۲ تیر ۱۳۹۲

خلط میان دو-تایی‌ها

آقای سعید جلیلی در یکی از مناظره‌ها در جواب آقای محسن رضایی نکته نغزی را ـ هرچند به شکل مبهم ـ بیان کرد. گفت:
"بین حق و باطل رفتن، معنی‌ش میانه‌روی و دوری از افراط و تفریط نیست." [لینک ویدیو در رجانیوز]
احساس می‌کنم آن‌چه آقای سعید جلیلی در مقام بیان‌ش بود ـ با کمی پس و پیش ـ چنین چیزی است:
معنای میانه‌روی این نیست که همیشه در مواجهه با دو نقطه‌نظر، یکی را افراط و دیگری را تفریط بدانیم و برآیند آن‌ها را برگزینیم. گاهی از میان آن دو نقطه‌نظر، یکی‌شان حق است و دیگری باطل.
همین نکته ساده گاهی می‌تواند ما را در مواجهه با بسیاری از نظرات یاری کند. رویکرد "نه-این، نه-آن" همیشه رویکرد درستی نیست. 
مدت‌ها پیش آرمان امیری نیز طی مطلبی با عنوان "تفاوتی است میان «میانه‌روی» با «میان‌یابی»!"، نکته‌هایی در این زمینه گفته بود. یکی از بخش‌های نیکوی مطلب‌ش چنین است:
"انسان «میان‌یاب» در هر وضعیتی، برای اتخاذ موضع خود به دنبال دو سر طیف افراط و تفریط می‌گردد تا در نهایت بتواند مرکزیتی به عنوان «میانه» بیابد. هیچ اهمیتی ندارد که این مرکزیت میانه در نهایت ممکن است به صورت مطلق گرایشی افراطی به یکی از دو سمت قابل تصور داشته باشد، کافی است فرد «میان‌یاب» بتواند دو حد نهایی قابل ارایه پیدا کند که در نهایت نظر خودش در وسط آن‌ها قرار می‌گیرد. بدین ترتیب، حتی افراطی‌ترین و یا واپس‌گراترین اندیشه‌ها هم می‌توانند وضعیت را به گونه‌ای ترسیم کنند که در نهایت مدعی «میانه‌روی» شوند! پس می‌توان مدعی شد «مواضع میان‌یاب، همواره مواضعی وابسته به دو طیف دیگر اظهار نظرات هستند؛ فارغ از اینکه نتیجه کار حرکت به جلو، عقب و یا توقف باشد»!"
با این حال، بدیهی است که «میان‌یابی» ـ در ادبیات آرمان امیری ـ لزوما ً نادرست و غیرصائب نیست. 


۲۱ خرداد ۱۳۹۲

یک تیفوسی ساکن ِ نقطه صفر مرزی

یک موقعیت خیالی را فرض می‌کنم: دُرست لب ِ‌ مرز چادر زده باشم. جایی که بیابان است و تا چشم کار می‌کند، هیچ ساختمانی نیست و تنها چیزی که نشان می‌دهد این‌ور کشور من است و آن‌ور کشور ِ هم‌سایه، فنسی است که در این میانه کشیده شده. از مرزبان‌ها هم خبری نیست. یکی از روزها، وقتی خمیازه‌کشان از چادر بیرون می‌آیم، می‌بینم که گروهی کارگر از طرف کشور هم‌سایه آمده‌اند و دارند فنس را ـ خطی که نقطه صفر مرزی را مشخص می‌کند را ـ چند متر می‌کشانند به داخل کشور من! 
در آن لحظه چه حسی خواهم داشت؟ 
*     *     *
گاهی می‌شود که در مقام ِ طرف‌داری از یک تیم فوتبال برمی‌آییم. گاهی هم رگ‌گردنی می‌شویم و کری می‌خوانیم برای رقبا و شاید کارمان به دعوا بکشد. گاهی وقتی تیم‌مان می‌بازد، ساعاتی افسرده می‌شویم و اخلاق‌مان در هم می‌پیچد و در تمام این زمان‌ها، هستند کسانی که فارغ از جدل‌ها استکان چای‌شان را سر می‌کشند و نگاه عاقل اندر سفیهی می‌کنند که: «چه کار عبثی می‌کنند این‌ها در طرف‌داری از تیم‌های فوتبال!»
*     *     *
چنین احساس می‌کنم که شهودا ً در موقعیت «چادر ِ‌ لب مرز»، پرخاش‌گری با آن کارگران و محافظت از چندمتر خاک وطن را معقول می‌دانم؛ خاکی که سرتاسر بیابان است و کیلومترها با فضای شهری فاصله دارد. در مقابل، شاید فی‌بادی‌الامر هم‌نظر باشم با همان نگاه عاقل اندر سفیه. موقعیت «چادر ِ لب مرز» و موقعیت «طرف‌داری از تیم فوتبال» تفاوت‌های زیادی با هم دارند؛ با این حال، می‌توان شباهت‌هایی میان این دو موقعیت یافت. هر دو را شاید بتوانم تحت مقوله‌ «طرف‌داری» بگنجانم. در این صورت، این سوال برای‌م مهم می‌شود که کدام دلیل است که پرخاش‌گری در موقعیت «چادر ِ‌ لب مرز» را توجیه می‌کند اما برای رگ‌گردنی شدن در موقعیت «طرف‌داری از تیم فوتبال» کارآیی ندارد؟

