پرسیدند که اصلا فارغ از این عینکها میتوان چیزی از جهان را دید؟ وقتی در پاسخ به این سوال درماندند، دیگر قبول کردند که هرکس میتواند جهان را از منظر عینک خود ببیند و نقل کند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
در این دوره هرکس میتواند جهان را از منظر خودش تعریف کند. همه میتوانند زبان باشند و سخن بگویند. تکنولوژی هم با این عصر همراه میشود و زمینهی سخن گفتن آدمها را فراهم میکند. همه میتوانند بلندگوی خودشان را داشته باشند و روایت خودشان از جهان را جار بزنند. همه میتوانند جهان را آنگونه که میبینند در فیسبوکشان تعریف کنند و همه میتوانند کانال تلگرامیشان را داشته باشند. همه میتوانند گوینده باشند. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
. . .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
معنای واژهها کجا تعیین میشوند؟ واژهها در پیوندشان با واژههای دیگر معنا مییابند. وقتی روایتهای متعدد از جهان به رسمیت شناخته شد، راحتتر میشد مثالهایی یافت که من و تو از واژههای مشترکی استفاده میکنیم که ظاهراْ معنای یکسانی دارند اما به خاطر جای داشتن در دل ِ شبکههای مختلف ِ معنایی، معنایشان متفاوت است. در چنین عصری، همزبانی (یعنی اینهمانی ظاهری میان دو معنای یک واژه) فراوان میشود و همدلی (یعنی اینهمانی واقعی دو معنای یک واژه یا حتی معانی واژگان مختلف) دستنایافتنی میشود. همزبانی عرصهای است که دو پادشاه میتوانند با هم سخن میگویند. امروزیاش میشود عرصهی دیپلماسی. همدلی اما جایی است که گدایی به شاهی مقابل نشیند. آدمهای همدل از افقهای مختلف تاریخ همدیگر را مییابند و با هم سخن میگویند و در یک مجمع مینشینند. داغ ِ دل ِ فیلسوف و عارف و رماننویس و شاعر گاهی چنان همدلشان میکند که انگار سالها همحجره بودهاند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
. . . </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ما حرف میزنیم و تحلیل میکنیم و در فیسبوک، پست میگذاریم و کانال تلگرامی میزنیم و نظر میدهیم و روایتمان از جهان را سروشکل میدهیم. اما با چگالتر شدن روایتمان از جهان، معانی واژگانمان نیز چگالتر میشوند و رسیدن به همدلی سختتر میشود. آرامآرام بحران معنا ما را دربرمیگیرد؛ معنای واژه آنگونه که در ذهن توست در ذهن من نمیآید. وقتی رودرروی هم قرار میگیریم، انگار «گفتوشنود» میکنیم اما درواقع «گفتوگو» میکنیم؛ هر دو فقط حرف میزنیم و کسی حرف دیگری را نمیشنود. استعارهی چنین انسانی «دهان محض» است. ما دهان محض هستیم و گوش نداریم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تصویرمان میشود همچون کسانی که دوشادوش راهی ِ بیابانی پُررمز و راز میشویم و در طول چند روز، کمکم میانمان فاصله میافتد و پس از چند هفته هر کداممان «تنها» مسیر را طی میکنیم و هیچ همقطاری نداریم. تنهای تنها. تنها میان برهوتی که با گام زدنمان بُعد تازهای از آن را «برمیسازیم». </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
. . . </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آیا به جایی خواهیم رسید؟ آیا همه در این «تیه» الیالابد سرگردان نمیمانیم؟ </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
Hamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8898074242174698231.post-35232097993911899372016-05-15T13:43:00.000+04:302016-05-15T13:43:22.441+04:30کز سنگ ناله خیزد روز وداع معلم با دانشآموزان<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
هفتهی پیش، برای آخرین روز ِ درسی رفتم مدرسه و بعد، با بچههایی که دو سال مدرسشان بودم خداحافظی کردم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
. . .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
مادرم
از شیطنتهای کودکیش تعریف میکرد که سر ِ ظهرها ــوقتی مادربزرگم خواب
بودــ میرفت سراغ مرغ و خروسهایی که توی حیاط خانه داشتهاند. دستش
آمده بود که یکی از مرغها چه زمانی تخم میگذارد. کمین میکرد و تا مرغ
معهود با زحمت زیاد تخم میگذاشت، سریع تخم را برمیداشت؛ آنقدر سریع که
وقتی مرغ برمیگشت تا تخمش را ببیند خبری از آن نمییافت. میگفت مرغ ِ
بیچاره شروع میکرد به جیغ و هوار کشیدن و از این سو به آن سو دویدن. از
صدای شیون مرغ مادربزرگ بیدار میشد و باتشر میگفت تخم ِ مرغ ِ بیچاره
را بگذار سر جاش و بعداْ بردار. مادرم میگفت مرغی که تازه تخم گذاشته
برمیگردد و تخمش را میبیند و چند بار دورش میچرخد و رویش مینشیند و
دلش آرام میگیرد و بعد ... اگر تخم را برداری، جیغ و هوار راه
نمیاندازد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
. . .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
علم
نه «حضور صورة الشیء عند العقل» که خبر داشتن از بحران است. عالِم از
احوالات لبههای علم (یا به بیانی استعاریتر: مرزهای سرزمین علم) خبر دارد
حتی اگر خودش در آن لبهها حاضر نباشد. و احوالات لبههای علم چیزی نیست
مگر بحران و تعارض و تضاد و نزاع و سردرگمی. مطلع بودن از این بحرانها آدم
را به اضطراب و بیآرامی میاندازد. عالِم اگر به دست خودش باشد، صبح و
مساءش را میگذارد تا آن بحران را یکسره کند و دلش آرام بگیرد. استادمان
میگفت آن کس که مسئله دارد شبها هراسان از خواب بیدار میشود و سراغ
مسئلهش میرود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
مُعلم
عالِمی است که از بحران خبر دارد و ناآرامی در دلش خانه کرده اما بر
عهدهش است که باطمأنینه، دانشآموز را آرامآرام وارد ِ سرزمین ِ امنی کند
که قرنها پیش به دست عالمان فتح شده است. کاری کند که کمکم به مرزها
نزدیک شوند و نهایتا خودشان درگیر ِ جنگهای مرزی میان علم و جهل شوند.
