۴ اردیبهشت ۱۳۹۲

انسان: حیوان حقارت‌گریز

فیلم This Must Be the Place (+) جالب است از آن حیث که غرور انسانی را نشان می‌دهد. وقتی می‌گویم «غرور انسانی» مُرادم حالتی است که انسان در مقابل هرآن‌چه او را از انسانیت پایین بیاورد، جبهه می‌گیرد. 

داستان فیلم، ماجرای ستاره‌ ـ افول‌کرده‌ ـ راکی است (نقش شایان با بازی شون پن) که افسردگی او را درنوردیده. خبر می‌دهندش که پدرش رو‌ـ‌به‌ـ‌موت است و او ـ از آن‌جا که از هواپیما می‌ترسیده ـ خودش را با کشتی از ایرلند به آمریکا می‌رساند؛ اما دیر. پدر، یکی از یهودیانی بوده است که  اردوگاه آشویتس را زیسته بوده و حالا، وصیت کرده فرزندش انتقام پدر را از شکنجه‌گرش در آشویتس بگیرد. پدر مدارکی جمع کرده و راه ِ انتقام را برای ستاره راک فراهم کرده است. حالا اوست و این انتقام.


در نگاه نخست، ماجرای داستان حول محور یک انتقام ساده می‌چرخد. در ذهن‌م چنین تصویر می‌شود که شکنجه‌گر، شکنجه‌ می‌کرده است و طبیعی است یهودی از او کینه به دل گرفته باشد. اما داستان که پیش می‌رود، جلوه‌های ظریفی از این انتقام نمود می‌یابد. 

در نخستین گام، شایان سراغ فردی یهودی می‌رود که معروف است به انتقام‌گیری از شکنجه‌گران آلمان. نخستین کد این‌جا به گوش من می‌رسد که آن فرد، بی‌تفاوت است نسبت به این شکنجه‌گر. معتقد است «ماهی‌»های بزرگ‌تر از آن هم هست و این فرد، آن‌قدر دست‌پایین و بی‌مقدار است که ارزش‌ش را ندارد. همین‌جا کمی از آن جلوه ساده داستان دور می‌شویم: انتقام از این شکنجه‌گر ـ یحتمل ـ برای آن‌ فرد هم باید شیرین باشد اما او بی‌میل است. پس پدر ِ شایان چرا بر این انتقام پای می‌فشرد؟

برای من، چند دقیقه پایان داستان، تمام ماجرا را روشن می‌کند. شایان، شکنجه‌گر ِ پدر را می‌یابد و از زبان او داستان ِ کینه‌ پدر را می‌شنود:
"تحقیر؛ پدرت سال‌ها سعی می‌کرد منو بکشه تو هم داری راه ِ اون رو ادامه میدی. توی زمستونِ 1943، وقتی فراخوان ِ اعزامِ نیرو دادن، اون یه کارِ اشتباه کرد. یادم نمی‌آد سر چی بود ولی تهدیدش کردم که می‌ذارم سگ ِ جرمن‌شپرد تیکه‌تیکه‌ش کنه! سگ بالاسرش خرناس می‌کشید. خیلی ترسیده بود. تو شلوارش شاشید و من به هیجان اومده بودم. این اتفاقی بود که افتاده. این داستان ِ تحقیرشدن‌ش بود. در مقایسه با ترسی که توی آشویتس بود، این هیچی نبود. ولی پدرت هیچ وقت فراموش‌ش نکرد. اون برام نامه می‌نوشت. حرف‌هایی می‌زد. بیشترش حرفای خیلی بدی بود ... من از پدرت متنفر بودم چون عقده‌ای که نسبت به من داشت، زندگی‌م رو ناممکن کرد؛ ولی باید بگم اون من رو کاملاً مجذوب ِ خودش کرد. زیباییِ رهایی‌بخشِ انتقام؛ تمامِ زندگی‌ش وقف ِ گرفتنِ انتقام به خاطرِ تحقیرشدن‌ش شد. من به این می‌گم استواری یا حتی عظمت و بزرگی."
 داستان، داستان تحقیر است. هرچند آشویتس ترس‌ناک بود و این ترس از دریده‌شدن در مقایسه با ترس ِ آشویتس چیزی نبود، اما او تحقیر شده بود. تمام عمرش را گذاشته بود تا انتقام «تحقیرشدگی»ش را بگیرد. 

