وطن یعنی نسبتی که من با زمان و مکان و آدمها دارم. شاید این فهرست «زمان»، «مکان» و «آدمها» همچنان ادامه داشته باشد. خلاصه آنکه وطن یعنی وضعیتی که «من» در آن «هستم». با این توصیف، مُرادم از وطن نهلزوماً یک مُشت خاک که شاید گروهی از دوستان یا مختصات یک عصر و زمانه باشد. وقتی «وطن» این باشد، «غربت» هم میشود دوری «من» از آنچه باید در آن «باشم». [با این کلمهی «باشم» دلم صاف نمیشود. «باشم» را در نه در معنای is که در معنای exist بخوانیم.]
*
مسئله/problem چیست؟ میگویند وقتی کسی به ذهنیت علمی میرسد، ممکن است در مواجهه با یک فکت، رخداد یا فرد یا هر چیز دیگری، احساس کند که ذهنیتش نمیتواند آن فکت، رخداد یا فرد یا هر چیز دیگری را «تبیین» کند. این مخمصه را مسئله مینامند و فرایند حل مسئله را فرایند هضم کردن آن فکت، رخداد، فرد یا هر چیز دیگر در دل آن ذهنیت علمی. بین کسانی که با «مسئله» دستبهگریبان اند عُرف است که گاهی از «مسئلهی آکادمیک» سخن میگویند و گاهی از «مسئلهی وجودی». مُراد از مسئلهی وجودی مسئلهای است که هستی فرد را درگیر خود کرده است و روز و شبش را در نوردیده. با این توضیح، مسئلهی وجودی زمانی پیش میآید که فرد حس میکند در وطنش نیست. حس میکند در وضعیتی قرار دارد که با «هستی»ش در تعارض است و وطنش در دسترسش نیست.
*
مسئلهمندی یکی از ویژگیهای انسان است. انسان هماره به دنبال وطنش میگردد و تا وقتی در وطنش آرام نگیرد، «هست» بودنش را در خطر میبیند. معتقدم در فرایند حسِّ غربت و جستوجوی وطن است که انسان، «انسان» میشود. معتقدم در این فرایند است که «قداست» شکل میگیرد. اگر از «شهید وطن» قداست میچکد از آن روست که «وطن» را در تهدید دیده است. «عالِم»ای که مسئلهی وجودش را دنبال میکند و دغدغهش جستن «وطن» و «روزگار وصل»ش است نیز از «قداست» بهره برده که مشهور است «مداد العلماء افضل من دماء الشهدا».
*
ما در زمانهای جا گرفتهایم که انگار «وطن» ماست اما نسبت به آن حس غربت داریم. «در وطن ِ خویش غریب» وصف ماست.