۸ اسفند ۱۳۹۲

سرک کشیدن از جهانی به جهانی دیگر؛ کتاب خطی، کتاب چاپی، آی‌پد


وقتی تبلت جای کتاب را می‌گیرد، فریادها بلند می‌شود که هیچ چیز جای کتاب را نمی‌گیرد و کتاب همآره زنده است. مؤیدش هم این است که حس کتاب به دست گرفتن حس منحصربه‌فردی است؛ وقتی سنگینی کتاب را لمس می‌کنی، وقتی صفحات خوانده‌شده و خوانده‌نشده را می‌توانی بر اساس حجم برگه‌ها حدس بزنی، وقتی ...؛ اما به دست گرفتن یک تبلت هیچ یک از این حس‌ها را ندارد. 

من هم همین حس را دارم نسبت به کتاب. کتاب به دست گرفتن برای‌م شیرین‌تر از آن است که متنی را از روی آی‌پد بخوانم. اما آن را دلیلی بر «هماره زنده بودن کتاب» نمی‌بینم. 

ما آدم‌های این دوران در عصری زیسته‌ایم که مدل فهم ما از انتقال اطلاعات را همین «کتاب» شکل داده است. کتاب به‌مثابه پارادایم ـ سرنمون ـ این دوره است. استعاره من از «مطالعه» در کتاب خلاصه شده. وقتی می‌خواهم ببینم چه‌قدر از مطالب کتاب به من منتقل شده، نگاهی به صفحات‌ خوانده‌شده می‌اندازم. وقتی می‌خواهم حدس بزنم که حدودا چندروز دیگر کتاب را تمام خواهم کرد، محاسبه‌ای بر اساس صفحات‌ش می‌کنم. وقتی سنگینی‌ش را حس می‌کنم، انگار سنگینی علم را لمس می‌کنم. حس تعامل با کتاب را وقتی می‌فهمم که بتوانم گوشه کتاب را تا کنم و در مواقع خاص، نکته‌ای در حاشیه‌ش بنویسم. وقتی کتاب را به دست می‌گیرم، بانظم می‌خوانم‌ش و سردرگم نمی‌شوم که الان کجای متن‌م. این‌ها را قبول دارم.

اما به‌گمان‌م این ویژگی انسان‌های پارادایم «کتاب» است. وقتی پارادایم کتاب مضمحل شود و آرام‌آرام پارادایم دیگری از دل‌ش به پا خیزد، آن‌ روز است که این استعاره‌ها رنگ می‌بازند. برخی از مدارس امریکایی سیستم تدریس را با تبلت بنیان گذاشته‌اند. کتاب‌ها همگی ای‌بوک هستند. دلایل متعددی می‌آورند؛ مثلا کاهش مصرف کاغذ یا کاهش هزینه تولید کتاب با محتوای جدید یا سرعت در تصحیح برخی اغلاط موجود در متن‌ها و ... 

به‌گمان‌م انسانی که «مطالعه» را از طریق استعاره‌هایی مانند «تبلت» می‌فهمد، کم‌کم نحوه فهم‌ش از انتقال اطلاعات تغییر می‌کند. وقتی می‌خواهد درباره حجم کتاب نظر بدهد، ممکن است تعداد کلمات برای‌ش مطرح شود. ممکن است حجم فایل برای‌ش مهم باشد. ممکن است دیگر کتاب‌ها را چیزهایی که طول و عرض و ارتفاع دارند نفهمد. کتاب‌ها را فایل‌هایی ببیند که باید اسکرول‌شان کرد و از بالا تا پایین‌ش را خواند. 

بگذارید خیالات‌م را به‌ گذشته تسری بدهم. به‌گمان‌م چنین واقعه‌ای شاید در تاریخ قابل جستن باشد که هنگام معرفی صنعت چاپ و شهرت گوتنبرگ، کسانی ادعا کرده باشند: «مگر می‌شود کتابی را خواند که جوهر چکیده از قلم نویسنده‌ای را به خود ندیده؟ مگر می‌توان کتابی را که یک دستگاه چاپ کرده، خواند و با آن ارتباط برقرار کرد؟» اما شیفت پارادایمی اتفاق افتاد و نه‌تنها همه به‌راحتی چنین کتاب‌هایی را می‌خوانند بل به هنگام مواجهه با متون دست‌نویس، یا آن را کتاب نمی‌دانند یا اعتبار کم‌تری برای آن قائل‌اند.