صحنه بعدی این داستان، شرح ِ نحوه‌ی انتقام شایان از شکنجه‌گر ــ تحقیرگر ــ پدرش است. اسلحه خوش‌دستی که هم‌راه‌ش بود قرار بود قاتل شکنجه‌گر باشد. اما با بهت می‌بینیم که شایان، شکنجه‌گر را عریان و برهنه به بیرون می‌فرستد؛ همین! حالت ِ شکنجه‌گر پیر که سعی می‌کند خودش را بپوشاند، نشان‌مان می‌دهد که احساس می‌کند دارد تحقیر می‌شود.

بعدتر شایان با سرووضعی سرحال و رهیده از افسردگی به ایرلند برمی‌گردد و یحتمل این قرار است نشانه‌ای باشد برای این‌که از به سرانجام رساندن انتقام به به‌ترین شکل ممکن، راضی و سرخوش است. تحقیر، گاهی آدم‌ها را سالیانی درگیر انتقام می‌کند و به‌ترین انتقام در این حالت، تحقیر ِ تحقیرگر است. انسان، حیوان حقارت‌گریزی است که با تحقیر شدن، ذات خودش را گم‌شده می‌بیند. 

۳ اردیبهشت ۱۳۹۲

اندر احوالات ازدواج؛ اخلاقی است یا نه؟

چیزی به‌عنوان درآمد
دو سال ِ پیش، دوستی برای مصاحبه دکترا رفته بود و با توجه به سابقه او، قبول شدن‌ش حتمی بود. بعدتر برای‌م تعریف می‌کرد که در میانه جلسه، یکی از استادان پرسیده بود: "آیا قصد داری برای دانش‌گاه‌های خارج از کشور اپلای کنی؟" یادم نیست دوست چه جوابی داده بود اما یادم هست که می‌گفت این سوال نوعی بار اخلاقی روی گردن‌م گذاشت. یحتمل استاد دیده بود که رزومه این فرد آن‌قدر خوب است که در اپلای هم موفق باشد و خواسته بود نوعی تعهد از او بگیرد که اگر آمدی، فکر رفتن به سرت نزند.

از همان‌روز که این را شنیدم، خودم را جای دوست فرض می‌کردم و پاسخ‌های احتمالی‌ای را در نظرم می‌گذراندم که اولاً به‌نوعی استاد را قانع کند و ثانیاً فضا را برای‌م باز بگذارد که در صورت تمایل، برای دانش‌گاه‌های خارج از کشور هم اپلای کنم. آخرین جوابی که به‌ش رسیدم، تقریبا خودم را راضی کرد که می‌تواند هر دو خواسته‌ی مرا تأمین کند. فرض کنیم زمان مصاحبه در تیرماه، زمان آغاز دوره دکترا در مهرماه و زمان رایج اپلای، دی‌ماه باشد. جواب احتمالی من این بود:
در وضع امور فعلی ـ تیرماه ـ شرایط به‌گونه‌ای است که اپلای کردن را مناسب نمی‌دانم و اگر وضع امور در دی‌ماه تا حد کافی شبیه همین وضع باشد، اپلای را مناسب نمی‌دانم. اما احتمال این‌که وضع امور خاصی در دی‌ماه حاصل شود که اپلای به به‌ترین گزینه تبدیل شود را نفی نمی‌کنم. (این‌که آیا این پاسخ دروغ است یا راست، بحثی است دیگر).
احساس می‌کنم این پاسخ، سوال ِ استاد را به جواب می‌نشاند اما هیچ تعهدی را فراهم نمی‌کند. 