معلم همچون کسی است که خانوادهش در شهر مرزی زیر توپ و خمپاره است و دل
توی دلش نیست اما مجبور است در میانهی پایتخت به بچههای بیخبر از جنگ ِ
مرزی بگوید «بنیآدم اعضای یکدیگر اند.»</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
. . .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
من
فقط «درس» میدادم و بهگمانم عنوانم فقط مدرس است. اما گهگاه ته ِ
دلم میخواست معلم میبودم. انگار کنید شده بودم شبیه آدمی که جلوی آینه
میایستد و سرتاپایش را ورانداز میکند و در خیالاتش خود را در قامت یک
وکیل، وزیر و نظامی ــ یا هر چه عشقش میکشدــ میبیند. من هم گهگاه
خودم را معلم میپنداشتم؛ معلمی که دانشآموزانش را برای ده سال دیگر که
به لبههای مرز میرسند آماده کرده است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
در
این دو سال، همهی تلاشم بر این بود که اگر دانشآموزی نسبت به
مسئلههایی که از نظر ِ من مهم اند بیتفاوت است آرامآرام دغدغهمندش کنم و
اگر کسی دغدغهمند است اما طرح مسئلهش ــبه زعم ِ منــ چکشکاری لازم
دارد، مسئله را از بیخ و بن با مقدمات و حواشی برایش طرح کنم. حوزهی کاری
ِ من علوم انسانی بود و خودبهخود مسئلههایی برایم اهمیت داشت که
دانشآموز دبیرستانی کمتر از مسائل ریاضی و جبر و شیمی و فیزیک با آنها
دمخور است. در رقابت با عطش کنکور و دنبال کردن رشتهی ساینس در دانشگاه و
... بیسلاح بودم و فقط میتوانستم بذرهایی در ذهن بچهها بکارم که ده سال
بعد، وقتی همسن و سال خودم میشوند و فوجفوج با سوالها و مسئلههای
حوزههای علوم انسانی درگیر میشوند، بتوانند دانهای برداشت کنند. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
. . .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
چند
روز پیش یکی از سرداران سپاه به نام محمد ناظری درگذشت. غیر از عناوین
نظامی و سازمانی، بهگمانم بسیاری از کسانی که با او دمخور بودهاند او را
در قامت یک «مربی» میشناسند. گاهی توی دلم میافتد که مربی ــخصوصاْ
مربی نظامیــ وقتی زبدگی نیرویش را در نبردها میبیند چه حسی دارد؟ گمان
میکنم حسی است آمیخته به خوشحالی و رضایت از انجام تام و کامل وظیفهای
که بر عهدهش بوده است. گمان میکنم این نفس راحتی که بعد از این رضایت
میکشد، هیچ جای دیگری پیدا نمیشود مگر بعد از انجام وظیفه. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
. . .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اگر
بیمناقشه بپذیرم که معلم بودهام، اگر دانشآموزهایم را در این دو سال
نه برای آزمونهای آخر سال و کنکور بل برای ده سال دیگر آماده کرده بود و
اگر مربیها با دیدن نتیجهی کارشان نفس راحتی میکشند، حالا حس من که دیگر
با بچهها خداحافظی کردهام و بعید میدانم که دیگر خبری از من بگیرند
همچون همان مرغی است که زحمتی کشیده اما هنوز حاصلی ندیده است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
Hamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8898074242174698231.post-84381611449286313942016-03-31T15:02:00.000+04:302016-03-31T15:23:01.124+04:30شاید زندگی فقط کودکی است و باقیْ یادآوری نوستالژیهای کودکانه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
شاید زندگی فقط کودکی است و باقیْ یادآوری نوستالژیهای کودکانه.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
. . .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نوروز که میآید ناخودآگاه یاد ِ نوروزهای دوران کودکی از پستوهای ذهنم بیرون میآید و آرامآرام ظاهر میشود. دوران کودکی چه داشت که هرچه تلاش میکنم، نمیتوانم تجربهای اصیل همچون آن دوره را برای خودم تکرار کنم؟ </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
هرچه بزرگتر شدهایم طوق قراردادها و قاعدهها بیشتر بر گردنمان افتاده است. هرچه بزرگتر شدهام دغدغهی «ظاهر» و «تصویر» و «آنچه دیگران از من میبینند» بیشتر گریبانگیرم شده است. چرا؟ از بیم ِ «دیوانه خوانده شدن». هر آن کس که خلاف سنت مألوف زندگی کند دیوانه است و در این روزگار ِ جنگ ِ قدرت، انتساب دیگران به دیوانگی شیوهای از اِعمال قدرت است. هرچه بزرگتر شدهام «تصویر» و «نقاب»ام بیشتر از «من» فاصله گرفت است و «من» ِ بیچاره در این میان گم شده است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اگر زندگی اصیل از آن ِ «من» است و اگر سالبهسال، نقابهای سنگینترین بر چهرهام مینشیند و «من» ناپیداتر میشود، یحتمل دوران کودکی ــیعنی دوران بیشیلهپیله بودن و بینقاب بودنــ زندگی اصیل را تجربه کردهام. شاید زندگی فقط کودکی است و باقیْ یادآوری نوستالژیهای کودکانه.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
. . .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
جهان ِ من پیوندهای زمانی و مکانیای است که با محیط اطرافم برقرار کردهام. هرچه پیوندهای بیشتری گسسته شوند، از «جهان منتسب به خودم» بیگانهتر میشونم و آرامآرام وارد جهانی دیگر میشوم؛ جهانی بیگانه با جهان قبلی. هروقت به خانهی مادریام میروم و مثلا مادرم وسیلهای نو به خانه اضافه کرده و بالطبع، وسیلهای کهنه را کنار گذاشته، قلبم گُر میگیرد. که آن وسیله ــهرچند کهنهــ پیوند من با دوران گذشتهام بوده است و حالا کمکم پیوندم با گذشته گسسته میشود. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
. . .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اگر قبول کنیم که «شاید زندگی اصیل فقط کودکی است» و اگر قبول کنیم که گسسته شدن پیوندهای من با جهان کودکی مرا از زندگی اصیلم دور میکند، آنگاه میفهمیم که «مادر» یعنی چه. مادر اکیدترین و وثیقترین پیوندی است که با دوران کودکیم داشتهام. مادر حضور ِ همیشه حاضر در دوران کودکیم بوده است و «زوال مادر» یعنی زوال این پیوند وثیق. فراق ِ مادر ــچه به مرگش باشد و چه با فرقت و فاصلهــ یعنی کمرنگ و بیرنگ شدن ِ «جهانی که من در آن خودم بودم». کسی که فراق مادر چشیده همچون غریبی است که از وطنش دور افتاده و کسی که مادر از دست داده، مثل غریبی است که وطنش پشت سرش خراب شده است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
