جوانیهایمان توی سایت اهدای اعضا ثبتنام کردیم و چند وقت بعدش، کارتش رسید دم ِ خانهمان. بهفرمودهی پشت ِ کارت، گذاشتهامش توی کیف کارتهام. هربار که بهش نگاه میکنم، از یکسو بحثی فقهی و از سویی دیگر، یک دوراهی فلسفی در ذهنم جولان میگیرد.
بحث فقهی
تنها با فتوانی آیتالله سیستانی سروکار دارم و سعی میکنم کمی درباره آن جستوخیز دگراندیشانه کنم. در مورد پیوند اعضا، خلاصه نظرات آیتالله سیستانی چنین (+) است:
1. پیوند اعضا در حال حیات فرد، اگر ضرری برای او نداشته باشد، مثل یکی از دو کلیه، جایز است؛
2. پیوند اعضا در حال مرگ مغزی فرد، اگر ضرری برای او داشته باشد، مثل قلب، جایز نیست؛
3. ملاک مرگ، مرگ عرفی است که همانا بازایستادن قلب از حرکت است.
دلیل حکم (2) احتمالا همان حکم (3) است: یعنی هرچند فرد مرگ مغزی کرده است، اما به سبب آنکه قلبش از حرکت بازنایستاده، همچنان لفظ «مرده» بر او صدق نمیکند. به همین خاطر، جدا کردن قلب به منزله مباشرت در قتل فرد به حساب میآید احتمالا.
فرض کنیم معیار این احکام، یک حکم کلی فقهی باشد که: در چنین مواقعی مباشرت به قتل فرد زنده نکنید. احساس میکنم معنای تمام واژگان بیمناقشه است مگر لفظ «زنده». دستکم چیزی که در فیلمها دیدهایم، چنین وانمود میکند که پزشکان فردی که مغزش خاموش شده را صریحا مرگ مغزی مینامند؛ به این سبب، سوال اصلی از آیتالله سیستانی چنین میشود:
الف) مبنای اینکه تشخیص مرگ را عرف قرار دادید چیست؟
ب) مبنای اینکه تشخیص عرف را بازایستادن قلب قرار دادید چیست؟
برای پاسخ به سوال یکم، میتوانم پاسخ رایج فقهی را در ذهن بیاورم که معنای واژههای مستعمل، با رجوع به عرف و اصطلاحا ً تبادر یا انصراف مشخص میشود.
برای پاسخ سوال دوم کمی مناقشهبرانگیز است. آیا منظور از عرف، عموم آدمهاست یا عرف متخصصین؟ احساس میکنم دستکم در این مسئله شاید بتوانیم به عرف متخصصان رجوع کرد و از آنجا که عرف متخصصان، مرگ مغزی را هم مصداقی از مرگ به شمار میآورند، پس پیوند قلب فرد مبتلا به مرگ مغزی، مصداق «در چنین مواقعی مباشرت به قتل فرد زنده نکنید» نخواهد بود.
کسی ممکن است روایاتی بیاورد که در آن، معیار مرگ را بازایستادن قلب معرفی کرده باشد. نخست آنکه با وجود چنین روایتی، بعید میدانیم آیتالله سیستانی لازم میدانست به «ملاک عرفی» رجوع کند. جایی که ملاک نقلی وجود داشته باشد ـ در فضای فقه ـ ملاک عرفی راهگشا نیست احتمالا. از سوی دیگر، حتی اگر روایتی چنین گفته باشد، باز هم ممکن است ناشی از عرف زمان صاحبروایت بوده باشد که در آن زمان، تنها زمانی مرگ مسجل میشد که قلب بازایستاده باشد. برای توجه تمایز این دو عرف، این مثال راهگشاست: جهان ممکنی را فرض کنید که قلب کار میکند اما فرد مرده است. در گذشته، چنین جهان ممکنی اصلا قابل تصور نبود؛ اما این روزها، روز و شب از این مثالها میشنویم.
به گمانم تشخیص ملاک مرگ، تنها به عهده عرف متخصصان (اصطلاحا عرف خاص) است و نه عرف عام. از سوی دیگر، این از مواردی است که تشخیص مصداق بر عهده مرجع فقهی نیست و باید گردن بنهد به تشخیص متخصصان سایر علوم.
دوراهی فلسفی
این حالت را تصور میکنم:
من مرگ مغزی کردهام و بر خلاف ادعای برخی ایتئیستها، میبینم که دنیای پسین وجود دارد. تازه میفهمم که اگر مثلا قلبم از بدنم خارج شود، بهطور کلی معدوم خواهم شد و فرصت زندگی در دنیای پسین را نخواهم داشت (یا مثالهایی مانند این). اما پزشکان دست به کار شدهاند که قلبم را از بدنم خارج کنند و من ـ منی که احتمالا چیزی مثل روح هستم ـ در تک و تا که نکُشیدم؛ غافل از آنکه هیچجوری امکان ندارد که کسی از این دنیا صدای مرا بشنود.
فکر میکنم حل این مسئله چیزی مثل قمار است. وگرنه بعید میدانم فلسفه، علوم تجربی و حتی دین جوابی برای این داشته باشند.
در بیجوابی فلسفه حرفی نیست بهگمانم. اما چرا علوم تجربی حرفی ندارد؟ چون اگر قرار بود حرفی داشته باشد، در همین دنیا میتوانست مسئلهای غیرتجربی مثل دنیای پسین را تشخیص میداد. وقتی هنوز در تشخیص این مسئله مشکل دارد، در تشخیص ویژگیهای دنیای پسین هم به طریق اولی ساکت است.
اما چرا دین حرفی ندارد؟ نخست بگویم که منظورم از دین، دین رایج است؛ دین اسلام فقهی. دستیافتههای فقیهان، طبق قول مخطئه، ممکن است اشتباه باشند اما عذاب در پی ندارد. ممکن است فقیهی که کاملا ایندنیایی میاندیشد، به منابع رجوع کند و مثلا طبق اصل برائت به دست بیاورد که این عمل مشکلی ندارد. اما با پای گذاشتن به آن دنیا، ببینیم این احکام برای اطلاع از ویژگیهای آن دنیا کفایت نمیکنند.
یک دلیل کلی دیگرم هم این است که تمام دانستههای ما از دنیا بر سبیل استعاره است.