ما آدم‌هایی هستیم که در جهان ِ کتاب زیست می‌کنیم. فرزندان‌مان در جهان ای‌بوک‌ها زندگی خواهند کرد و اجدادمان در جهان کتاب‌های دست‌نویس. شاید ناپسند باشد که جهان‌ شخصی خودمان را به همه اعصار تعمیم دهیم و حس خودمان را برای آن‌ها هم تجویز کنیم. اما به‌گمان‌م فرصتی هست که بتوانیم تجربه نگریستن از جهان خودمان به جهان آینده را داشته باشیم و تونلی بین استعاره‌هامان حفر کنیم. 

تسبیح و صلوات‌شمار؛ مقدس و نامقدس

چند سالی هست که صلوات‌شمارهای دیجیتال رایج شده‌اند. آیا هدف‌شان شمردن صلوات است یا شمردن هر چیزی که ازـ‌ـقضا برای شمردن صلوات استفاده می‌کنندش؟ نمی‌دانم. صلوات‌شمار شاید از نسل همان رکعت‌شمارهایی باشد که روزگاری توی سجاده‌ها یافت می‌شد و با فشار پیشانی به مهر، سجده و رکعت را نشان می‌داد. 

شاید صلوات‌شمار فرزند مدرن‌شده‌ی تسبیح باشد (شاید هم نباشد البته). اما یک مقایسه ساده بین تسبیح و صلوات‌شمار برای‌م مسئله جدید را می‌سازد: این‌که چرا جریان رایج در میان متدین‌ها برای «تسبیح» نوعی تقدس قائل‌اند اما این تقدس برای «صلوات‌شمار» یا اصلا نیست و یا اگر هست، بسیار کم‌تر است؟ ادعای‌م بر اساس نوعی شهود «بودن» میان متدین‌هاست؛ مثلا گمان می‌کنم تسبیح برای‌شان جای‌گاهی مانند «مهر» را دارد از لحاظ قداست.

می‌خواهم کمی این تفاوت را ببررس‌م. معلوم است که هیچ یک از حرف‌هام پشتوانه ندارند؛ نه روان‌شناسی درش خوابیده و نه جامعه‌شناسی و نه انسان‌شناسی و نه هیچ چیز دیگر. نگاهی است عامیانه به آن‌چه فکر می‌کنم «فکت» جالبی است. 

نخستین گمان‌م آن است که شاید قدمت تسبیح باعث قداست آن باشد. گویا در سنت معابد بسیاربسیار کهن هم وسیله‌ای مانند تسبیح وجود داشته که اذکار و اوراد را با آن به شماره می‌آوردند. این قدیم بودن شاید آن را به ریشه قداست ـ أعنی زمان حضور پیام‌بر یا ائمه یا ... ـ نزدیک‌تر می‌کند و قداست بیش‌تری بر آن می‌بخشد. شاید هم تصدیقی پنهان در پس ِ پشت اذهان وجود دارد که هرچه قدیمی‌تر باشد دینی‌تر است. واضح و مبرهن است که صرف «قدیم» بودن باعث قداست نیست انگار؛ مثال‌های نقض فراوانی می‌توان ردیف کرد.

گمان دوم‌م بر آن است که ماهیت دیجیتالی بودن صلوات‌شمارها آن‌ها را تبدیل به ابژه‌ای نامتجانس با مقوله دین و تقدس کرده است. اگر این را قبول کنیم، یحتمل ذهنیتی برای متدین‌ها وجود دارد که طی آن «دین» سنخ خاصی دارد که چیزهایی می‌توانند دینی/مقدس باشند که در این سنخ بگنجند. من خودم شخصا وقتی شرح حال برخی ادیان نوظهور را می‌خوانم که برخی ابزارهای تکنولوژیک را به‌عنوان مبانی اصلی دین‌شان معرفی می‌کنند، کمی حس نچسبی دارم! احساس می‌کنم عنصر متجدد با مفهوم دین متعارض است. مجددا: این احساس من نهایتا یک حس روان‌شناختی است و نه معرفتی.