. . .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بیمادری یک فاجعه است. آن کس که دچارش شده درگیر فاجعه است و آن کس که دچارش نشده، درگیر کابوس ِ این فاجعه است. </div>
</div>
Hamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8898074242174698231.post-6886792547867563982016-03-19T04:16:00.003+03:302016-03-19T04:16:43.433+03:30من، غم، پاتنم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
گاهی آدمها غمی روی دلشان مینشیند که از نگاه دیگران مضحک است؛ مثلا غم ِ یک طرفدار ِ فوتبال بعد از خداحافظی ِ اسطورهی تیم ِ محبوباش. غم چیز ِ محترمی ست و حس ِ اینکه غمت مضحک بنماید مثل این است که به مقدساتات توهین شده باشد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
. . .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آیت داشت کتابی دربارهی ویراستاری میخواند. البته نه اینکه کتاب را بگیرد دستش و لم بدهد و چایبهدست بخواند و پیش برود. بل وقتی از خانه میآمد دفتر، بین راه و توی تاکسی تکهتکه کتاب را میخواند. مثلا گاهی صبحها که در را به رویاش باز میکردم، میدیدم سرش توی کتاب است و آرامآرام از پلهها بالا میآید. گاهی میانهی کار، فراغتی حاصل میشد و چند دقیقهای با هم گپ میزدیم. نکتههای جالب ِ همین کتاب هم یکی از موضوعات این بحثها بود. توی یکی از همین گپها، از ماجرایی مینالیدم و درددل میکردم. در جوابام، آیت به بخشی از همان کتاب ارجاع داد که یکی از نویسندگان ِ کتاب، دربارهی سرویراستاری کتابهای زندگینامه توصیه کرده بود عاشق سوژهتان باشید و دلزده نشوید. چون یحتمل چهار، پنج سال با او درگیر خواهید بود و این مدت از میانگین مدت ِ زندگی ِ مشترک در آمریکا بیشتر است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
. . .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یکسال و نیم ِ گذشته درگیر ِ رسالهی دکترا بودهام. وقتی میگویم «درگیر» باید کمی دربارهی نحوهی درگیریام توضیح دهم تا بهسادگی از کنار موضوع نگذریم. جیک و پوک رساله را که کنار بگذارم، ماهانه صد و هفتاد ـ هشتاد ساعت کار میکنم که بخشیاش تدریس توی مدرسه و دانشگاه است و بخشیاش کار توی دفتری که دغدغهاش تحقیق و تولید متن است. قاعدتاْ باید نتیجه بگیریم که وقت چندانی برای «درگیر» شدن با رساله نداشتهام. درست است اما مجبور بودهام اوقات دیگری را برای درگیری با رساله انتخاب کنم. مثلا تمام ِ مسیر رفت و آمد را درگیر رساله بودهام؛ آنقدر که گاهی قدمزنان از سر کوچهمان رد شدهام و یادم رفته بپیچم یا گاهی داخل کوچه پیچیدهام و تا جلوی در رسیدهام، اما دیدهام رنگ ِ در و شمایل ساختمان فرق میکند و با وارسی کردن سر و ته کوچه فهمیدهام کوچه را اشتباهی آمدهام. یا مثلا شبها که خسته و کوفته رسیدهام خانه، نشستهام پای مقالهها و کتابها و تا جایی که توان داشتهام فیش برداشتهام. یا مثلا تمام زنگهای تفریح ِ مدرسه سرم توی تبلت بوده و کتاب و مقاله میخواندهام. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دنبالهی حرفم را بگیرم. یکسال و نیم ِ گذشته درگیر سالهی دکترا بودهام. موضوع رسالهام یکی از ایدههای هیلاری پاتنم، فیلسوف تحلیلی معاصر، است. چند ویژگی پاتنم نقل زبانهاست. یکی گستردگی موضوعاتی است که دربارهشان مینویسد؛ دومی زبان جذاباش است و سومی تغییرات پیدرپی نظریههاش. دنیل دنت سال ۲۰۰۸ لغتنامهی طنزی در حوزهی فلسفه تدوین کرد که مدخل «هیلاری»اش این بود:</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: left;">
hilary, n. (from hilary term) A very brief but significant period in the intellectual career of a distinguished philosopher. "Oh, that's what I thought three or four hilaries ago." </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br />ترجمهش میشود چیزی شبیه این:<br />هی . لا . ری. [اسم]: دورهای بسیار کوتاه اما مهم از حیات علمی یک فیلسوف ممتاز. «اوه. سه، چهار هیلاری قبلتر من به این موضوع فکر میکردم.» </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
حالا تصور کنید که یکسال و نیم گذشته را با نوشتههای چنین فیلسوفی کلنجار رفتهام. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
. . .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آن روز داشتم با آیت درددل میکردم که خسته شدهام از کلنجار رفتن با پاتنم؛ آنقدر که کمکم دارم از او متنفر میشوم. آیت اما توصیهی سرویراستار را برایم تعریف کرد. من هنوز دو سال دیگر باید درگیر پاتنم باشم و بنا به توصیهی سرویراستار، باید بهخوبی با او کنار بیایم تا کارم به سرانجام برسد. پس با او کنار آمدم؛ نهتنها کنار آمدم که دوباره عاشقاش شدم و دوباره دلبستهی متنهایش شدم و دوباره دیدم که چه خوب مسئله را فهمیده و چه خوب میتوانم پشت سرش قدم بردارم. دوباره یراق کردم برای چند سال زندگی لذتبخش با پاتنم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
. . .</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چند روز پیش پاتنم درگذشت. نتیجه؟ انگار محبوی را از دست دادهام و شاید در نگاه ِ نخست، غم ِ مضحکی باشد. اما غم چیز ِ محترمی ست و حس ِ اینکه غمات مضحک بنماید مثل این است که به مقدساتات توهین شده باشد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
Hamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8898074242174698231.post-60423818463296052902016-03-02T22:16:00.001+03:302016-03-02T22:16:10.019+03:30لپتاپ و واقعیت رؤیاشده<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
لپتاپها لولا دارند؟ حالا اسمش را بگذاریم لولا. منظورم همان دو نقطهای است که نمایشگر ِ لپتاپ وصل میشود به صفحهکلید. خیلی وقت پیش، یکی از این لولاهای لپتاپم شکسته بود و آن تکه کابلی که تشکیلات افقی لپتاپ ــأعنی صفحهکلیدــ را به تشکیلات عمودیش ــأعنی نمایشگرــ وصل میکرد عیان شده و آمده بود جلوی چشمم. کمکم نمایشگر پرشهایی پیدا کرد که البته با وِرد و ذکر، همین سیم را دستکاری میکردم و درست میشد. تا حدود یک ماه پیش.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
رفته بودم دانشگاه که مثلا به استاد راهنما گزارش ِ پیشرفت رساله را بدهم. لپتاپ را هم برده بودم که تعداد فیشها و فهرستبندی و باقی کارهایی را که کردهام عیناْ نشانش دهم تا گندهکاری عقب ماندن ِ کارها را بپوشانم. توی اتاق کیف را روی میز گذاشته بودم که بیخبر تلوتلو خورد و افتاد. صدای گرومپی آمد و یحتمل مثل فیلمها گرد و خاک ِ زمین از دور و بر کیف بلند شده بود که البته من ندیدم. سریع کیف را باز کردم و تبلت را چک کردم. به سختجانی لپتاپ آنقدر گمان داشتم که دلم از سالم ماندنش قرص باشد. تبلت را بالاپایین کردم و دیدم ساق و سلامت است. خیالم که راحت شد، لپتاپ را درآوردم و پهن کردمش روی میز تا گزارشی را که ذکرش رفت تحویل استاد راهنما بدهم. اما تا ویندوز بالا آمد نمایشگر رنگیرنگی ــعمدتاْ صورتیــ شده بود. حتی با تکان خوردنهای مختصر صفحهکلید هم تصویر قطع میشد و آن سیم کذایی هم دردی دوا نمیکرد. و این آغاز ماجرا بود. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چند روزی هست که به بانو میگفتم لپتاپ را ببر مدرسهتان و ببین این اینترنتچیهای مدرسهتان از بلایی که سرش آمده سردرمیآورند یا نه. امروز بالاخره بانو لپتاپ را برد. سر ِ ظهر زنگ زد که ویندوزش را عوض میکنند و از اطلاعات بکآپ میگیرند. اما نمایشگرش را چند دقیقهی دیگر مهندس میآید و میگوید که درستشدنی است یا نه. چند دقیقهی بعد هم خبر آمد که درست میشود اما به خون جگر أعنی خرج زیادی که چندان نمیارزد. راهحل هم این بود که این لپتاپ را اوراق کنیم و مبلغ ناچیزی از قِبلش دریافت کنم و جاش یکی از لپتاپهای دفتر را بخرم. مدتها بود که چنین فکری توی سرم بود اما چندان جدی نشده بود این تصمیم. تا بانو شرح ماوقع را داد، مثل آدمهایی که از قبل فکر همه چیز را کردهاند جواب دادم که «عیبی نداره! اوراق کنیم.»</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تلفن را که قطع کردم، دلم هُری ریخت. صبح که بانو لپتاپ را میبُرد در هیچ گوشهای از ذهنم تصور نمیکردم که ممکن است دیگر این لپتاپ را نبینم. اما حالا لپتاپ رفته است و دیدار مجددی در کار نخواهد بود. شاید این تشبیه عجیب باشد اما درست حس آدمی را داشتم که با یکی از نزدیکانش خداحافظی میکند و توی ذهنش است که شب دوباره هم را میبینند اما ناگاه خبر مرگش را میآورند. از خیلیها شنیدهام که وقتی از فاصلهی دور خبر مرگ عزیزی را شنیدهاند اما تدفینش را ندیدهاند، جایی از زندگیشان لنگ میزند و انگار «رفتهی خداحافظینکردهای» دارند که نمیدانند واقعا رفته است یا نه. بگذریم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چرا آن تشبیه عجیب است؟ شاید فکر میکنیم اسباب و وسایل ارزشاش را ندارند که این همه جدیشان بگیریم. اما من دلبستگی عجیبی به هر چیزی دارم که روزگاری با آنها دمخور بودهام. برای من لپتاپ عنصر مشترک «حالا»ی من با «گذشته»های من است. من این لپتاپ را با اولین حقوقهای دستوپاشکستهام خریده بودم. با همین لپتاپ پول درمیآوردم. ساعت پنج صبح قبولی ارشدم را از توی همین لپتاپ دیده بودم. با همین لپتاپ پایاننامهم را نوشته بودم. دو، سه شب با همین لپتاپ برای ساختن فایل ارائهی پایاننامهم جان کنده بودم. از دل ِ همین لپتاپ بود که برای بانو نامه مینوشتم و برایش میل میکردم. شبهایی که همه خواب بودند و من بیدار، همین لپتاپ پابهپای من کار میکرد. گذشته از همهی اینها. وقتی سالهای گذشته را مرور میکنم، انگار است که دارم عکسهای مختلفی را از موقعیتهای متفاوت زندگیم میبینم. در خیلی از این عکسها همین لپتاپ گوشهای از تصویر جا خوش کرده است. لپتاپ ِ نازنینم یکی از نخهای نازکی بود که هنوز من را به گذشته پیوند میزد و من را در اتصال با گذشتهم نگه میداشت. حالا این نخ پاره شده است و من انگار چیزی را گم کردهام.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
قبلتر به این فکر کرده بودم که <i>«وطن یعنی رابطهی زمانی و مکانی ما با محیط اطرافمان. ما ماهیانی هستیم که
گاهی محیط دورادورما را یادمان میرود. اما درست وقتی که یکی از پیوندهای
زمانی و مکانی با محیط اطرافمان قطع شود، آنوقت است که تازه میفهمیم
«وطن» یعنی چه. التفات ِ ما به «وطن» زمانی است که «بیوطن» شده باشیم و
زمانی میتوانیم «وطن» را در میانهی الفاظ عاشقانهمان بگنجانیم که به آن
ملتفت شده باشیم. «غریب» است که میفهمد وطن چه دستنایافتنی و شیرین است.» <u>(در این پست وبلاگی: <a href="http://hamedghadiri.blogspot.com/2015/04/blog-post.html">+</a>)</u></i> حالا گمان میکنم لپتاپ تکهای از وطنم بود که با رفتنش نحوهای از اتصال من به گذشته بریده شده است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
معاشرت من با لپتاپم یکی از تجربههای هر روزیم بود. اما<complete id="goog_332819508"> <i>«</i></complete><span style="background-color: white; font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif; line-height: 18.2000007629395px;"><i>تا
آن هنگام که تجربهای قابل تکرار باشد، به آلبوم خاطرات وارد نشده است.
