۲۶ فروردین ۱۳۹۷

ضجه‌ی طفلی برای طفلی

گپ می‌زدیم. حرف حرف می‌آورْد و دائم از این شاخه به آن شاخه می‌پریدیم. یک‌باره پرسید «بهت‌آورترین چیزی که توی زندگی‌ت دیدی؟ یادت هست؟ اصلا تا حالا بهت‌زده شدی؟» خنده‌ام گرفت از حرف آخرش که مگر می‌شود کسی بهت‌زده نشود. هم‌زمان گوشه‌و‌کنار ذهن‌م را می‌گشتم و خرت‌و‌پرت‌های حافظه‌م را کندوکاو می‌کردم تا ببینم «بهت‌آورترین چیز زندگی‌م» چه بوده.
ناگهان خاطره‌ای پررنگ شد و آرام‌آرام از بین خاطرات دیگرم بیرون آمد و بقیه را محو کرد. لب‌خند روی لب‌م ماسید و تجربه‌ی «بهت» دوباره به سراغ‌م آمد. چند ثانیه‌ای خیره شده بودم به گوشه‌ای؛ انگار داشتم صحنه را دوباره می‌دیدیم. گفتم‌ش «سال‌ها قبل مردی را دیدم که بچه‌ی دو، سه‌ساله‌ی کفن‌شده‌ش را باطمأنینه اما سرشار از تلاطم، از صندلی عقب ماشین بیرون آورد و روی دست گرفت.»
خیره شد به‌م؛ انگار بهت به او هم سرایت کرده باشد. بین شوخی و جدی مردد بود. به زبان آمد «جدی؟!» سر تکان دادم که یعنی «بلی». این بار چشم‌هایش کنج‌کاو شدند و به زبان بی‌زبانی خواست که ماجرا را تعریف کنم.
* * *
پنج، شش سال قبل؛ صبح پنج‌شنبه‌‌ای که یادم نیست که اواخر پاییز بود یا اوایل زمستان اما خاطرم است که بادِ نسبتاً سردی ته‌مانده‌ی برگ‌های زرد را ــ‌که از فرط مُردگی، مچاله و شکننده بودند‌ــ روی زمین می‌کشید.

تا ظهر حول‌و‌حوش بلوار کشاورز جلسه‌ای داشتم. تمام که شد، از ساختمان بیرون آمدم. هنوز چند قدم نرفته بودم که گوشی‌م زنگ زد. مامان بود؛ با صدایی سنگین؛ انگار غریبه‌ای کنارش باشد و بخواهد ظاهر نگه دارد و قلمبه‌سلمبه حرف بزند. بعد از احوال‌پرسی‌ها، گفت «پسر علی را، امیرحسین را، یادت هست؟» همه‌ی علی‌ها و همه‌ی امیرحسین‌ها رژه می‌رفتند توی ذهن‌م. هنوز «امیرحسین پسر علی» را پیدا نکرده بودم که مامان فهمید. «نوه‌ی عمو! عمومحمد.» حالا یادم آمد. خیلی‌وقت بود که از علی بی‌خبر بودم اما پسرش امیرحسین‌ را یکی‌دوبار دیده بودم؛ دو، سه سال بیش‌تر نداشت و مثل همه‌ی بچه‌های هم‌سن‌و‌سالش، تازه شیرینی‌ها و شیطنت‌هاش گل کرده بود. مامان گفت «آمپول اشتباهی زدند به‌ش. بیمارستان‌اه.» باور کن هنوز نتوانسته بودم بین «امیرحسینِ کوچک» و «آمپول اشتباهی» و «بیمارستان» ارتباط برقرار کنم که مامان باعجله ادامه داد «فوت کرده.» قاعده این است که مرگ را آرام‌آرام خبر می‌دهند اما مامان اهل‌ش نیست. وقتی خبر مرگ می‌دهد، ابتدایش را با بیمارستان و «حال‌ش بد است» و «بستری‌ست» شروع می‌کند ولی بلافاصله می‌گوید طرف مُرده؛ انگار که خبر روی زبان‌ش سنگینی کند و طاقت نگه داشتن‌ش را نداشته باشد.
خبر را که شنیدم، یخ نکردم؛ حتی تعجب هم نکردم. شاید آن لحظه‌، ذهن‌م قفل شده بود و نفهمیده بودم «امیرحسین، پسر علی و نوه‌ی عمومحمد، با آمپول اشتباهی مُرده» یعنی چه و مرگ‌ش چه نزدیک است به ما. با چند سوال معمول که «چرا؟» و «کی؟» و «کجا؟» و «تشییع؟» و «دفن؟» مکالمه تمام شد. می‌خواستند فردای آن روز ــ‌جمعه‌ــ تشییع و دفن کنند؛ پس قرار شد فردا خودم را به تشییع برسانم.
صبح رفتم قبرستان. عمو را پیدا کردم و سرسلامتی گفتم. بعد یکی‌یکی فامیل‌ها را جستم و سلام‌علیک و تسیلت ردوبدل ‌کردیم. جمع شده بودیم غسال‌خانه به‌ انتظار که امیرحسین را بشویند و تحویل‌مان بدهند؛ آدمی را که تا روز قبلش یحتمل فقط مادر و پدرش شسته بودندش و حالا باید غریبه‌ای می‌شست‌ش. بچه اگر زنده بود، زهره‌ترک می‌شد اما حالا؟ آرام و بی‌صدا؛ بی‌شیرین‌زبانی و بی‌شیطنت پیش دست غسال خوابیده بود.
کار غسل طول کشید. پس قرار شد برویم سر قبر و آن‌جا منتظر باشیم. همه سوار ماشین‌ها شدند اما من پیاده راه افتادم. چندصدقدم به قبر خالی امیرحسین مانده بود. سیاهه‌ی فامیل‌ها را از دور بالای قبر می‌دیدم. رسیدم به صدقدمی قبر. علی را دیدم که از ماشین پیاده شد. زود خودم را رساندم برای تسلیت. بغل‌ش کردم؛ محکم. جوری که قلب غم‌دیده‌ش که مثل کبوتر بالا‌و‌پایین می‌پرید، لحظه‌ای آرام شود. بعد، از او جدا شدم و چند قدم دور شدم.
ناگاه دیدم علی درب صندلی عقب را باز کرد و خم شد توی ماشین. جنازه‌ی کفن‌پیچ‌شده‌ی امیرحسین را از توی ماشین درآورد و روی دست گرفت و راه افتاد طرف قبر. اشک می‌ریخت اما قدم‌هایش استوار بود. تابوتی در کار نبود. اصلا بچه‌ی دو، سه‌ساله را که حتی نماز میت ندارد چه به تابوت؟! آرام‌آرام خرامید طرف قبر. با هر قدمی که به قبر نزدیک می‌شد، صدای همهمه‌ بالا می‌گرفت. همه چشم دوخته بودند به او. انگار سفیدی کفنِ روی دست‌ش‌ ید بیضای موسا باشد پیش تماشاچی‌ها. رسید بالای قبر. حالا همهمه‌ها شیون شده بود. یکی رفت توی قبر. امیرحسین کفن‌پیچ‌‌شده را از علی گرفت. درست همان لحظه علی شکست و ریخت روی زمین. اگر بگویم «نشست روی خاک» بی‌شک غلط گفته‌ام. روی خاک می‌غلطید. می‌غلطید و ضجه می‌زد؛ ضجه‌ی طفلی برای طفلی.