۲ شهریور ۱۳۹۲

این عدد‌های لعنتی

تلویزیون روشن است. پشت سر هم اخبار را بلغور می‌کند و من ـ بی‌ که حواس‌م به تلویزیون باشد ـ سرم را سپرده‌ام به کار خودم. می‌گوید به مناسبت هفتمین سالگرد جنگ حزب‌الله و اسرائیل، سید حسن نصرالله صحبت کرده. بی‌تفاوت‌م نسبت به این کلمات که مامان می‌گوید: «یعنی هفت سال شد؟» و من سرم را بلند می‌کنم و توی ذهن‌م تاریخ‌ها را عقب‌جلو می‌کنم؛ پیروزی حزب‌الله که اوایل خردادماه بود ... در چند سال اخیر هم که جنگی نبود که یک‌دفعه یادم از جنگ سی و سه روزه می‌آید. انگار برق مرا گرفته باشد. حالا نوبت من است که سوال ِ مامان را با خودم تکرار کنم: «یعنی هفت سال شد؟» 

یادم است سال‌ها پیش مدتی در موسسه‌ای کار می‌کردم؛ موضوع کارمان حزب‌الله و لبنان بود. هنوز خروجی کارمان سروسامان نگرفته بود که جنگ لبنان شروع شد. آن موقع‌ها، ته ِ دل‌م حظ می‌کردم که خوشا به حال صاحب ِ این کار که کارش درست وسط هیاهوی لبنان درمی‌آید؛ داغ ِ داغ. 

«یعنی هفت سال گذشت؟» انگار برق مرا گرفته. یعنی هفت سال از آن روزگاری که من آن‌جا کار می‌کردم گذشته؟ حالا گذر ِ زمان و پیر شدن ِ روز‌به‌روزم عریان و بی‌پرده پیش چشمان‌م رژه می‌روند.

آدم‌ها گاهی لازم است این‌سان سیلی بخورند تا بی‌خیال ِ روزهای رفته نباشند. چند ماه پیش هم حادثه‌ای مشابه اتفاق افتاد. وقتی سر ِ میز شام با دوستانی نشسته بودیم و یکی از بچه‌ها ـ انگار که کشف تازه‌ای کرده باشد ـ گفت: «می‌دونید چند سال‌ه با هم رفیق‌ایم؟» و وقتی ادامه داد «دوازده سال» تن‌مان یخ کرد. یخ کرد از این‌که کم‌کم داریم پیر می‌شویم. کم‌کم داریم از آدم‌هایی می‌شویم که چند دهه خاطرات دارند. این ... مرثیه‌ای است برای حس «هنوز وقت داریم!».

۲۹ مرداد ۱۳۹۲

داستان هم‌شهری و فوتبالیست‌ها

ام‌روز بعد از ماه‌ها، بل سال‌ها داستان هم‌شهری خریدم.
*     *     *
برنامه‌های کودک آن‌قدر نبود که هر وقت دل‌مان خواست کانال‌ها را بالا و پایین کنیم و یکی‌شان را پیدا کنیم. جمعه‌ها جشن ِ ما بود. صبح‌ها یک وعده کامل کارتون می‌دیدیم. برنامه دیگری هم نبود که مثلا مامان بخواهد ببیند و ما را بی‌نصیب بگذارد. گل ِ کارتون‌های صبح ِ جمعه «کارآگاه گجت» و «میتی‌کومان» بود.  وقتی این‌ها تمام می‌شدند، یعنی وعده صبح تمام شده است و حالا باید منتظر می‌ماندیم تا وعده عصر.

ظهر تا اخبار ساعت دو تمام می‌شد، برنامه تحلیل سیاسی شروع می‌شد. و ما ادریک ما «تحلیل سیاسی». خون خون‌مان را می‌خورد وقتی آقای مجری ِ تحلیل هفته را ارائه می‌داد. آهسته و باطمأنینه می‌خواند؛ انگار نه انگار که فوجی از ما کودکان نشسته‌ایم پای تلویزیون و منتظریم زودتر حرف‌هاش را بزند و وعده عصرگاهی کارتون‌مان را ارتزاق کنیم.