گمان سوم‌م آن است که تسبیح وقف ذکر و اوراد است؛ شمارنده صلوات و ذکر است. یعنی کارکرد شمارندگی مفاهیم مقدس به ماهیت آن نیز نفوذ کرده است. به همین خاطر، اگر کسی تسبیح را برای شمارش کیسه‌های برنج انبارش به کار ببرد، کمی نامتجانس خواهد بود. اما صلوات‌شمار، هرچند اسم‌ش صلوات‌شمار است، اما از ابتدا قرار نبود برای شمارش صلوات باشد. صرفا شمارنده‌ای بوده که حالا از‌-‌قضا برای صلوات استفاده‌ش می‌کنیم. کاربرد قیدی بر ماهیت‌ش نشده است هنوز. 

گمان چهارم چنین است که تسبیح هم عنوان و هم شمایل‌‌ش خاص ِ شمارش اذکار و اوراد است. نام «تسبیح» آن را خاص کرده و البته «صلوات‌شمار» هم چنین نامی دارد اما یحتمل وصف «شمارندگی‌»‌ش غالب‌تر است. شمایل تسبیح اما خاص ذکر است؛ جدا کردن تعداد سی و سه‌تایی تنها برای تسبیحات معروف بعد از نماز کاربرد دارد. 

قرار نیست هر یک از این‌ها علت مستقلی باشند. حتی قرار نیست همه این‌ها روی هم‌دیگر علت تامه باشند. چیزهایی بود که به ذهن‌م می‌رسید و البته می‌توان چیزهای جالب‌تری نیز یافت. من تنها شیرینی توصیف «مسئله» را برای خود برمی‌دارم. 

۳۰ بهمن ۱۳۹۲

بالاخره بگیرم این بروشور را یا نه؟

این واقعه رایجی در پیاده‌روهای شهرمان است: سرت را پایین انداخته‌ای و راه‌ت را می‌روی که کسی دست‌ش را جلو می‌آورد و بروشوری را پیش روی تو می‌گیرد. مدتی است هر وقت با این صحنه مواجه می‌شوم، بخش اخلاق ذهن‌م به خارش می‌افتد که حکم اخلاقی آن است که بگیرم‌ش یا نه. یک طرف ماجرا این است که فردی که غالبا تنگ‌دست است به این شغل روی آورده و طرف دیگر ماجرا این است که چنین مسئله‌ای منجر به حکم اخلاقی نمی‌شود. معمولا تا چند قدم پس از این خارش، هم‌چنان ذهن‌م درگیر است اما به لطف روزگار نیکو (پ.ن1)، موضوع دیگری خودش را می‌چپاند توی کله‌م که فراموش‌ش می‌کنم. ام‌روز عزم‌م را جمع کرده‌ام که دست‌کم مسئله را به هم‌راه برخی احتمالاتی که به این ذهن ِ فوق‌درگیر می‌رسد، مکتوب کنم که شاید گشایشی شود.

گام خیلی مقدمات! اصلا این بحث ارزش مطرح کردن دارد؟ خدایی دارد؟
به‌گمان‌م دو نوع مخالفت با طرح چنین بحثی قابل تصور است. یکم آن‌که کسی بگوید: «موضوع پیش‌پا‌افتاده‌تر از آن است که درباره‌ش بحث کنیم.» جواب ِ من به این سوال آن است که شاید موضوع پیش‌پاافتاده باشد. اما دغدغه من این است که آیا این فعل، واجد حکم اخلاقی هست یا نه؟ منظورم از حکم اخلاقی این است که اگر آن را انجام ندهم، مورد مذمت قرار بگیرم. وگرنه ممکن است به این نتیجه برسیم که از نظر اخلاق، مذمتی در انجام دادن‌ش نیست اما با این حال، به سبب کمک به توزیع‌کننده این برگه‌ها آن را خواهم گرفت (پ.ن2). این‌جا ذهن‌م می‌رود سراغ بحثی که در اصول فقه حول تعبدی بودن یا نبودن برخی اعمال مطرح می‌شود. گاهی یک عمل بسیار نیکوست؛ مثلا برخی نمازها. اما اگر آن را به نیت این‌که خدا گفته پس واجب است انجام بدهی، باطل خواهد بود. اما می‌توانی با آرزوی دریافت ثواب و بدون اعتقاد به وجوب انجام‌ش دهی.