اما درست لحظهای که دستنیافتنی بشود، دیگر با یک «خاطره» رودررو ایم.
خاطره در دلش «حسرت» را باردار است. خاطره یعنی دیواری به بلندای سرنوشت
میان من و آن تجربه فاصله انداخته باشد؛ آنگونه که تکرار آن تجربه دیگر
میسر نباشد.</i><span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;"><i>»</i> </span></span><span style="background-color: white; font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif; line-height: 18.2000007629395px;"><span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;"><span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;"><u><i>(در این پست وبلاگی: <a href="http://hamedghadiri.blogspot.com/2015/03/blog-post.html">+</a>)</i></u> حالا ل<span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;">پتاپ خودش شده خاطره و <span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;">با رفتنش گذشتههای من از من دورتر شدهاند و دیوار ِ میان من و گذشته<span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;">ها بلندتر شدهاند. </span></span></span></span></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="background-color: white; font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif; line-height: 18.2000007629395px;"><span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;"><span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;"><span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;"><span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;"><span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;">تل<span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;">ن<span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;">بار شدن ِ خاطراتی ک<span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;">ه هیچ عنصر مشترکی با آنها ندا<span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;">رم قلبم را <span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;">فشار میدهد</span>. <span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;">این خاطر<span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;">ات <span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;">روی هم رفته</span> جهانی<span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;"> را میسازند </span>که روزگاری <span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;">در آن زیستهام</span> و حالا هیچ ربطی به آن ندارم. وقتی عناصر ِ مشترک<span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;"> ِ</span> <span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;">جهان فعلیم</span> با این جهانها از بین میروند و ارتباطم با این جهانها گسسته <span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;">میشود، تردید ذهنم را درمینوردد که «آیا واقعا این جهان<span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;">ها را</span> تجربه کردهام یا <span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;">فقط <span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;">ر<span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;">ؤیایی واقعنما بودهاند</span>؟» لپتا<span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;">پ و چیزهایی مانند لپتاپ با رفتنشان <span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;"><span style="font-family: "roboto" , "arial" , sans-serif;">واقعیتهای گذشتهام را در رؤیا غرق میکنند. </span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span> </span></span></span></span></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
</div>
Hamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8898074242174698231.post-25709187100356436312016-03-01T22:02:00.002+03:302016-03-01T22:04:03.076+03:30کولهباری از خاطرات من بر دوش راننده<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
با بانو حوالی میدان ونک بودیم و برنامه داشتیم از همانجا برویم کرج. ایستادیم توی صف خط ونک ـ کرج. زود نوبتمان شد و سوار شدیم. یکی از مسافرها، که خانم بود، به راننده، که سن و سالی ازش گذشته بود، گفت «گرمدره پیاده میشم.» اگر فاصلهی تهران تا کرج را سه قسمت کنیم، گرمدره دوسوم از تهران فاصله دارد و یکسوم از کرج. گاهی رانندهها برای فرار از ترافیک اتوبان تهران ـ کرج، از بزرگراه همت میروند و ناچار راهشان به گرمدره نمیخورد. راننده گفت «پس کرایهتون دوبرابر میشه.» خانم مسافر لحظهای تند شد که چرا و من هر روز همین مسیر را میروم و ... که صدای خندهی راننده بلند شد: «آخه وسط راه پیاده میشین و ما رو تنها میذارین.» این را که گفت نطقش باز شد. شیرینشیرین همهی ما را توی تاکسی خطاب قرار میداد و حرف میزد؛ پدرانه قصه میگفت و تکه میانداخت و لابهلاش نصیحتمان میکرد. میگفت من هم سه تا زشت دارم مثل شماها ــو اشاره میکرد به بانو و دو مسافر دیگر که خانم بودندــ و یه پدرسوخته مثل این ــو اشاره میکرد به من. میگفت دخترها به سن و سال شماها که میرسند بوی جدایی میآید؛ که میروند و بابا را تنها میگذارند. این «بوی جدایی» ترکیبی است که خودش غربت کولهبار غربت روی دوشاش است چه برسد اگر همراه باشد با صدای سوزدار پیرمردی که شاد و پرنشاط است اما وقتی وسطِ حرفهاش گریزی به علیاکبر ِ حسین میزند، بغضاش میگیرد و اشک توی چشمانش مینشیند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میانهی حرفهاش آذری هم حرف میزد. از آینه خطاب به من گفت «میفهمی چی میگم؟» که گفتم «آره آذری میفهمم اما نمیتونم جواب بدم.» یکی دو شعر آذری خواند و پرسید «بچه کجایی؟» گفتم «همین کرج». گفت «اصالتا مال کجایی؟» گفتم «اطراف قزوین». لبخندی زد و پرسید «کجای قزوین؟» جواب دادم «تاکستان.» گفت «تات نیستی که آذری بلدی. دهاتتون کجاست؟» گفتم «نیکویه». من از آینه فقط چشمهاش را میدیدم. تا «نیکویه» را شنید چشمانش نازک شد. انگار خندهاش گرفت و یاد چیزی افتاد. کمی مکث کرد و گفت «میشناسم اونجاها رو. من سرهنگ ژاندارمریام. اونورا بودم.» باز مکث کرد و پرسید «قدیری هستی یا ششپری؟». گفتم «قدیری». باز هم چشمانش نازک شد. انگار آشنا و همشهری پیدا کرده بود. گفت «بزرگاتون رو میشناسم. دهات ما فلانجاست» و اسم یکی از دهاتهای اطراف نیکویه را بُرد. از پدربزرگم پرسید و تا گفتم برزعلی گفت «نوهی برزعلیای تو؟ میشناسمش. خدا بیامرزدش.». گفتمش از طرف مادر به گلمحمد میرسم. گفت «گلمحمد رو همه میشناسن. بزرگ اونجا بود.»</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