مسئله ازدواج و تعهد ِ آن
با دوستی که دغدغه‌های اخلاقی داشت، پیرامون اخلاقی بودن ازدواج‌های مرسوم صحبت می‌کردیم. دوست معتقد بود ازدواج‌های مرسوم قالبی غیراخلاقی دارند و تعهدی بر گردن فرد می‌گذارند که فرد لزوما توانایی انجام آن را ندارد. دوست می‌گفت پیش‌تر این نظرش را با یکی از بزرگان فلسفه اخلاق ایران در میان گذاشته بود و او هم تقریبا چنین نظری داشته است. اخیرا هم نظر این بزرگ در شبکه‌های اجتماعی و افواه چرخیده است و بحث‌هایی را هم پدید آورده است. 

به‌طور خلاصه یکی از دلایل دوست، این‌گونه بود:
شخص ازدواج‌کننده (مثلا سعید) در سال 92 با انجام عقد رسمی متعهد می‌شود که سعید ِ سال 1400 نیز پاسخ‌گوی نیازهای طرف مقابل است. حال آن‌که ممکن است با تغییر شرایط، قدرت این پاسخ‌گویی را نداشته باشد. پس ازدواج تعهد به انجام کاری است که لزوما قدرت‌ش را ندارد. پس ازدواج یک تعهد غیراخلاقی است. 
از یک‌سو می‌توانم با دوست هم‌دلی کنم که شاید چنین ایده‌ای در جامعه رواج داشته باشد؛ خصوصا وقتی ـ به زعم من ـ به غلط مهریه تبدیل به یک وجه خسارت شده است. یعنی اگر سعید ِ داستان ما، در سال 1400 پاسخ‌گوی نیازهای طرف مقابل‌ش نباشد، به خاطر تخطی از این تعهدش، مهریه‌ای را به‌عنوان وجه خسارت باید بدهد. صحبت درباره مهریه زیاد است و به نظرم، بحث پیرامون در این مسئله محدود نمی‌شود و مجالی دیگر می‌طلبد. با این حال، اولین سوالی که به ذهن‌م می‌رسد چنین است که آیا معقول است امضا کردن سند ازدواج را به چنین گزاره‌هایی فروبکاهیم؟ نمی‌دانم. اما اگر بخواهیم فروبکاهیم، احساس می‌کنم به شیوه دیگری نیز می‌توانیم برداشت کنیم که ایراد یادشده ـ تعهد به انجام کاری که لزوما قدرت‌ش را ندارد ـ را نداشته باشد. 

پاسخ من چیزی شبیه همان پاسخی است که برای استاد ِ مصاحبه‌گر آماده کرده‌ام. به‌گمان‌م اگر قصد ازدواج‌کنندگان را واکاوی کنیم ـ و از برخی غفلت‌های اخلاقی آگاه‌شان کنیم ـ می‌توانیم امضا کردن سند ازدواج را چنین تعهدی بدانیم:
سعید در سال 92 با انجام عقد رسمی چنین می‌گوید که اولا ً بنا به شرایط فعلی خودم را پاسخ‌گوی نیاز طرف مقابل‌م می‌دانم و اگر شرایط ِ سال ِ 1400 نیز شبیه این شرایط باشد، هم‌چنان پاسخ‌گوی نیاز طرف مقابل‌م خواهم بود. ثانیا ً احتمال این‌که شرایط سال 1400 به‌گونه‌ای باشد که پاسخ‌گوی نیاز طرف مقابل‌م نباشم را نفی نمی‌کنم. 
به‌گمان‌م این‌جا دیگر آن تعهد مشکل‌دار ایجاد نمی‌شود. با این‌حال کسی می‌تواند به من نقد کند که مفهوم «شرایط شبیه» تا حدی مبهم است و می‌تواند دست‌مایه فرار کردن از زیر مسئولیت‌ها باشد. من جواب ِ مبهمی! برای این نقد دارم اما به‌گمان‌م خارج از حوصله این تأمل است. هم‌چنین شاید قائل شوم که این نوع فروکاهش ِ ازدواج نیازمند تغییرات دیگری هم هست: حق طلاق به زوجه و هم‌چنین تغییر معنای مهریه به آن‌چه مراد شارع بوده است. اما بحث‌م را همین‌جا تمام می‌کنم.