نوع دوم مخالفت آن است که کسی بگوید: «تصمیمات اخلاقی آدم‌ها شهودی است و در لحظه تصمیم می‌گیرند. این‌که از قبل بحث و بررسی کنیم، فایده‌ای برای تصمیم ِ درـ‌لحظه ندارد.» در پاسخ می‌گویم من [أعنی حامد بدون رفرنس] توی ذهن‌م میزان اخلاقی بودن یک فعل را تابعی از دو عنصر «انصاف» و «آگاهی» می‌دانم. هرچه انصاف و آگاهی‌م نسبت به جوانب یک موقعیت تصمیم اخلاقی بیش‌تر کنم، می‌توانم تصمیم اخلاقی‌تری بگیرم. پس به منظور نزدیک‌ شدن به اخلاقی‌ترین تصمیم ممکن لازم است بکوشم انصاف و آگاهی‌م از موقعیت اخلاقی بیش‌تر شود. تأملات این‌چنینی درباره موقعیت‌های فرضی ذهن را ورزیده می‌کند تا در لحظه وقوع واقعه سریع‌تر و راحت‌تر به جوانب امر توجه کند و تصمیمی اخلاقی‌تر بگیرد؛ به زبان خودمانی‌تر، این بحث‌ها به‌منزله ورزش اخلاقی است برای روز مسابقه.  

گام دوم: ادعای کسی که مدعی است اخلاق حکم می‌کند این برگه‌ها را بگیریم
خب این آدم توزیع‌کننده کارش توزیع این برگه‌هاست. من با گرفتن این برگه‌ها کمک می‌کنم به سریع‌تر و راحت‌تر شدن شغل‌ش. با این کار، به‌نوبه‌ی خودم به او کمک می‌کنم تا درآمد به‌تری داشته باشد یا درآمد همیشگی‌ش را در ازای رنج کم‌تری دریافت کند. این هم طبیعی است که نیکوست.
تازه اگر کسی بگوید شغل‌ش است و دنده‌ش نرم، باید پای لرزش بشیند؛ جواب می‌دهم که اگر این را قبول کنیم، آن‌وقت نتایج ناگواری حاصل می‌شود. مثلا یک مأمور شهرداری کارش جمع کردن آشغال‌هاست. چرا من باید با دیدن یک آشغال روی زمین، آن را بردارم تا کمکی به او کرده باشم؟ اگر به خاطر شغل او، برگه را ازش نگیریم، این‌جا هم به خاطر شغل مأمور شهرداری لازم نیست کمک‌ش کنیم. در صورتی که این نتیجه کمی نچسب است.

گام سوم: ادعای کسی که مدعی است اخلاق حکم نمی‌کند این برگه‌ها را بگیریم
دلیلی برای گرفتن وجود ندارد. این آدم شغل‌ش این است و خودش باید حساب کار دست‌ش باشد. تازه اگر بی‌که نیازی به این برگه داشته باشم، آن را بگیرم، نوعی اسراف هم خواهد بود. اقدام به گرفتن برگه‌ای کرده‌ام که هدف‌ش انتقال اطلاعی به من بود اما من آن را یا روی زمین انداخته‌ام یا توی سطل آشغال. در هر صورت، هدف انتقال اطلاعات حاصل نشده است.
هم‌چنین تشبیه ماجرای توزیع‌کننده با مأمور شهرداری قیاس مع‌الفارق است برادر! در مسئله مأمور شهرداری، صرف «جمع کردن آشغال» اقدامی است اخلاقی. من به خاطر کمک به مأمور شهرداری آن را برنمی‌دارم؛ بل به خاطر خوب بودن پاکیزگی و بد بودن کثیفی آن را برمی‌دارم.

