۱۲ اسفند ۱۳۹۳

انسان به‌مثابه‌ی تلنباری از خاطرات

هفته‌ی پیش هم‌سایه‌مان مرد
*     *     *
آدم‌های اطراف‌م تلنباری از تجربه‌هایی هستند که با آن‌ها شریک بوده‌ام. دوست ده‌ساله‌م تلنباری از ده سال تجربه‌ی دوستی است. هم‌سرم تلنباری از ماه‌ها تجربه‌ی با هم بودن. مادرم تلنباری از تجربه‌هایی به قدمت تمام عمرم.
*     *     *
تا آن هنگام که تجربه‌ای قابل تکرار باشد، به آلبوم خاطرات وارد نشده است. اما درست لحظه‌ای که دست‌نیافتنی بشود، دیگر با یک «خاطره» رودررو‌ ایم. خاطره در دل‌ش «حسرت» را باردار است. خاطره یعنی دیواری به بلندای سرنوشت میان من و آن تجربه‌ فاصله انداخته باشد؛ آن‌گونه که تکرار آن تجربه دیگر میسر نباشد. 
*     *     *
رفتم برای تسلیت. هم‌سرش داشت تعریف می‌کرد که متوفا روزهای آخر را چه‌طور گذرانده بود. گفت روز آخر رفت مسجد و گفتم‌ش که «مگر سردرد نداشتی؟ نمی‌رفتی.» می‌گفت توی بیمارستان تا برادرش را دید، آهی کشید و یک ساعت بعد تمام کرد و ...
*     *     *
عجیب است. آدمی که چهل سال با او زیسته باشی و تلنباری از تجربه‌ها باشد، ناگاه بمیرد. سنگینی غم فراق در این است که در یک لحظه‌ی کوتاه، تمام تجربه‌های چهل‌ساله به «خاطره» تبدیل می‌شوند؛ به خاطراتی که دیواری به بلندای سرنوشت پیش روی‌شان کشیده شده و دیگر تجربه‌شدنی نیستند. خاطراتی که له‌له می‌زنی برای تجربه‌شان اما بازگشتی در کار نیست. 

تلخی فراق در این است که آن نگاه روزمره، آن خنده‌ی متعارف، آن لباس بوگرفته، آن صدای خروپف، آن چهره‌ی درهم‌رفته و ... که صرفا تجربه‌هایی قابل تکرار بودند، ناگاه به خاطره تبدیل می‌شوند. انگار که کوهی به لحظه‌ای خاک شود و فروریزد.

تلخی فراق در آن است که حسرت همان وقایع روزمره‌ای را داری که قبلا تجربه‌ی حاشیه‌ای بودند اما حالا دیگر شدنی نیستند و ناگهان شده‌اند متن واقعه. 
*     *     *
من انسان ِ این لحظه نیستم. من تلنباری از تلنبارهای تجربه‌ها و خاطراتی هستم که سرتاسر عمر با دیگران داشته‌ام.ظ