۸ خرداد ۱۳۹۴

در وطن ِ خویش غریب

وطن یعنی نسبتی که من با زمان و مکان و آدم‌ها دارم. شاید این فهرست «زمان»، «مکان» و «آدم‌‌ها» هم‌چنان ادامه داشته باشد. خلاصه آن‌که وطن یعنی وضعیتی که «من» در آن «هستم». با این توصیف، مُرادم از وطن نه‌لزوماً یک مُشت خاک که شاید گروهی از دوستان یا مختصات یک عصر و زمانه باشد. وقتی «وطن» این باشد، «غربت» هم می‌شود دوری «من» از آن‌چه باید در آن «باشم». [با این کلمه‌ی «باشم» دل‌م صاف نمی‌شود. «باشم» را در نه در معنای is که در معنای exist بخوانیم.]

*
مسئله/problem چیست؟ می‌گویند وقتی کسی به ذهنیت علمی می‌رسد، ممکن است در مواجهه با یک فکت، رخداد یا فرد یا هر چیز دیگری، احساس کند که ذهنیت‌ش نمی‌تواند آن فکت، رخداد یا فرد یا هر چیز دیگری را «تبیین» کند. این مخمصه را مسئله می‌نامند و فرایند حل مسئله را فرایند هضم کردن آن فکت، رخداد، فرد یا هر چیز دیگر در دل آن ذهنیت علمی. بین کسانی که با «مسئله» دست‌به‌گریبان‌ اند عُرف است که گاهی از «مسئله‌ی آکادمیک» سخن می‌گویند و گاهی از «مسئله‌ی وجودی». مُراد از مسئله‌ی وجودی مسئله‌ای است که هستی فرد را درگیر خود کرده است و روز و شب‌ش را در نوردیده. با این توضیح، مسئله‌ی وجودی زمانی پیش می‌آید که فرد حس می‌کند در وطن‌ش نیست. حس می‌کند در وضعیتی قرار دارد که با «هستی‌»‌ش در تعارض است و وطن‌ش در دسترس‌ش نیست.

*
مسئله‌مندی یکی از ویژگی‌های انسان است. انسان هماره به دنبال وطن‌ش می‌گردد و تا وقتی در وطن‌ش آرام نگیرد، «هست» بودن‌ش را در خطر می‌بیند. معتقدم در فرایند حسِّ غربت و جست‌و‌جوی وطن‌ است که انسان، «انسان» می‌شود. معتقدم در این فرایند است که «قداست» شکل می‌گیرد. اگر از «شهید وطن» قداست می‌چکد از آن روست که «وطن» را در تهدید دیده است. «عالِم»‌ای که مسئله‌ی وجودش را دنبال می‌کند و دغدغه‌ش جستن «وطن» و «روزگار وصل‌»ش است نیز از «قداست» بهره برده که مشهور است «مداد العلماء افضل من دماء‌ الشهدا».

*
ما در زمانه‌ای جا گرفته‌ایم که انگار «وطن» ماست اما نسبت به آن حس غربت داریم. «در وطن ِ خویش غریب» وصف ماست. 


   



۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۴

مقام فلسفه: فلسفه‌ی تحلیلی و دین فقاهتی

معتقدم مقام فلسفه مقام «آشنای غریب» است؛ کسی که می‌بیند ذره‌ذره‌ی وجودش با مختصات یک «عصر» آمیخته است اما حس می‌کند با آن عصر بیگانه است (پیش‌تر در این‌جا بیش‌تر در این باره سخن گفته بودم). مسئله‌ی فیلسوف درگیری میان این «آشنایی» و «غربت» است. جانب کدام را بگیرد؟ وطن‌ش را همین «عالم خاک» بداند و ملکوت را نفی کند یا «مرغ باغ ملکوت‌م» بخواند؟ 

معتقدم فلسفه‌ی تحلیلی در مقام آن است که حیرت‌زده‌ی این میانه را تسلی دهد که همین‌جا زمانه‌ی توست و وطن ِ تو همین‌جاست. می‌کوشد نشان دهد که آن حس غربت، واقعی نیست و توهمی بیش نیست؛ درست مانند توهم مادری که تازه زایمان کرده و نوزادش را در دست گرفته اما خیال می‌کند چیزی را از دست داده است. 

معتقدم فلسفه‌ی تحلیلی برای اثبات توهم بودن آن حس غربت، از ما می‌خواهد که بی‌اضطراب کنار ِ دست‌ش بنشینیم و فیلسوف تحلیلی، هم‌چون یک تراپیست، کنارمان باشد و آرام‌آرام قانع‌مان کند که همه چیز در کنترل است و ورای آن‌چه مختصات ِ عصر «علم» و «عقل» و «مدرنیته» می‌دانیم، هیچ خبری نیست. 

تمثیل «تراپیست» از آن رو راه‌گشاست که فلسفه‌ی تحلیلی را در جایگاه «حلّال مسئله» می‌نشاند. اما چون مسئله بغرنج است و پیچیده، لاجرم حل آن نیز پیچیده است و صبر و حوصله و زمان و «تخصص» می‌طلبد. باید ریزه‌کاری‌ها را بدانی تا بتوانی ریزه‌کاری‌های توهم غربت را وابشکافی. 

*     *     *
دین فقاهتی عرصه‌ی حیرت نیست. دین فقاهتی عرصه‌ی حل مسئله‌ی «غربت» است؛ عرصه‌ی تجویز یک نسخه‌ی مجرّب. فقیه در مواجهه با متحیر ِ سرگردان، با اعتماد به کتاب و اصول، او را به آرامش فرامی‌خواند. با طمأنینه به ستون مستحکم دین تکیه می‌زند و پاسخ حیرت «آشنای غریب» را از لابه‌لای آموزه‌ها بیرون می‌کشد. اما چون مسئله بغرنج است و پیچیده، لاجرم حل آن نیز پیچیده است و صبر و حوصله و زمان و «تخصص» می‌طلبد. باید ریزه‌کاری‌ها را بدانی تا بتوانی ریزه‌گاری‌های مسئله‌ی «آشنای غریب» را وابشکافی. 

کسی هست که با دین فقاهتی دم‌خور باشد و در مواجهه با یک مخالف ِ غیرحوزوی، این نکته به ذهن‌ش نرسیده باشد که «از جزییات خبر نداری! اگر جزییات دقیق فقه، اصول، علم‌الحدیث یا ... را بشناسی، می‌فهمی که حرف‌ت باطل است»؟

*     *     *
معتقدم جذابیت فلسفه‌ی تحلیلی برای حوزویان تا حدودی برآمده از این اشتراک است که هر دو می‌خواهند هم‌چون تراپیست «مسئله‌ی آشنای غریب» را برای فرد متحیر حل کنند. 

پ.ن: شاید باید مجالی فراخ‌تر برای توضیح بیابم. اما این نکته در هم‌سخنی با دوستی برای‌م نمایان شد؛ آن‌قدر با دوست گران‌قدر هم‌دل بودم که حس می‌کردم حرفی که مدت‌ها در پس ِ ذهن‌م مانده بود در فرایند هم‌سخنی با دوست، به بیان رسیده است.