گام چهارم: حسن ختام برنامه هم چند خط حرف از مادر عروس
ان‌شاء‌الله که توانسته باشم میزان نادانی و بی‌ادعایی‌م را نشان داده باشم [به قول معروف، بی‌ادعا بودن ادعای کمی نیست!]. استدلال‌ها را می‌توان چکش‌کاری کرد؛ من اما صرفا به‌ دنبال طرح مسئله بودم و البته دوست‌تر دارم خارشی در ذهن کسی ایجاد شده باشد و این استدلال‌ها بیش‌تر شاخ و برگ بگیرند و تا شاید خدای اخلاق روزی یقه‌مان را نگیرد. شوخی کردم؛ خدای اخلاق، خدای خوبی است؛ خدای عاشقانه‌هاست.

پ.ن1: حکایت است که ژولیده‌ای نان ِ خشک به آب گل‌آلود می‌زد و می‌خورد و در همان حال خدا را شکر می‌کرد. کسی گذشت که فلانی! خدایی که به تو این نان ِ خشک و این آب گل‌آلود را داده چه جای شکر دارد؟ ژولیده گفت: ابله! این شکر ِ من از صدتا فحش برای خدا بدتر است؛ أقول: نعوذ بالله أن نهتک شأنه‌ جلً جلاله.

پ.ن2: من [أعنی حامد بدون رفرنس] توی ذهن‌م دو نوع اخلاق دارم: اخلاق اجتماعی و اخلاق سلوکانه. اخلاق اجتماعی مبتنی بر «دیگری» است و اخلاق سلوکانه مبتنی بر رابطه من با مقصد سلوک [مثلا خدای باری] است. ممکن است اخلاق اجتماعی چیزی را بد نداند اما اخلاق سلوکانه آن را نادرست بداند. فتأمل.

۱۷ بهمن ۱۳۹۲

انسان به مثابه کد

بگذار یک خط فرضی بکشم بین دو دوره‌ای که البته مرزشان آن‌قدرها هم روشن نیست: دوره‌ای که اجدادمان سجلّ و برگه‌های احراز هویت نداشتند و دوره‌ای که همه‌مان به شکل کد در دفترهای گنده و حافظه کامپیوترهای آن‌چنانی ضبط شده‌ایم؛ کدهایی که قابل ره‌گیری‌اند. 

آدم‌ها آدم‌های شهرهای کوچک بودند. همه یک‌دیگر را می‌شناختند یا با چند واسطه کم به هم وصل می‌شدند. آدم‌هایی بودند که اگر قرار بود معامله یا مراوده‌ای داشته باشند، خود ِ خودشان مسئله اصلی بودند نه اسم و فامیل سجل‌ّ‌شان. گاهی غریبه‌ای می‌آمد و توی شهر ساکن می‌شد. روزهای ابتدایی طرد می‌شد اما کم‌کم حل می‌شد توی جامعه جدید؛ فارغ از این‌که زندگی قبلی‌ش چه بود و چه سرگذشتی داشته. حالا شده بود یک «تن» از آدم‌های شهر کوچک ِ جدید.

شهرها بزرگ شدند. قانون‌های جدی وضع شد. همه می‌بایست نام خانوادگی می‌داشتند و کم‌کم، آدم‌ها شدند نقطه‌هایی از یک گراف بزرگ که جای‌گاه و زاد و نسب‌شان مشخص بود. حالا همه می‌بایست در دیوان‌های رسمی نام و نشانی می‌داشتند؛ کد ره‌گیری می‌داشتند تا بشود تا فیها خالدون‌شان را هم رصد کرد. خوب یا بد؟ نمی‌دانم. اما فرصت چیزهایی را از دست دادیم. فرصت زندگی رازآمیز از کف‌مان رفت.

