زنگ زدم که «کتاب آمادهست؟» گفت «آره ولی فقط تا هشت
هستیم.» ساعت را نگاه کردم؛ هفت و نیم بود. تا وسایلم را جمع کنم و این تن خسته و
بیحوصله را از میدان فلسطین پیاده یا با ماشین بکشانم سرِ جمالزاده یحتمل از هشت
میگذشت. چارهی این ترافیکهای بیمفر تهران فقط موتور است. از درِ دفتر که بیرون
آمدم، ایستادم کنار خیابان برای موتور. فن موتورگیری دستکم دو واحد درسی است؛ یکی
تئوری و یکی عملی. چهطور بایستی و چه زاویهای به بدنت بدهی که تاکسیها بوق نزنند
اما موتوریها نخ را بگیرند و سراغت بیایند. قدم بعدی قیمتگذاریست. جوش خوردن
معامله با موتوریها الگوریتمهای مختلفی دارد؛ مثلا جوش سهمرحلهای یا جوش «انقد
میبری منو» که اخیرا یاد گرفتهام.
القصه بنا به طُرق موتورگیری ایستادم و خیلی زود جوانکی
جلوی پام ایستاد. جلیقهی آبی به تن داشت؛ یعنی که پیک آنلاین است. لاغراندام بود
و سبزه. گفتم «جمالزاده!» چند ثانیه فکر کرد و گفت «باشه. بریم.» این یکی از
ترفندهای موتوریهاست که تو را از بازی قیمتگذاری حذف کنند. وقتی بیقیمت سوار
شوی، دمِ مقصد بیچکوچانه حرف او مقدم است. گفتم «چند؟» بیتفاوت گفت «خودت
بگو.» گفتم «سه تومان. یه توقف که برم یه کتاب بگیرم. اگه پایهای بعدش هم بریم
جیحون چهارتومان. مجموع هفت تومان.» شستهرفته قیمت دادن ترفند بیحوصلههاست.
یعنی مقطوع فلان میدهم و چکوچانه نزن. منتظر بودم انقلت بیاورد که خیلی راحت
گفت «باشه.» بیدردسر سوار شدم و راه افتادیم.
رسیدیم سر جمالزاده. گفتمش یکی دو دقیقه منتظر بمان که
برگردم. بدو رفتم و کتاب را گرفتم و برگشتم. دم موتور که رسیدم، کیفم را باز کردم
که کتاب را بچپانم توش که پرسید «کتاب چیه؟» چه باید میگفتم؟ موضوع را؟ نویسنده
را؟ حوزهاش را؟ یحتمل سوالش از جنس سوالهایی بود که آدمها میپرسند تا سرِ
صحبت را باز کنند. این سوالها خودشان معنایی ندارند؛ دنبال جواب نیستند و فقط باب
حرف را میگشایند و بعد، دود میشوند و به هوا میروند. پس کلیترین و بیمایهترین
جواب کفایت میکرد. گفتم «فلسفه». ماجرا از همین جوابم شروع شد.
هندل زد و همزمان گفت «خیلی هم خوب! پس بهم بگو فلسفه
چیه؟» چندبار این سوال را شنیده باشم خوب است؟ توی آرایشگاه، توی تاکسی، صف نان،
بین فامیل و هزارتا جای دیگر. آدمها فکر میکنند وقتی میفهمند کسی درس و رشتهاش
چیست، مرتبطترین سوالها را باید بپرسند و مرتبطها را هم همینها میدانند. مثلا
دوستی انسانشناسی خوانده بود. میگفت کسی از او پرسیده بود «تو که انسانها رو میشناسی،
بگو من الان چه جور انسانیام؟» یا همسرم که جامعهشناسی خوانده میگوید یکبار
ازش پرسیدهاند «تو که جامعه را میشناسی، بگو جامعهی ما چهطوره الان؟» وقتی
سوالها از این جنس اند و اینقدر تکراری، ما هم برایشان پاسخ آماده داریم. پاسخ
آمادهی من؟ جایی شنیده بودم و تقریبا از حفظ بودمش. «روزگاری اژدهاها زنده بودند
و یه سری آدمها تربیتشون میکردند و یه سری ازشون میترسیدند و برنامه میریختند
برا کشتنشون. راز اژدهاکشی معنا داشت اون موقع. اما فلسفه یعنی آموزش راز
اژدهاکشی وقتی همهی اژدهاها مردهاند.» قند توی دلم آب شد از این جواب. گام بعدی
را پیشبینی میکردم؛ بحث بازار کار پیش میآید و میگویم هیچ بازاری ندارد فلسفه.