پ.ن: همان‌طور که گفتم، کمی درباره‌ی درستی یا نادرستی این نوع فروکاهش‌ها به گزاره‌ها مرددم. هم‌چنین آن‌چه گفتم صرفا در مقام پاسخ به همین مسئله‌ای است که دوست مطرح کرده است و اگر کسی دلیلی دیگر برای غیراخلاقی بودن ازدواج بیاورد، حرف ِمن لزوما در جواب به آن به کار نمی‌آید. 

۲۵ فروردین ۱۳۹۲

حس «من آن‌جا بودم»؛ به بهانه آرگو


آرگو را دیدم؛ داستان آرگو و ماجراهای پیرامون اکران‌ش، می‌تواند هرکسی را تحریک کند که چیزکی درباره‌ش بنویسد. کسی ممکن است از مستند بودن/نبودن اتفاقات فیلم سخن بگوید و کسی از بازخوردهای آن در کشورهای خارجی حرف بزند و کسی هم ممکن است درباره اُسکار دادن و حواشی‌ش بحث‌هایی به هم ببافد. من اما حرف‌م در این وادی‌ها نیست.

بگذار موقعیتی را تعریف کنم: سر ِ کوچه داری راه می‌روی و ناگاه تصادف بهت‌آوری اتفاق می‌‌افتد. تو تمام صحنه‌ها و اتفاقات را موبه‌مو از نزدیک می‌بینی و می‌توانی به‌عنوان یک شاهد عینی، همه چیز را بازگو کنی. روزها می‌گذرد و برای خرید، به مغازه‌ای در آن نزدیکی می‌روی. می‌بینی بین صاحب‌مغازه و یکی از مشتریان، گفت‌و‌گویی است پیرامون همان حادثه تصادف. با این حال، می‌بینی که هر دو دارند حادثه را اشتباه تعریف می‌کنند و آب‌و‌تاب دیگری به آن می‌دهند و معلوم است خودشان آن‌جا نبوده‌اند و صرفا یک‌کلاغ، چهل‌کلاغ شنیده‌اند. درست در این لحظه، چه حسی داری؟ پتانسیل این را داری که به زبان بیایی و بگویی: «این‌ها که می‌گویید اراجیف است؛ شرح ماوقع چنین است: ...» این حس را حس «من آن‌جا بودم» نام می‌نهم.

برگردم به آرگو! من از زمانی که درگیر این فیلم شدم ـ حتی پیش‌تر از آن‌که ببینم‌ش ـ دارم حس دانش‌جویانی را توی ذهن‌م می‌کاوم که آن‌روزها متولی این کار بوده‌اند و الان فیلم را می‌بینند و گمان می‌کنم چنین می‌اندیشند که صحنه‌هایی از فیلم، خلاف ِ واقع است. این دانش‌جویان سابق، حس «من آن‌جا بودم» دارند وقتی فیلم را می‌بینند.


حس «من آن‌جا بودم» گاهی خیلی شدید می‌شود؛ آن‌قدر که تو چنین می‌پنداری که حرفی درست راه گلوی‌ت را بسته و بین گفتن و نگفتن‌ش مانده‌ای. به‌گمان‌م بار ِ روانی‌ای که این حس ایجاد می‌کند، آن‌قدر زیاد است که فرد را درگیر خود می‌کند؛ آن‌گونه که حتی شاید نتواند از دست آن نجات پیدا کند و هر حرفی که بزند، صرفا در جهت بیان این است که «من آن‌جا بودم و واقعه جور ِ دیگری بود.»