گل ِ کارتون‌های عصر هم «فوتبالیست‌ها» بود. تمام کارتون‌ها را به انتظار «دیری دی دید» ِ فوتبالیست‌ها زل می‌زدیم. مطمئن نیستم اما انگار این خاطره مشترک همه‌ی ما پسرهاست که وقتی فوتبالیست‌ها تمام می‌شد، شور و هیجان می‌افتاد به جان‌مان که پابه‌توپ بشویم. از خردسالی که درآمده بودم، بعد از فوتبالیست‌ها با بچه‌ها توی کوچه گعده می‌گرفتیم و فوتبال بازی می‌کردم. اما تا وقتی سن‌م زیاد نشده بود، با توپ پلاستیکی‌ای که بادش می‌کردیم، بازی می‌کردم. به دیوار هال پنالتی می‌زدم و البته گاهی چیزی را هم می‌شکاندم. خدا نبخشد کسی که کنداکتور برنامه کودک را تنظیم می‌کرد. لامصب وقتی فوتبالیست‌ها تمام می‌شد که بزرگ‌ترهای خانه چرت ظهر جمعه‌شان را نش‌خوار می‌کردند. کمی که ژست فوتبال می‌گرفت‌مان، صدای خواب‌آلود مامان بلند می‌شد که "آروم بگیر سر ظهری" و ما افسرده از این‌که استعداد پابه‌توپ بودن‌مان نادیده گرفته شده، بل له شده، گوشه‌ای کز می‌کردیم. این استعداد سرکوب‌شده خاطره ما پسرهاست وقتی پابه‌توپ شدن سوباسا و کاکرو را می‌دیدیم. دخترها را نمی‌دانم. شاید آن‌ها هم وقتی «حنا دختری در مزرعه» را می‌دیدند، دل‌شان چرخ خیاطی یا ریسندگی می‌خواست اما ما با فوتبالیست‌ها مالیخولیای توپ و شوت می‌گرفت‌مان.
*     *     *
ام‌روز داستان هم‌شهری خریدم (بعد از مدت‌ها که با هم‌شهری قهر کرده بودم بابت احساس احمق‌ پنداشته شدن از جانب آن‌ها). توی مترو خودم را چسباندم گوشه‌ دنجی و داستان به داستان‌ش را خواندم. درست مثل فوتبالیست‌ها، هر داستان را که می‌خواندم ویر ِ نوشتن می‌افتاد توی جان‌م. سرم را بلند می‌کردم و از پنجره چشم می‌دوختم به منظره‌های بیرون و موضوعی را که به ذهن‌م رسیده بود، می‌پروراندم. پشت سر هم شوت می‌زدم به دیواره‌های ذهن‌م و خوش‌حال بودم که کسی نیست بگوید: «آروم بگیر سر ِ ظهری»! 

۱۶ مرداد ۱۳۹۲

ماه عسل ِ علی‌خانی و فرزندخواندگی


قسمت دوازدهم برنامه ماه عسل، ماجرای پرتنشی داشت. خانواده‌ای پیش‌تر فرد معلولی را به فرزندخواندگی پذیرفته بودند و اخیرا از دست‌ش داده بودند. وضع روحی نامناسبی داشتند و هرچند دوباره برای برعهده گرفتن کفالت فرزندی به به‌زیستی مراجعه کرده بودند، اما به‌زیستی صلاحیت‌شان را رد کرده بود. در میانه برنامه، احسان علی‌خانی کودکی را روی صحنه آورد و آن را به این خانواده «هدیه» داد. به همین سادگی. 

بحث‌های زیادی درگرفت حول فعل ِ علی‌خانی در این برنامه که اکثرا ً ماهیتی «اخلاقی» داشت. اما احساس می‌کنم مسئله پیچیده‌تر از آن است که تحت «یک» بحث اخلاقی قابل ارائه باشد. به‌گمان‌م به‌ترین کار در چنین مواردی مجزا کردن بحث‌های مختلف اخلاقی حول ِ این فعل است. من سعی می‌کنم برخی مواردی که به ذهن‌م می‌رسد را بگویم و دست‌آخر گمانه مختصری را مطرح کنم. فی‌الحال چنین بحث‌هایی را تشخیص می‌دهم [به‌عنوان یک فرد ِ عامی در اخلاق و فلسفه اخلاق]:

1. در حالتی که به‌زیستی صلاحیت این افراد را رد کرده است، آیا می‌توان با رای‌زنی‌های رسانه‌ای، نظر به‌زیستی را تغییر داد؟ آیا این نوعی «پارتی‌بازی» نیست؟
2. آیا می‌توان در میانه یک برنامه زنده، خانواده‌ای را در عمل انجام‌شده قرار داد؟
3. آیا برای گریز از این موارد، در پشت صحنه هماهنگ کرده بوده‌اند؟ اگر چنین باشد، این یک شوی رسانه‌ای نبوده است؟
4. آیا این روی‌کرد رسانه‌ای که یک «واقعه» در حین برنامه به وقوع بپیوندد، درست است؟ (این بحث در حوزه اخلاق نیست).
5. آیا نوع رفتار احسان علی‌خانی حاکی از نوعی نگاه «کالاگون» به کودک نیست؟ این‌که می‌تواند آن را هدیه بدهد و ...

این‌جا فقط به پرسش (5) می‌پردازم و کاری به مابقی ندارم و البته تلاش هم نمی‌کنم که پاسخی به این پرسش بدهم بل می‌کوشم نکته‌ای را مطرح کنم که به‌گمان‌م باید به هنگام داوری مدنظر داشته باشیم. 

از منظر من شاید بتوان نقد پنهان‌شده در این سوال را چنین خلاصه کرد: «شهودا ً رفتار علی‌خانی حاوی نگاه کالاگون به کودک بود. نگاه کالاگون به کودک نامناسب است. پس این قسمت از برنامه ماه عسل دارای اشکال بود.» معتقدم این‌که ما رفتار علی‌خانی در این مورد خاص، شهود ِ اخلاقی ما را قلقلک می‌دهد، ممکن است ریشه عمیق‌تری داشته باشد. به‌گمان‌م این ادعا قابل بررسی است که خود ِ پدیده «فرزند‌خواندگی» حاوی نگاه کالاگون است فارغ از این‌که در برنامه ماه عسل چه‌طور رفتار شود. مؤیداتی برای این ادعا دارم: 

یکم آن‌که روند فرزندخواندگی مرا یاد «خرید و فروش» می‌اندازد. پدر و مادری مراجعه می‌کنند و فرزندی را انتخاب می‌کنند و طی مراحل قانونی، اسناد و مدارکی رد و بدل می‌شود. فرایند فرزندخواندگی این‌جا نگاهی کالاگون دارد به بچه‌ها؛ هرچند می‌توانیم قائل شویم که این مقدار از نگاه کالاگون برای فرایند فرزندخواندگی ضروری است.

دوم آن‌که بیاییم خودمان را در موقعیت احسان علی‌خانی بگذاریم. در آن موقعیت چه‌ الفاظی می‌توانستیم استفاده کنیم که حاوی نگاه کالاگون نباشد؟ به نظرم بسیاربسیار سخت است پیدا کردن این لفظ. شاید یکی از دلایل‌ش این باشد که خود ِ فرایند فرزندخواندگی نگاه کالاگون دارد و به هر لفظی که بیان‌ش کنی، باز هم دم ِ خروس نگاه کالاگون نمایان است. 

اگر حرف‌م درست باشد، احساس می‌کنم می‌توانیم نتیجه بگیریم که در این‌جا همان نگاه کالاگون ِ فرزندخواندگی، صرفا تبلور بیش‌تری پیدا کرده است. به بیان دیگر، در این برنامه، تلخی آن نگاه را توانسته‌ایم درک کنیم اما مسئله اصلی، بررسی اخلاقی فرایند فرزند‌خواندگی است. 