بعد هم او شروع میکند از رشتهی خودش یا بستگانش گفتن که آنها هم با فوقلیسانس
یا دکترای فلان رشته، رانندهی آژانس یا دستفروش اند و ای آقا! مملکت ما همین است
و لاجرم، نوبت بحثهای سیاسی میرسید.
اما واکنشش هیچجوره با این الگوریتمها و برنامه جور
نبود. گفت «دست بردار! شوخی نکن. جدی بگو میخوام بدونم. فلسفه چی اه؟» یک لحظه
چنتهام خالی شد. غیرمنتظره بود برایم و بالطبع جواب حاضر و آمادهای نداشتم.
باید خرتوپرتهای ذهنم را، ریز و درشتهایشان را، اینور و آنور میکردم تا
جواب پیدا کنم. به بهانهی نشان دادن راه میانبُر، کمی زمان خریدم. رفتم سراغ حرفهای
جلسات اول کلاسهای فلسفه. «آدمها داشتند زندگیشون رو میکردند. یکدفعه دچار
التفات شدند. انگار کن از بیرون نگاه کنند به عالَم. وضعشون شده بود مثل آدمی که
توی یه اتاق تاریک ناشناخته ولش کنند. جهان مجهول بود براشون و ناامن. برای اینکه
این اتاق تاریک امن بشه براشون و بتونند زندگی کنند توش، شروع کردن به شناختن.
کورمالکورمال گوشهکنار رو دست زدند تا بفهمند جهان چیه و چه شکلی اه تا بتونند
یه قاعدهی کلی براش بگن. این شد فلسفه.» باطمأنینه سر تکان داد؛ انگار که بخواهد
بگوید «اوهوم.» از قرارِ معلوم، پیچ تاریخی را رد کرده بودم. جوابی روی میز گذاشته
بودم که هم او را راضی کرده بود و هم خودم را.
چند ثانیه گذشت. انگار حرفم را مضمضه کرده باشد؛ یکدفعه
گفت «شناخت قانونی؟» از کجا آورد این قانون را؟ شاید از همان کلمهی «قاعده» این
را برداشت کرد اما هرچه که باشد، عجیب مناسب اینجا بود این کلمه. برایش از
«لوگوس» گفتم و اینکه اتفاقا ایدهای شبیه همین «شناخت قانونی» داشتهاند که
بگذریم.
رسیدیم پشت چهارراه. منتظر ماندیم تا چراغ سبز شود. پرسید
«حالا عرفان چیه؟» قاعدتا نباید جوابی میداشتم. من نهایتا یک کتاب فلسفه توی کیفم
بود و حوزهی استحفاظیم هم محدود بود به همان فلسفه. اما خب جواب دادم؛ از همان
جوابهایی که اول کتابهای فلسفه و عرفان مینویسند. گفتم راه رسیدن به حقیقت از
فلان مسیر. حالا از من نخواهید که توضیح دهم آن موقع پشت موتور چه چیزی بافتهام.