نخست آن‌که هیجان مطلع شدن از سرگذشت قبلی آدم‌ها را از دست دادیم. انگار کن سال‌ها بعد از فوت پدربزرگ‌مان می‌فهمیدیم در جوانی‌ش سرباز عاشقی بود که از غم فراق‌ دل کنده بود و با نامی جدید در شهری جدیدی زندگی‌ش را شروع کرده بود. این روزها شاید این هیجان ِ رازآمیز را هم بتوانیم داشته باشیم اما چیزی نیست که دست‌کم یک نفر از آن آگاه نباشد؛ برادر بزرگ پشت حافظه‌های کامپیوتر نشسته است و می‌داند که هرکسی از کجاست و به کجا رفته است؛ هرکسی یک کد ره‌گیری دارد. برادر بزرگ را البت کوچک‌تر از خدا گرفته‌ام؛ خدا در این بحث‌مان مفروغ‌عنه است. 

دیگر چه چیز را از دست دادیم؟ آن روزها می‌توانستیم زندگی‌های متعددی را تجربه کنیم. می‌توانستیم فارغ از اسم و سجلّ برویم شهری دیگر و دوباره از نو شروع کنیم. می‌توانستیم تنها کسی باشیم که ـ مجددا: فارغ از خدا ـ رازهای زندگی‌های سابق‌مان را می‌دانیم. این روزها هم شاید شدنی باشد این دل کندن‌ها اما سخت است. سخت است رها شدن از دست کدهای ره‌گیری. رها شدن از دست کسی که تمام زندگی‌مان را می‌داند. همین چند سال پیش بود که به لطف پر کردن فرم‌های یارانه، فرزند گم‌شده خانواده‌ای پیدا شد. شاید این یک نتیجه خوب ِ این ماجراست اما نشان می‌دهد حتی اگر گم شوی، درواقع گم نشده‌ای؛ بل نقطه‌ای هستی که از گوشه‌ای از گراف به گوشه دیگری از گراف نقل مکان کرده‌ای. هنوز پیش چشمان برادر بزرگ هستی. 

این روزها، این که من من‌م مهم نیست؛ این‌که من یک کدم مهم است. این‌که یک گوشت‌و‌خون‌داری هستم که زمان و مکان‌مندم مهم نیست بل این‌که جای‌گاه‌م در کجای این گراف بوروکراسی است مهم است. شاید از همان روز ِ نخست ِ حیات روی این کره خاکی، خط سیر آدم‌ها را خدا می‌دانست و می‌داند؛ اما او خداست. خدایی که علاوه بر دانای کل بودن، خیرخواه مطلق هم هست انگار. اما این روزها، خط سیر ما آدم‌ها دست آدم‌هایی شبیه خودمان است. آدم‌هایی که مثل جادوگرانی که با دانستن اسم فردی جادوی‌ش می‌کردند، می‌توانند جادوی‌مان کنند. کم‌کم داریم کدهایی می‌شویم که در اعماق حافظه‌های ابررایانه‌ها دفن شده‌اند. 

۱۶ بهمن ۱۳۹۲

آدم‌ها توی رمان‌ها روشن‌فکرترند

در طراحی ـ مثلا سایت ـ گویا قاعده‌ای است که اگر بخشی از یک تصویر را حذف کنید، مخاطب آن را در ذهن‌ش می‌سازد.
*     *     *
فیلم خوشه‌های خشم (The Grapes of Wrath) ـ که اقتباسی است از رمان اشتیان بک ـ داستان خانواده‌ای است که در دوران رکود آمریکا مجبور به مهاجرت می‌شوند. هسته‌ی مرکزی داستان، جوانی است با نام «تام جود» که شخصیت‌های فیلم در نسبت با او تعریف می‌شوند. چهار سال به جرم قتل در زندان بود و حالا آزادی مشروط گرفته است. 