روی صحبتش شده بود من و بانو. به بانو میگفت اینها اصیل اند آنجا و یکییکی اسمها را میگفت و قصههایشان را تعریف میکرد. خندهام گرفته بود. از همان آینه نگاهم کرد و به بانو گفت «خندهش درست عین نیکویهایهاست. ابروهاش نیکویهایه.» راست میگفت. یکی از شباهتهای خاندان پدری ما همین ابرویمان است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نزدیک کرج که رسیدیم، گفت «خاطراتم رو آوردی جلو چشمام.» کمی مکث کرد و همین را به زبان آذری نجوا کرد. یک آذری اگر به زبان آذری حدیث نفس کرد، مطمئن باش دارد از عمق جانش حرف میزند. آذریها در اوج احساساتشان ــچه شادی باشد و چه غمــ ناخودآگاه آذری حرف میزنند. وقتی پای روضه مینشینند، تا مداح دو کلمه آذری میخواند احساساتشان به جوش میآید و اشکشان جاری میشود. زبان مادری به دل و جان آمیخته است. بانو از آینه راننده را بهتر از من میدید. میگوید تا این جمله را گفت چشمانش پرِ اشک شد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
رسیدیم کرج. اسمش را پرسیدم و خوشوبشی کردیم و بعد، خداحافظی. به بانو گفتم نفسم میگیرد از فکر کردن به روزی که هفتادسال خاطره توی سرم باشد و بین من و خاطراتم سالها دیوار زده باشند. </div>
</div>
Hamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8898074242174698231.post-5607094352453020022016-01-01T13:34:00.004+03:302016-01-01T13:34:56.686+03:30فلسفه و شعر و علم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
والتر فیشر میگوید:</div>
<blockquote class="tr_bq " style="text-align: right;">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
در آغاز کلمه یا ــدقیقترــ لوگوس بود. در آغاز، «لوگوس» معنایش داستان، خرد، دلیل، برداشت، دیسکورس و </div>
اندیشه بود. بنابراین، همهی انواعِ اظهار و ارتباطِ انسانی ــاز حماسه تا معماری، از روایت کتابِ مقدس تا مجسمهسازیــ ذیل آن جا میگرفت. دستکم تا دورهی پیشاسقراطیان و فیلسوفانی مثل افلاطون و ارسطو وضع از این قرار بود. در نتیجهی اندیشههای اینها، لوگوس و میتوس ــکه تا آن زمان پیوسته بودندــ جدا شدند. لوگوس از یک لفظ عام به یک لفظ خاص تبدیل شد و فقط بر دیسکورس (بعداً فنی ِ) فلسفی اطلاق میشد. دیسکورس رتوریک و شعری نیز بر اساس ارتباطشان با حقیقت، معرفت و واقعیت به جایگاهی درجهـدو یا منفی تنزل<div dir="rtl" style="text-align: right;">
درجه یافت. </div>
</blockquote>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بعدتر، دیسکورس ِ واقعنما با فلسفه هم گلاویز شد و سه دیسکورس به جا ماند: 1) شعر 2) فلسفه 3) علم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
* * *</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آیا تمایزیابیهایی که سه دیسکورس «شعر» و «فلسفه» و سپس «علم» را جدا کرد، تمایزیابی درستی بود؟ اگر «شاعر» و «فیلسوف» از یک قبیله اند یعنی بنیان ِ این تمایز را تخریب کردهایم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
* * *</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
[مایی که درون این تمایزها خانه کردهایم،] توقعمان از شاعر چیست؟ آیا شاعر «آخرین شعر» دارد؟ مُرادم از «آخرین شعر» این است که آیا شاعر دائم تلاش میکند شعری بگوید که حقیقت را دربربگیرد و در دیواناش دائم جلوتر میرود؟ بعید است چنین گمانی داشته باشیم. ایضاً بعید است که از نوازندهی تار چنین انتظاری داشته باشیم که «آخرین موسیقی» را بنوازد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
[مایی که درون این تمایزها خانه کردهایم،] توقعمان از دانشمند چیست؟ هرچند دیدگاههای ساختارشکنانهای مثل کوهن و فایرابند را در فلسفهی علم میبینیم، اما رؤیای رسیدن به علم ِ نهایی هیچگاه ذهن ِ دانشمند را رها نمیکند. «پیشرفت» در ادبیات رایج ِ علم یکی از ارزشهای کلیدی است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اما نسبت ما با فلسفه چیست؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
* * *</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
شاید فلسفه همچون آوازی است که از گوشهوکنار میشنویم. شاید قرار نیست «فلسفهی نهایی» داشته باشیم و شاید باید فلسفه را از جنس شعر ببینیم تا از جنس علم. شاید باید همقبیلهایها را با هم آشنا کرد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
Hamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8898074242174698231.post-59921772970155910432015-12-25T18:34:00.004+03:302015-12-25T18:34:41.625+03:30راز عالم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
گاهی استعاره کلاممان را درمینوردد و ناخودآگاه استعارهها خودشان کجفهمی ایجاد میکنند. «واحلُل عُقدة من لسانی ـ یفقهوا قولی» دعایی است برای آغاز ِ سخن گفتن از امری که بهراحتی به کلام نمیآید. (پ.ن یکم)</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
* * *</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چند روز است شعر ِ وحشی بافقی با مطلع «الاهی سینهای ده آتشافروز» را مدام زمزمه میکنم (<a href="http://ganjoor.net/vahshi/farhad-shirin/sh1/">لینک شعر در گنجور</a>). آنچه من از این شعر میفهمم ـــبا بالاپایین کردن برخی نکتههاـــ چیزی شبیه عبارت زیر است:</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<blockquote class="tr_bq " dir="rtl" style="text-align: right;">
