۷ دی ۱۳۹۱

بق‌بقوی آدمیان؛ چیزی شبیه نون وقایه

چیزی شبیه «نون وقایه» برای برخی مواضع فارسی لازم است انگار. فرض کن بخواهم بگویم: «به او گفته‌بودم». غیر از همین جمله‌بندی، طریقه‌ دیگری هم محتمل است که: «او را گفته بودم» و حالا مفعول منفصل را متصل کنم که: «گفته بودم‌ش».

حالا همین ساختار را اگر بخواهم برای این ترکیب به کار ببرم که: «هیبت‌ش مرا گرفته بود» می‌شود چیزی شبیه این‌که: «هیبت‌ش گرفته بودم». کمی نچسب است است «بودم» و احتمالا کج‌فهمی‌هایی را می‌زاید. در ادبیات روزمره‌مان گاهی این را این‌چنین می‌گوییم: «گرفته بودت‌م» یعنی تایی را اضافه می‌کنیم چونان نون وقایه زِدْنِی.

البته گویا در سنت ادبیات، کاربرد ضمیر متصل اول‌ شخص جمع ـ با وجود چنین کژتابی‌هایی ـ رایج بوده و احتمالا ذوق و تبادر زبانی منظور شاعر را می‌فهمیده است. مثل آن‌چه شیخ می‌گوید: "نه چنان گناه‌کارم که به دشمن‌م سپاری" که منظور: مرا به دشمن بسپاری است نه مرا به دشمن ِ من بسپاری.

۱ دی ۱۳۹۱

اتفاقی که در 21 دسامبر افتاد و نفهمیدیم

در ادبیات دینی حکایتی تعریف می‌شود که فرد می‌میرد اما نمی‌فهمد؛ جزو مشایعت‌کنندگان دنبال جنازه‌ش راه می‌افتد و شاید در دل‌ش بگوید "خدا بیامرزدش". اما وقتی به سر قبر می‌رسند، می‌بیند که خودش است و این‌جا بهت آغاز می‌شود.

نظریه من درباره 21 دسامبر این است که همه ما مرده‌ایم الان. دقیقا مانند آن فرد مرده، داریم زندگی خودمان را می‌کنیم اما یک دانای کل، دارد نگاه‌مان می‌کند و می‌خندد که مرده‌اند و هنوز بدن‌شان گرم است؛ نمی‌فهمند.

القصه، هیچ راهی هم ندارم که نشان‌تان دهم که وضع امور فعلی، با وضع امور سابق متفاوت است؛ مگر آن‌که بالای قبر، جنازه خودتان را ببینید و مطمئن شوید، 21 دسامبر پایان جهان بوده است.

پ.ن: ابطال‌ناپذیر

۱۲ آذر ۱۳۹۱

ترسا گذشت و رنگ ردای‌ش به نظر ماند

زیر ِ پل ِ کریم‌خان؛ سازمان سنجش. آدرس‌ش را بیش‌تر با آن کلیسای ارامنه یادم مانده بود. ام‌روز رفته بودم تافل بدهم. مدتی که توی لابی بودم ـ قبل و بعد از امتحان ـ دو روحانی مسیحی را دیدم که با ردای سرتاسری که زیر گلوشان مربعی سفید داشت، می‌رفتند سمت کلیسا: یکی را قبل از امتحان و دیگری را بعد از امتحان.

دست ِ اول که دیدم‌شان، گمان کردم روحانی‌های مسلمان‌اند که مثلا به‌عجله و برای کاری جزیی از ماشین پیاده شده‌اند و عبا و عمامه را نپوشیدند. اما همان مربع سفید را که دیدم، یادم از فیلم‌هایی آمد که موقع دیدن‌شان، حواس‌م به همین تکه‌ی سفید متمرکز شده بود.

الآن که رسیده‌ام خانه، کمی دمغ شده‌ام که ای‌کاش جلو می‌رفتم و کمی باهاشان صحبت می‌کردم و سوال‌هایی می‌کردم ازشان. حیف ... حواس‌م پرت امتحان بود ... حیف.