چند لحظه مانده به انتهای فیلم و در آخرین حضور تام جود بر صحنه، در خاموشی شب و نجواکنان در گوش مادرش، خطابه‌ای می‌خواند؛ خطابه‌ای که قرار است دل مادر را که از فراغ او ناراحت است، آرامش ببخشد:
من همه‌جا خواهم بود؛ هرجا که نگاه کنید. هرجا که نزاعی باشد و مردمان گرسنه بتوانند چیزی بخورند ... من آن‌جا هستم. هرجا که یک پلیس مرد ِ بیچاره‌ای را زیر مشت و لگد گرفته، من آن‌جا خواهم بود. هرجا که بی‌چار‌ه‌ها از عصبانیت فریاد می‌زنند، من آن‌جا خواهم بود. جایی خواهم بود که بچه‌ها می‌خندند در حالی که گرسنه‌اند و البته می‌دانند که سوپ آماده است. و زمانی که مردم همان‌ را که می‌کارند می‌خورند و در خانه‌هایی که خودشان ساخته‌اند زندگی می‌کنند، من آن‌جا خواهم بود.
این خطابه کمی روشن‌فکرانه است برای من. منظورم از روشن‌فکرانه ادبیات و نحوه بیان دغدغه است و ربط چندانی با معنای متعارف از «روشن‌فکری» ندارد. وقتی فیلم را می‌بینم، نوعی ناسازگاری می‌بینم میان پیشینه رفتاری تام جود و این خطابه دقایق پایانی. 
*     *     *
توی رمان‌ها آدم‌ها روشن‌فکرترند. حرف‌های پرمغزتر می‌زنند. از دهان کشاورز ساده‌ای حرفی شنیده‌ می‌شود که شاید بتوان بطن‌بطن‌ش را شکافت و ساعت‌ها درباره‌ش مباحثه کرد. توی رمان‌ها آد‌م‌ها می‌توانند مانیفست‌وار حرف بزنند حتی اگر رباخوار چاقی باشد که حوصله نفس کشیدن نداشته باشد. دفع دخل مقّدر کنم که منظورم آن نیست که کشاورز ساده یا رباخوار معانی و مفاهیم بزرگی در ذهن ندارد. تمام سخن‌م در «زبان» است؛ زبانی که آن مفاهیم را به شکل ملموس و قابل انتقال بیان می‌کند. آدم‌ها در مفاهیم و معنای زندگی می‌توانند کاملا یک‌سان باشد اما لفّاظی کار هر کسی نیست. در رمان‌ها اما شخصیت‌ها لفّاظ‌اند. 

اگر رمان «خوشه‌های خشم» را می‌خواندم، لفاظی تام جود ـ شاید ـ برای‌م پذیرفتنی می‌بود اما لفاظی‌ش به‌عنوان کاراکتر یک فیلم مصور کمی نچسب است. تفاوت در چیست؟ بضاعت مزجاة فکری من گمان می‌کند این تفاوت در قوه‌ی «خیال» است. 

وقتی رمان می‌خوانم، قوه خیال ِ من ناگفته‌های رمان را می‌سازد. هرچه‌قدر نویسنده بکوشد تصویر ذهنی‌ش را بعینه به من منتقل کند، باز هم جاهای خالی‌ای خواهد ماند که من خواهم ساخت. مکث طولانی میان حرف‌ها، نحوه قدم زدن، نحوه پرتاب کردن ته‌سیگار، کم و زیاد بودن برق چشم، قوز پشت هنگام خیره ماندن، تُن صدا، منظره اطراف، محیط پیرامونی و ... از همه این‌ها مهم‌تر، من ِ خواننده ممکن است سرعت خواندن‌م کم یا زیاد باشد و عمیقا تجربه کرده‌ام که متن ِ آرامی را اگر تند بخوانی شاید خشن برداشت‌ش کنی. اما من چه‌گونه تصویر را کامل می‌کنم؟ به‌گمان‌م هرچه از متن می‌گیرم را با تصویری ذهنی می‌آمیزم. ملغمه‌ای می‌شود از متن و تصویر ذهنی من. از این رو، همان خطابه پایانی کمک می‌کند به ساخته شدن تصویر تام جود نه آن‌که تام جود کسی غیر از آن خطابه باشد. با شنیدن خطابه، تصویر ذهنی‌م را جوری بالا و پایین می‌کنم که «تام جودی که بتواند چنان خطابه‌ای بگوید» را داشته باشم. در فیلم اما من تام جود را بتمامه می‌بینم و جای کم‌تری برای خیال‌پردازی خواهم داشت. 

البته ادعای من نه جامع است و نه مانع.