[انسان در تمنای راز عالم است.] راز کجاست؟ پنهانشده در گنجینههای راز. گنجینههای راز در دل ِ آدمی نهفتهاند. اما هرچند راز ِ عالم به این حد به انسان نزدیک است، هیچ دسترسیای به آن ندارد مگر به لطف خدا. به لطف خداست که انسان میتواند همراز ِ عالم شود. لطف ِ خدا چهگونه است؟ با مرحمت ِ «سینهای آتشافروز» و «دلی سوزان». [این دو از غم ِ فراق برمیآیند؛ یا همان غمی که جایی دیگر با «غم ِ عشق» ناماش نهادهاند.]</blockquote>
<br />
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
* * *</div>
<br />
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
با زایش ِ متافیزیک، انسان سوژه شد و جهان ابژهاش. در این عصر، انسان راز را در کجا میجُست؟ در همان جهان پیرامونش. پس موجودات ِ جهان را میکاوید تا «راز» را بیابد. حتی اگر خودش را میکاوید، خودش را بهمثابه یکی از موجودات عالم مینگرید. راز جایی در «آنجا/آفاق/Out-there» بود. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
انسان ِ متافیزیکی جویای «معرفت» بود. ارسطو همان ابتدای کتاب ـــبعدها مصطلح بهـــ متافیزیک میگوید «انسان بنا به طبعاش جویای معرفت است.» اما معرفت اینجا کمکم رنگ ِ «حصول صورة الشی عند العقل» را به خود میگرفت. انسانی که چنین معرفتی را میجوید تا عطشاش برای درک ِ راز ِ عالم را بخواباند لاجرم دغدغهاش میشود خواندن و مطالعه و علمآموزی؛ و البته آن نوعی از خواندن و مطالعه و علمآموزی که از اشیای پیرامونیاش سخن بگوید. انسان حریص بود تا نظریه بپردازد. نظریه به مثابه توری بود که انسان بر عالم پهن میکرد تا همه چیز را در بربگیرد. عطش ِ تحلیل کردن برآمده از تمنای انسان برای گسترده کردن ِ این تور بود. باید هر آنچه مانع گسترش ِ این تور بود را برطرف و هضم میکرد تا بتواند سرتاسر ِ عالم را زیر سیطرهی خود بیاورد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
لُب کلام. دغدغهی چنین آدمی خواندن و یاد گرفتن بود و وقتی کم میخواند و کم میدانست «اضطراب» میگرفت. چرا که کم خواندن و کم دانستن ـــبه روایت ِ ارسطوـــ در تعارض با «طبع»ش بود. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
* * *</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اما وحشی بافقی از چه سخن میگوید؟ راز عالم را نه در «آنجا/آفاق/out-there» که در «اینجا/انفس/here» میبیند. با این حال، اینجایی بودن ِ راز رهزنمان نباشد که بهراحتی در دسترسمان خواهد بود. بر گنجینهی راز قفلی است که جز با مرحمت ِ الاهی گشوده نمیشود. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
با چنین خوانشی، عطش انسان دیگر خواندن و دانستن نیست. در مقابل، خلوتی میجوید تا سر به باغ انفسی ببرد و راز عالم را بگشاید. اما جواز ورودش به باغ انفسی همان «داغ و غم»ی است که بر دلاش مینشیند. از این روست که در جهانی که متون ِ ادبیمان برساختهاند جنسی از تمنای غم ِ عشق را میبینیم. شاعر و فیلسوف و دیندار در طلب فراق اند. شاعر فراق از معشوق دارد و فیلسوف فراق از حقیقت. دیندار آه من قلة الزاد و بُعد الطریق میخواند و «اخبات» میطلبد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چنین انسانی ممکن است راهی غار حرا شود و چلّهها آنجا بنشیند و بیندیشد. چه رازی است در گوشه گرفتن از آدمیان و راهی کوهها شدن و بصیرت یافتن؟ چه رازی است در اینکه محمد (ص) حراءنشین بود و زرتشت ساکن ِ کوه؟ آیا معنای اسطورهای «أمّی بودن محمد (ص)» و «چوپان بودن ِ پیامبران» ربطی با سیر در انفس و جستن ِ راز نهفته در گنجینهی دل دارد؟ </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
* * *</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
انسان در آرزوی دست یافتن به راز عالم است. روزگاری این راز را در جهان ِ پیرامونیاش میجست و روزگاری در دل خود. ما در کجای عالم ایم؟ ما در کدام روزگار جا گرفتهایم؟ (پ.ن دوم)</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پ.ن یکم: مرز بیان «استعاره» و «حقیقی» کجاست؟ آیا مرزی دارند؟ آیا اصلا بیان «حقیقی» در کار است؟ آیا بیان حقیقی همان بیان ِ استعاری ِ متداولشده نیست؟ از حرفهای لیکافی که بگذریم، مواجههی ما با عالم همآره در قالب مفهومپردازیهای ماست. مفهومپردازی آیا چیزی غیر از استفاده از استعارههاست؟ آیا در مواجهه با امر ِ تازه، «آنچه داریم» را برای بیان «آنچه نداریم» به عاریت نمیگیریم؟ </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پ.ن دوم: آیا میان این بحثها با تلاش هایدگر برای تخریب متافیزیک و برنشاندن فلسفهای ناظر به «وجود» و ادبیات ِ حول «دازاین» ارتباطی هست؟ </div>
<div>
<br /></div>
</div>
Hamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8898074242174698231.post-10417082559884087002015-12-19T22:35:00.002+03:302015-12-19T23:16:28.323+03:30طبع انسان<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ارسطو «متافیزیک»ش را با این جمله آغاز میکند:<span style="text-align: center;"> <b>«</b></span><span style="text-align: center;"><b>همهی انسانها بالطبع خواهان ِ دانستن اند.</b>» (1) بهگمانم همین جمله راوی ِ اتفاق شگرف ِ زایش متافیزیک است. انسان ِ متافیزیکی بنا به طبعش به دنبال «دانستن» است. چنین انسانی است که ذاتاً «حیوان ناطق» میشود. نُطق ربط وثیقی به متافیزیکیاندیشی دارد. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="text-align: center;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="text-align: center;">(1) </span><span style="text-align: center;">All men by nature desire to know</span></div>
<br /></div>
Hamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8898074242174698231.post-46820089201967686402015-12-19T22:23:00.002+03:302015-12-19T22:24:10.018+03:30رنج ِ فیلسوف<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "georgia" , "times new roman" , serif;"><span style="background-color: #fefefe; line-height: 20px; white-space: pre-wrap;">نیچه در همان ابتدای «چنین گفت زرتشت» ماجرای بازگشت زرتشت را تعریف میکند. زرتشت ده سال در کوهستان گوشهی عزلت گرفته بود و به بصیرتی دست یافته بود و حالا قصد داشت به میان ِ مردم بازگردد: </span><span style="-webkit-tap-highlight-color: transparent;"><br style="-webkit-tap-highlight-color: transparent; background-color: #fefefe; line-height: 20px; white-space: pre-wrap;" /></span></span></div>