ابراهیم اصغرزاده ـ به‌عنوان یکی از همان دانش‌جویان ـ پیش‌تر گفت‌و‌گویی مناظره‌گون داشته با تهمینه میلانی (+). چنین برداشتی دارم که حتی زمانی که خانم میلانی می‌کوشد فضای بحث را به نقد فیلم ـ فارغ از مطابق بودن یا نبودن آن ـ سوق دهد، باز هم ابراهیم اصغرزاده دارد تلاش می‌کند برگردد به این بحث: «من آن‌جا بودم و این‌ جزییات مطابق نیست.» جایی از بحث، خانم میلانی چنین می‌گوید:

"به نظرم آقای اصغرزاده روی اتفاقاتی که افتاده تعصب دارند و خوشبختانه من این تعصب را ندارم."
به‌گمان‌م واکاوی این حس «من آن‌جا بودم» چیزهای جالبی به دست می‌دهد؛ مثلا این‌که هرچه روایت تو عینی‌تر باشد، این حس شدیدتر می‌شود؛ هرچه روایتی که غیرمطابق است پذیرفتنی‌تر بشود، این حس شدیدتر می‌شود؛ هرچه روایت غیرمطابق گسترده‌تر شود، این حس شدیدتر می‌شود و ... از سوی دیگر، چنین به نظر می‌رسد که گاهی قدرت ِ این حس آن‌قدر هست که نباید از کسی که درگیر ِ این حس شده، توقع داشته باشیم بتواند از بیرون ِ آن به ماجرا نگاه کند. گاهی این تعصب، موجّه است [به‌گمان‌م]!  

۱۲ فروردین ۱۳۹۲

آب‌پریا و نگاه اساطیری به جهان

«آب‌پریا» (+) سریال نوروزی شبکه دوم است. داستان آن را طبق آن‌چه در سایت‌شان آمده، می‌توان چنین خلاصه کرد:
"هر سال ـ روز سیزدهم نوروز ـ ابرپری، سبزپری و آب‌پری در خانه خواهر بزرگ‌ترشان ـ برف‌پری ـ گرد هم می‌آیند، آش چل‌دانه چل‌گیاه می‌خورند، گل می‌گویند و گل می‌شنوند و درددل می‌کنند، سپس برف‌پری می‌خوابد تا زمستان دیگر. این چهار خواهر نوه‌های "بی‌بی آب‌پری" هستند و اینک پس از مادربزرگ‌شان وظیفه پاسداری از آسمان، زمین و آب را بر عهده دارند. صدها سال پیش بی‌بی آب‌پری در نبردی سخت، اَپوش (دیو خشک‌سالی) را شکست داده و پشت کوه‌های سر به فلک کشیده البرز به بند کشیده، اما امسال نشانه‌های شوم اَپوش کم‌کم دارد ظاهر می‌شود. ابرها سیاه و دودآلودند، از آسمان آبی خبری نیست، رودها و چشمه‌ها دارند می‌خشکند، گیاهان کم بار و پژمرده‌اند و خواهر کوچک‌شان آب‌پری دیر کرده است. درواقع، آب‌پری اسیر آپوش شده است."
آن‌چه مرا به کلیت این سریال جذب کرده ـ حال آن‌که متأسفانه نتوانسته‌ام درست و حسابی ببینم‌ش ـ استفاده از اسطوره‌هاست. در این سریال، پدیده خاصی وجود دارد که همانا «خشک‌سالی» است. حالا این دو پدیده را به دو زبان می‌توان بررسی کرد:
الف) به زبان علمی؛ که زباله‌ها در جنگل‌ها زیاد شده است و درختان کم شده‌اند و در مصرف آب زیاده‌روی می‌شود؛ 
ب) به زبان اسطوره؛ که دیو خشک‌سالی پری ِ گماشته بر آب را به اسارت گرفته است. 
سریال آمیخته‌ای است از هر دوی این تبیین‌ها. پری‌ها به زمین آمده‌اند و هم‌راه چند آدمی‌زاد مسئله گم شدن آب‌پریا را پی‌گیری می‌کنند اما حل این مسئله نیازمند تلاش برای حل علمی مسئله خشک‌سالی است؛ به‌گونه‌ای که پری‌ها به هم‌راه استاد آرام نزد شهردار کلاردشت می‌روند و از او می‌خواهند کاری برای زباله‌های آن‌جا کند و ... 