۱۲ مرداد ۱۳۹۲

با خون نمی‌توان شوخی کرد

دیده‌اید گاهی میانه برنامه‌های تلویزیون، صحنه‌هایی به‌ظاهر بامزه‌ پخش می‌کنند که مثلا کسی از پله‌ها افتاده یا اسکیت از زیر پای کسی در رفته یا دوچرخه و موتور کسی واژگون شده؟ همان صحنه‌هایی که هم‌راه‌شان صدای «خنده حضار» را هم پخش می‌کنند تا بیش‌تر قلقلک‌مان بدهند برای خنده. هر وقت چشم‌م به این صحنه‌ها می‌خورد، ناخودآگاه خودم را می‌گذارم جای همان فردی که ـ مثلا ـ سرش محکم خورده به درخت. تجربه‌های قبلی‌م یادم می‌آید و درد ِ سر می‌گیرم. بعد، این درد را می‌گذارم کنار همان «خنده حضار». نمی‌فهمم که چرا باید در چنین موقعیتی خندید. هرچند اگر بگوییم این درد از آن دردهایی است که «بزرگ بشی یادت می‌ره»، شاید محملی برای خنده ایجاد شود.

این جمله‌ها را شنیده‌اید یحتمل که: «بچه‌ها شوخی‌شوخی سنگ می‌انداختند و قورباغه‌ها [گنجشک‌ها] جدی‌جدی می‌مردند.» این دو قید «شوخی‌شوخی» و «جدی‌جدی» به زاویه دید ما بستگی دارد وقتی که داریم به یک «واقعه» می‌نگریم؛ واقعه رها شدن سنگ از نقطه‌ای و رسیدن به نقطه‌ای دیگر. اگر دوربین‌مان را در میان هیاهوی بچه‌ها بکاریم، شاید اسیر غوغای‌شان بشویم و به این شوخی بخندیم. اما اگر بار و بندیل‌مان را ببندیم و برویم کنار قورباغه‌های هراسان پناه‌گرفته در عمق برکه، سنگ‌باران و چکیدن خون را می‌بینیم.

مجموعه‌ای از آدم‌های دغدغه‌مند (خانه طراحان انقلاب اسلامی)، پوسترهایی طراحی کرده‌اند با عنوان «NationalTrollism» با موضوعیت فلسطین؛ پوسترهایی که تنش بین سربازان اسرائیلی و شهروندان فلسطینی را نشان می‌دهد؛ با این ویژگی که به جای سر سربازان، از الگوهای ترول (+) استفاده کرده‌اند.


شاید کسی در مقام دفاع از این تصویرها بگوید که ترول‌ها شرارت را می‌رسانند؛ این‌جا هم شرارت سربازان اسرائیلی را. قبول! برای من ِ عامی، ترول‌ها تصویرهایی هستند حاوی شیطنت و شرارت. اما کدام نوع از شرارت؟ گاهی به بچه‌ای که زیاده شلوع می‌کند، می‌گوییم: «بچه شرّ». گاهی هم حجّاج بن یوسف را که مروی است پیش روی‌ش سر می‌بریدند تا اشتهاش باز شود را هم می‌گوییم: «آدم شرّ». به‌گمان‌م ترول‌ها نهایتا به شرارتی از جنس «بچه‌ شرّ» اشاره دارند حالی که ما سربازان اسرائیلی را شرورهایی از جنس «آدم شرّ» می‌بینیم (در تعریف «ترول» به معنی مزاحم اینترنتی، شاید مفاهیم کلان ِ «شرّ» را هم شامل شود، اما کاربران اینترنتی از این تصاویر، معمولا مفاهیم خرد و کودکانه «شرّ» را استنباط می‌کنند.)


من وقتی این مجموعه را می‌بینم، ناگاه یاد همان صحنه‌های خنده‌دار می‌افتم. صحنه‌هایی که دردهایی کشیده می‌شوند اما ما به آن می‌خندیم. گمان می‌کنم این‌جا «واقعه»ای در جریان است: واقعه «تنش میان سربازان و شهروندان». واقعه‌ای که با خون و درگیری هم‌راه است. اما این پوسترها، واقعه «تنش میان سربازان و شهروندان» را با استفاده از شکلک‌های مضحک ترول، به یک شوخی ساده ـ همان نوع شوخی‌هایی که در زبان عرفی‌مان «شوخی شهرستانی» می‌گوییم‌ش ـ فروکاسته؛ شوخی‌ای که به آن می‌خندیم در حالی که از «درد» گنجشک‌های پناه‌گرفته میان شاخ و برگ درختان تهی هستیم. با خون نمی‌شود شوخی کرد.