۲۷ بهمن ۱۳۹۶

تکه‌های بی‌روح جهانی که روزگاری روح داشت

رفتیم کرج که به مادرم و خانه‌ی پدری سر بزنیم؛ خانه‌ای که هم‌سن‌و‌سال من است و آجربه‌آجرش را پدر و مادرم با دست‌های خودشان روی هم چیده بودند. مادرم گاهی تعریف می‌کند که مرا حامله بود و در همان حال، به پدرم کمک می‌کرد تا خانه زودتر آماده شود. اما وقتی هنوز نیمه‌کاره بود، من هوسِ به دنیا آمدن به سرم زده بود و دست‌شان را بند کرده بودم؛ درست سرِ سیاه زمستان.

با این حساب، خانه‌ی پدری هم مثل من سی‌ساله است و تمامِ جهان کودکی من را در خود جای داده است. اما مثل خانه‌های سی‌ساله‌ی دیگر نیست که کلنگی و زوار‌دررفته باشد. رسم خاندان ما این است که هر از گاهی (مثلا هر یکی دو سال) اثاث و بساط بنایی را عَلم می‌کنیم و دستی به سروگوش خانه می‌کشیم تا جان تازه بگیرد. 

داشتم می‌گفتم: رفتیم کرج. دی‌شب‌ش مامان گفته بود که دوباره بنّایی داریم. قرار بود پاسیو و گل‌خانه و شومینه را بالکل بردارند تا خانه نفسی بکشد. با فکر و خیال این‌که حالا خانه پر از خاک و خل است و چه کار کنیم که نورای ده‌ماهه با این خاک و خل کنار بیاید، وارد خانه شدیم. اما یک‌باره میخ‌کوب شدم. تازه به خودم آمدم و فهمیدم وقتی می‌گویند «پاسیو و گلخانه را برمی‌داریم» یعنی چه؛ یعنی زخمی تازه.

هفت‌، هشت‌ساله بودم که طبقه‌ی دوم خانه را ساختیم. این‌بار، خودم تک‌تک صحنه‌ها و لحظه‌های بالا رفتن دیوارها و سروشکل گرفتن خانه را به یاد دارم. یکی از این لحظه‌ها وقتی بود که پاسیو و گل‌خانه را تکمیل می‌کردیم. آن سال‌ها مد شده بود که روی یکی از دیوارهای پاسیو کاشی‌کاری می‌کردند و یک تابلوی مینیاتوری درمی‌آوردند. پدرم هم سفارش داده بود تا تابلوی کوچکی بیاورند و روی دیوار کار کنند؛ یک‌متر در یک‌و‌نیم‌متر. طرح روی تابلو رودخانه‌ای بود که از دل دشت و دمن می‌گذشت و یحتمل با شُرشُر دل‌انگیز از کادر خارج می‌شد. کنار رودخانه کلبه‌ای ساخته بودند و کمی پایین‌تر، دو آهو کنار رودخانه بازی‌گوشی می‌کردند و نهایتا، چند مرغابی‌ها ــ‌بی‌که واهمه‌ای از شکارچی داشته باشند‌ــ با خیال راحت توی آب شنا می‌کردند. 

انگار که در جهان توی تابلو، همه در صلح و صفا کنار هم زندگی می‌کنند. همه چیز آرام بود و هیچ چیزی نمی‌توانست این آرامش و زیبایی را به هم بزند. گاهی که خانه خلوت می‌شد و سکوت همه جا را می‌گرفت، خیره می‌شدم به تابلو و توی خیالات‌م سُر می‌خوردم و وارد همان جهان توی تابلو می‌شدم. از این گوشه به آن گوشه می‌پریدم و با آهوها بازی می‌کردم و به مرغابی‌ها غذا می‌دادم و وقتی خسته می‌شدم، راه‌م را می‌کشیدم و به کلبه می‌رفتم و استراحت می‌کردم. جهان توی تابلو همیشه روز بود اما توی خیالات‌م شب‌های پُرستاره‌اش را هم می‌دیدم. می‌آمدم بیرون کلبه دراز می‌کشیدم و خیره می‌شدم به آسمان و گوش می‌سپردم به صدای زوزه‌ی حیواناتی که در دوردست‌ها (یحتمل جایی خارج از کادر تابلو) زندگی می‌کردند. اما توی جهان تابلو همه جا امن و امان بود و خطری نبود.

داشتم می‌گفتم: تا وارد خانه شدم، میخ‌کوب شدم. دیدم کارگرها دیوار پاسیو را برداشته‌اند و بالطبع، تابلوی دوست‌داشتنی من، جهان آرام من، بر باد رفته بود. خرده‌های کاشی‌ها بی‌جان افتاده بودند گوشه‌کنار هال. آیا می‌شد با این خرده‌کاشی‌ها دوباره جهانی ساخت؟ قطعا نه. خصوصا که انگار آهوها پس از سال‌ها زندگی توی جهان تابلو، با اولین ضربه‌های کارگرها از کادر بیرون جهیده و مرغابی‌ها هم دنبال آن‌ها پرواز کرده و الوارهای کلبه‌ی ساحلی زیر دست‌و‌پا خرد شده و آب رودخانه گل‌آلود شده بود. دیگر جهانی در کار نبود.

برای منِ دورافتاده از وطن، خانه‌ی سی‌ساله‌مان پر شده از روزگار کودکی‌ام؛ روزگار نفس کشیدن‌م در هوای وطن. هر تکه‌ای از این خانه مثل ریسمانی‌ست که مرا به آن دوران شیرین وصل می‌کند و درد غربت را آرام می‌کند. اما امان از وقتی که همین خانه دچار تغییر شود. هر تغییری ولو ناچیز مثل آن است که یکی از ریسمان‌ها بریده شود و دسترسی من به وطن و جهان شیرین کودکی دست‌نایافتنی‌تر بشود. هر بار که گوشه‌ای از خانه را تعمیر می‌کنند و شکل و ظاهر آن را تغییر می‌دهند، پیوند من با وطن‌م گسسته‌تر می‌شود و این ماجرا بار غربت را سنگین‌تر می‌کند. و چه کسی غریب‌ترست از آن کس که سرش پر از سودای وطن است اما وطن‌ش بر باد رفته و ناگزیر، دیگر دل‌آرامی ندارد؟