درواقع، سریال «آب‌پریا» تلاقی دو خوانش علمی و اسطوره‌ای از مسئله خشک‌سالی است. فرض کنیم کسی بخواهد کسانی را مجاب کند که با طبیعت مهربان باشد؛ اگر از گزاره‌های علمی و گزارش‌های سازمان‌های جهانی در سریال‌ها استفاده کند ـ کما این‌که نمونه‌های زیادی هم دیده‌ایم ـ تنها باعث بی‌حوصلگی مخاطب می‌شود. اما مرضیه برومند در این سریال، با استفاده از مواجهه اسطوره‌ای توانسته است مخاطب را ـ که با توجه به اهداف شبکه دو، غالبا کودکان هستند ـ پای برنامه بنشاند. هدف یک‌خطی برنامه بسیار کسل‌کننده است اما نحوه پردازش آن، رنگ و لعاب دیدنی به آن داده است. با تمام این حرف‌ها، سخن ِ اصلی من درباره اسطوره است.

تعریف اسطوره، سخت است انگار. من در پ.ن1 یکی از تعریف‌هایی که به نظر جامع است، خواهم آورد. به‌طور کلی اسطوره‌ها تلاشی بوده‌اند برای تبیین برخی اوضاع و احوالات. منشأ اسطوره‌ها چه بوده است؟ بحث‌های زیادی حول‌ش درگرفته است. من اما صرفا می‌خواهم به بعضی از کاربردهای اسطوره‌ها بپردازم. 

شاید بدانید که برخی از کسانی که به تعارض میان «نظریه فرگشت» و «نظریه خلقت دینی» می‌پردازند، می‌کوشند با استفاده از مبحث اسطوره این تعارض را حل کنند: به این شکل که نظریه فرگشت، تبیینی است علمی از ماوقع و نظریه خلقت دینی تبیینی است اسطوره‌ای. به همین سان، برخی قائل‌اند داستان‌های دینی هم داستان‌هایی هستند اسطوره‌ای که طی آن، موضوعی را از زاویه‌ای دیگر نگاه کرده‌اند. (پ.ن2)

برخی هم بوده‌اند که با ترکیب جامعه‌شناسی و فلسفه قائل بوده‌اند که جامعه و فرد از یک نظر با هم شباهت دارند: این‌که سه دوره را طی می‌کنند:
- دوره کودکی: که در آن با بیان اسطوره‌ای به توضیح اوضاع می‌پردازند ("لولو آمد عروسک‌ت را برد" در مقام گم شدن عروسک یک کودک.)
- دوره نوجوانی: که در آن با بیان فلسفی به توضیح اوضاع می‌پردازند
- دوره بلوغ: که در آن با بیان علمی وضع امور را توضیح می‌دهند. 
 گروهی هم قائل‌اند که «دین» مسئله‌ای است زاده دوران اسطوره‌ انسان‌ها و انسانی که از این دوران می‌گذرد، دیگر با تبیین علمی سروکار خواهد داشت و بی‌نیاز از دین خواهد شد. البته این تلاش‌ها نظر آخر نبوده و نیست و پاسخ‌هایی نیز به آن‌ها داده شده است انگار. کوتاه سخن‌م آن‌که اسطوره‌ها ماجراهای جالبی هستند که می‌ارزد کسانی که به عرصه «اندیشه» علاقه دارند، مختصری هم درباره آن‌ها بدانند.