حرفم که تمام شد، بلافاصله پرسید «پس حکمت چیه؟» دیگر
جوابی نداشتم. واقعا حکمت چیست؟ خوانده بودم که داوری چیزی میگوید دربارهی تفاوت
فیلسوف و حکیم. اما توقع نداشته باشید روی موتور یادم بیاید که قدیمتر چه خوانده
بودم. منومن کردم. چه باید میگفتم؟ گفتمش که حکمت انگار یکجور بصیرت است. ممکن
است پدربزرگم که با زندگی دستوپنجه نرم کرده، حرفی بزند که روی من کار کند.
فیلسوف نیست اما حکیمانه حرف زده. حکمت انگار باید خیس بخورد. از وقتی به زبان میآید
آرامآرام خیس میخورد و تازه طعم و معنا میگیرد و میبینی چه بصیرتی در آن نهفته
است.
فهمید؟ نمیدانم. خودم که هیچ چیزی نفهمیدم از این حرف.
اما هیجانزده سر تکان میداد که یعنی فهمیدم. پرسید «از جهانهای موازی چی؟ چیزی
میدونی؟» توی دلم به خودم گفتم دوباره افتادی توی مخمصه. ما نهایتا از جهانهای
ممکن حرف میزنیم و این حرفها را یا توی فیزیک میزنند یا توی ماوراءالطبیعه. به
ما چه ربطی دارد جهانهای موازی؟ پس گفتمش که «نمیدونم والا. بلد نیستم.» خودش
ادامه داد و مجلس روی موتور را به دست گرفت. «یه مسافر داشتم مهندس بود ... این
مسافرای ما چه خوب از آب درمیان؛ مثل شما و مهندس ... میگفت جهانهای موازی داریم.
...» من دیگر گوش نمیدادم. معلوم بود میخواهد از این حرفهای بیسروتهی را بزند
که هشت دست چرخیده و حالا از معنا تهی است. اما یک جای حرفهاش میخکوبم کرد. براق
شدم که گوش بدم. «... من خودم چون یه بار روح از بدنم جدا شده میفهمیدم حرف
مهندس رو.» ماجرا جذاب شده بود. منتظر بودم از سفرش بین جهانهای موازی حرف بزند و
بگوید که تجربهای نزدیک از جهانهای موازی دارد. اما گفت «... به قول مهندس،
انرژیها بین این جهانها تبادل میشه.» ناخواسته جهانهای موازی را تبدیل کرد به
جهانهای متوالی. «ممکنه خیلی از رنجهایی که توی زندگی میکشم به خاطر زندگیهای
قبلیم باشه.» با دست یکی از ماشینهای لوکس نمایشگاه را نشان داد. «زور میزنه یه
میلیون بیشتر بفروشه این رو. اما نمیدونه توی زندگی بعدیش چوبش رو میخوره.»
حالا میخواست قانعم کند که زندگیهای متوالی ممکن است. «پونزدهسالگی یه بار
مامانم گفت دیشب به یه زبون دیگه حرف میزدی. گفتم هذیون میگفتم حتما. گفت نه!
هذیون نبود. یه زبون بود. بعد از اون، یه احوالاتی برام پیش اومد.»
سر کوچه رسیده بودیم. من نپرسیدم منظورش از احوالات چی بود.
او هم نگفت. اما وقتی داشتم پیاده میشدم، گفت «من اعتقاد دارم آدمها از جنس نور
اند. مختص به همین کالبَد مادی نیستند. خدا زندگیبهزندگی میچرخوندشون تا پاک شن
بعد ببردشون.» یعنی داشت از ایدهی تناسخ حرف میزد؟ نمیدانم. جدی نگرفتم و بیتفاوت
گفتم «ایدهی جالبی اه.» چند ثانیه سکوت و بعد، پول را حساب کردم و خداحافظی
کردیم.
تا خانه چند قدم راه بود. راه میرفتم و حرفهاش را سبکسنگین
میکردم. حرفهاش تازه داشت خیس میخورد برایم. کمکم داشت طعم و معنا میگرفت.
حیف شد. باید برمیگشتم و میگفتم حکمت یعنی همین حرف آخریت.