<blockquote class="tr_bq " dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "georgia" , "times new roman" , serif;"><i style="-webkit-tap-highlight-color: transparent; background-color: #fefefe; line-height: 20px; white-space: pre-wrap;">چون زرتشت به نزدیکترین شهر ِ کنار ِ جنگلها رسید، انبوهی از مردم را در بازار گرد آمده دید. زیرا نوید داده بودند که بندبازی نمایش خواهد داد. و زرتشت با مردم چنین گفت:</i><i style="-webkit-tap-highlight-color: transparent; background-color: #fefefe; line-height: 20px; white-space: pre-wrap;">«من به شما اَبَرانسان را میآموزانم ...»</i></span></blockquote>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "georgia" , "times new roman" , serif;"><span style="background-color: #fefefe; line-height: 20px; white-space: pre-wrap;">زرتشت مفصل دربارهی ابرانسان سخن میگوید. اما ...</span></span></div>
<blockquote class="tr_bq " dir="rtl" style="text-align: right;">
<i style="-webkit-tap-highlight-color: transparent; background-color: #fefefe; line-height: 20px; white-space: pre-wrap;"><span style="font-family: "georgia" , "times new roman" , serif;">چون زرتشت چنین گفت، یکی از میان ِ مردم فریاد برآورد: «آنچه باید دربارهی بندباز شنیدیم. حال بگذار خودش را نیز ببینیم!» و مردم همگی به زرتشت خندیدند. اما بندباز که گمان کرده بود این سخنان اشاره به اوست، کار ِ خویش آغاز کرد.</span></i></blockquote>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "georgia" , "times new roman" , serif;"><span style="background-color: #fefefe; line-height: 20px; white-space: pre-wrap;">* * *</span><span style="-webkit-tap-highlight-color: transparent;"><br style="-webkit-tap-highlight-color: transparent; background-color: #fefefe; line-height: 20px; white-space: pre-wrap;" /></span><span style="background-color: #fefefe; line-height: 20px; white-space: pre-wrap;">این ماجرای همارهی فیلسوف است. فیلسوف سخن میگوید اما حرفش ناشنیده و نافهمیده میماند تا شاید فیلسوفی دیگر بیاید و صدایی که در عصر پیچیده را بشنود.</span></span></div>
</div>
Hamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8898074242174698231.post-49198800329093766382015-09-30T01:01:00.000+03:302015-09-30T01:01:07.143+03:30تسلای غم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
وقتی غم، خروار ـ خروار، به دل ِ انسان سوار میشود، دیگر نمیتوان با افعال معمولی، تابش بیاورد؛ پس به سراغ «مراسم» میرویم. مراسم آمیزهای از «نماد»هاست؛ نمادهایی که معنایی بسیار بیشتر از خودشان دارند و کمک میکنند فرد غم را تاب بیاورد. مثلاً وقتی روضهی حسین (ع) را میشنویم، آنسان که پاره شدن ِ بند دلهایمان نزدیک میشود، «مراسم» است که آرام میکند. ممکن است آرام دستمان را بر سرمان بزنیم. اینجا دیگر «بر سر زدن» معنایی بسیار بیشتر از یک «بر سر زدن» ِ ساده دارد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
غم اگر عمیقتر، مراسم هم باشکوهتر. برای یک «مرگ ِ ساده» همان تشییع جنازهی ساده کفایت میکند. اما گاهی مرگها آنقدر جانکاه اند که دلها بهراحتی آرام نمیشوند؛ بعضی دمام میزنند، بعضی مارش نظامی مینوازند، بعضی ماشین گل میزنند و ... البته که «مراسم» منحصر به «غم» نیست و میتوانم تعمیمش بدهم به هر نوع «احساس» عمیق و پرتلاطمی که جان را در برمیگیرد؛ مثلا عشق که شاید کوه کندن بتواند جان ِ عاشق را آرام کند. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اگر «مراسم» را اینطور ببینم، بهگمانم نگاهم به مراسمهای دینی هم تغییر خواهد کرد. «نماز» یک مراسم است. اما «نماز» زمانی معراج مومن میشود که مومن قلبش از هر چه غیر خداست اطمینان یافته و حالا فقط اضطراب خدا را دارد. یحتمل مومن «عطش»ی دارد که «نماز» سیرابکنندهی آن عطش است. طبیعتاً اف بر من به خاطر چنین حرفی که میزنم و عملی که دارم. اما بگذریم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
مراسمهای دینی دیگرمان چه؟ روزه تکرار یک منسک در یک بازهی یکماهه است. اما «حج» مجموعهای از مناسک مختلف است که یک کل واحد را تشکیل میدهند. اگر بپذیریم که باشکوهتر شدن «مراسم» رابطهای با عمق احساس دارد، و اگر بپذیریم که «مناسک» دینی در مقام ِ رفع عطش مومن برای لقاء معبودش است، آنوقت مناسک حج اهمیت خودشان را نشانمان میدهند. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نوجوان که بودم، مربیای داشتم که الان همکارم است. گاهی اگر سوالی داشتم پیشش میرفتم و با او در میان میگذاشتم. تازه ماه رمضان تمام شده بود و من هم سوال تازهای پیدا کرده بودم: چرا اکثر دعاهای ماه رمضان یکصدا «حج» را از خدا میطلبند؟ آن روزها دوست حرفی زد که ریشه در حرفهای علی صفایی داشت؛ آنجا که میگوید: «<span style="background-color: white;"><span style="font-family: BNazanin; font-size: 16px; text-align: justify; text-indent: 10px;">حج تحقق اسلام است و اسلام هم سه بُعد دارد: بُعد تاريخى، بُعد سلوكى و بُعد اجتماعى. و اين هر سه بُعد در حج محقق است.»</span> حاجی در دو، سه هفتهای که دست اندر کار ِ حج است انگار دارد تحقق اسلام در تمام طول ِ زندگیش را بازسازی میکند. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="background-color: white;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="background-color: white;">تمام شد الّا یک چیز: وقتی حج اینقدر عظیم است، حاجی میشود یکی از ضیوفالرحمان و وای از روزی که حاجیها به خاک بیفتند. غم عظیمی است؛ که ضیوفالرحمان جان دادهاند و من از فوز ِ بودن ِ در جایگاه ِ این ضیوفالرحمان جا ماندهام. غم عظیم را چه باید کرد؟ چه مراسمی این غم را تسلا میدهد؟ چیزی غیر از روضهی وداع حضرت زینب میشناسید؟ </span></div>
</div>
Hamed Ghadirihttp://www.blogger.com/profile/14195449373561823992noreply@blogger.com0