وقتی که مسئله «آب‌پریا» برای من جالب شد، یادم افتاد روزگاری کسی کتابی به‌م هدیه داده بود با عنوان «گذار از جهان اسطوره به فلسفه» به قلم محمد ضیمران. سراغ‌ش رفته‌ام و به نظرم هماهنگ خواهد بود با کنج‌کاوی فعلی‌م پیرامون اسطوره‌ها! 

پ.ن1: در کتابی که نام‌ش را بردم، تعریف تفصیلی دوتی از اسطوره را چنین بیان می‌کند:
"منظومه اساطیری مشتمل است بر شبکه‌ای در هم پیچیده از اساطیر که از لحاظ فرهنگی واجد اهمیت بوده و دارای صور خیالی گوناگون و قصه‌ها و حکایات استعاری و نمادین متعدد است و تصویرهای تجسمی متنوعی را به کار می‌گیرد تا باورهای عاطفی و انبازی آدمیان را میسر سازد. این اساطیر اغلب مشتمل است بر روایات آفرینش و پیداش عالم و آدم و از این رو جنبه‌هایی از عالم واقعیت و تجربه را مجسم می‌سازد و نقش و منزلت آدمیان را در این عالم معلوم می‌دارد. 
اسطوره‌ها به طور کلی ممکن است ارزش‌های سیاسی و اخلاقی یک فرهنگ را متبلور ساخته و در سایه نظامی از تأویل‌ها، تجارب فردی را در چارچوبی کلی تبلور دهند که در پاره‌ای از موارد، مداخله نیروهای مینوی و فراطبیعی بعضی از نظام‌های فرهنگ و طبیعی را مجسم می‌سازد. اسطوره‌ها ممکن است در مراسم و مناسک و نمایش‌هایی خاص به معرض اجرا درآیند. به‌طور کلی، اسطوره‌ها در پاره‌ای موارد، مواد و مصالحی را برای بسط و تفصیل رویدادها و تجارب فراهم می‌آورند که البته همین اسطوره‌ها اغلب در شرح و توضیح مفاهیم ادبی، تاریخی، حماسی و یا رویدادهای روزمره به کار می‌روند. " (محمد ضیمران، 1379، گذار از جهان اسطوره به فلسفه، نشر هرمس، ص39)

پ.ن2: روزگاری که ادبیات می‌خواندم، مواردی از تأویل‌های اسطوره‌ای از آفرینش را شنیده بودم و مایل بودم پی‌شان را بگیرم. یکی از مواردی که یادم مانده، به کوشش فردی به نام «جان میلتون» بوده است. 

پ.ن3: این‌که مثال‌هام حول محور دین بود چون با توجه به مطالعات‌م با نظرات مبتنی بر اسطوره در این وادی آشنا بوده‌ام. ممکن است در جاهای دیگری نیز از اسطوره‌ها استفاده شده باشند که من بی‌اطلاع‌م. هم‌چنین این اشارات، به معنی تأیید این نظرات نیست.

پ.ن4: تلاش دست‌اندرکاران «آب‌پریا» در پردازش سایت‌شان بسیار جالب و قابل قدردانی است. 

پ.ن5: پیش‌تر در جایی این ماجرا را تعریف کردم که مرحوم طبرسی در جوامع‌الجامع ذیل تفسیر «تسبیح رعد» می‌گوید: برخی می‌گویند "رعد" نام فرشته‌ای است گمارده بر ابرها تا آن‌ها را به تسبیح وادارد و برخی دیگر می‌گویند از آن رو که مومنان با شنیدن صدای رعد به تسبیح خدا می‌پردازند، پس سخن از «تسبیح رعد» شده است. شاید بتوانم این دو نوع مواجهه با تفسیر را تحت دو عنوان مواجهه اسطوره‌ای و غیراسطوره‌ای بیاورم.