پ.ن: نگاه‌م عامیانه است؛ یعنی شاید مسئله طرف‌داری و حب وطن و امثالهم در رشته‌هایی مثل جامعه‌شناسی یا روان‌شناسی محل بحث‌های دقیقی باشد و پاسخ‌هایی گرفته باشد. اما من به‌کلی بی‌اطلاع‌م از این بحث‌ها. از سوی دیگر منظورم این نیست که پس رگ‌گردنی شدن در موقعیت «طرف‌داری از تیم فوتبال» معقول است. ممکن است کسی در پاسخ به سوال بالا، بتواند «دلیل»ی ارائه کند. در هر صورت، این صرفا می‌تواند محملی باشد برای فکر کردن.  

پ.ن2: این صدمین مطلب وبلاگ‌م است. 

۱۲ خرداد ۱۳۹۲

مورد عجیب روبات‌داری

مشهور است که در روزگار باستان، فیلسوفانی بوده‌اند که تلاش می‌کردند اثبات کنند «بردگان درد را احساس می‌کنند.» جامعه‌ای را تصور می‌کنم که در آن اکثریت قائل‌اند که بردگان احساس ِ درد ندارند. مردمان این جامعه اگر اخلاق را بر پایه «وارد کردن درد و رنج ِ غیرضرور» تعریف می‌کردند، آن‌گاه برده‌داری دیگر غیراخلاقی نبود؛ چون«وارد کردن درد و رنجی» نبود؛ چرا که اصولا ً بردگان دردی را احساس نمی‌کردند. با این حال، ام‌روز برای ما مخالفت آن مردمان و تلاش ِ آن فیلسوفان عجیب است.
*     *     *
ام‌روز فیلسوفانی هستند که مدعی‌اند ممکن است روبات‌ها واجد قدرت فکر باشند یا درد را احساس کنند یا خودآگاه باشند؛ به همین دلیل، استفاده ابزاری از آن‌ها برای انجام امور روزمره‌مان مصداقی از برده‌داری است و غیراخلاقی. برای ِ من، این ادعا عجیب است و حتی شاید اثبات‌ناشدنی. گمان می‌کنم بخش عمده‌ای از جامعه نیز چنین احساسی داشته باشد.
*     *     *
روزگاری در آینده را تصور می‌کنم که برای‌شان بدیهی شده باشد که روبات‌ها درد را حس می‌کنند و همان‌گونه که ما به آن جامعه باستانی می‌نگریم، به ما می‌نگرند که چه‌طور حاضر شدیم به انبوهی از روبات‌ها درد و رنج وارد کنیم.

افزوده: جایی از فیلم «لینکلن» کسی در اعتراض به لغو برده‌داری چیزی مانند این می‌گوید: «اگر الان سیاهان را با سفیدها برابر کنیم، یحتمل فردا می‌خواهید به زنان حق رأی هم بدهید.» و همهمه‌ای در دادگاه می‌شود؛ انگار که همه قبول دارند هیچ‌گاه به زنان حق رأی داده نمی‌شود.