۱۱ دی ۱۳۹۴

فلسفه و شعر و علم

والتر فیشر می‌گوید:
در آغاز کلمه یا ــ‌دقیق‌تر‌ــ لوگوس بود. در آغاز، «لوگوس» معنایش داستان، خرد، دلیل، برداشت، دیسکورس و 
اندیشه بود. بنابراین، همه‌ی انواعِ اظهار و ارتباطِ انسانی ــ‌از حماسه تا معماری، از روایت کتابِ مقدس تا مجسمه‌سازی‌ــ ذیل آن جا می‌گرفت. دست‌کم تا دوره‌ی پیشاسقراطیان و فیلسوفانی مثل افلاطون و ارسطو وضع از این قرار بود. در نتیجه‌ی اندیشه‌های این‌ها، لوگوس و میتوس ــ‌که تا آن زمان پیوسته بودند‌ــ جدا شدند. لوگوس از یک لفظ عام به یک لفظ خاص تبدیل شد و فقط بر دیسکورس (بعداً فنی ِ) فلسفی اطلاق می‌شد. دیسکورس رتوریک و شعری نیز بر اساس ارتباط‌شان با حقیقت، معرفت و واقعیت به جایگاهی درجه‌ـ‌دو یا منفی تنزل
درجه یافت. 
بعدتر، دیسکورس ِ واقع‌نما با فلسفه هم گلاویز شد و سه دیسکورس به جا ماند: 1) شعر 2) فلسفه 3) علم. 

*     *     *
آیا تمایز‌یابی‌هایی که سه دیسکورس «شعر» و «فلسفه» و سپس «علم» را جدا کرد، تمایزیابی درستی بود؟ اگر «شاعر» و «فیلسوف» از یک قبیله‌ اند یعنی بنیان ِ این تمایز را تخریب کرده‌ایم. 

*     *     *
[مایی که درون این تمایزها خانه کرده‌ایم،] توقع‌مان از شاعر چیست؟ آیا شاعر «آخرین شعر» دارد؟ مُرادم از «آخرین شعر» این است که آیا شاعر دائم تلاش می‌کند شعری بگوید که حقیقت را دربربگیرد و در دیوان‌اش دائم جلوتر می‌رود؟ بعید است چنین گمانی داشته باشیم. ایضاً بعید است که از نوازنده‌ی تار چنین انتظاری داشته باشیم که «آخرین موسیقی» را بنوازد. 

[مایی که درون این تمایزها خانه‌ کرده‌ایم،] توقع‌مان از دانش‌مند چیست؟ هرچند دیدگاه‌های ساختارشکنانه‌ای مثل کوهن و فایرابند را در فلسفه‌ی علم می‌بینیم، اما رؤیای رسیدن به علم ِ نهایی هیچ‌گاه ذهن ِ دانش‌مند را رها نمی‌کند. «پیش‌رفت» در ادبیات رایج ِ علم یکی از ارزش‌های کلیدی است. 

اما نسبت ما با فلسفه چیست؟

*     *     *
شاید فلسفه هم‌چون آوازی است که از گوشه‌و‌کنار می‌شنویم. شاید قرار نیست «فلسفه‌ی نهایی» داشته باشیم و شاید باید فلسفه را از جنس شعر ببینیم تا از جنس علم. شاید باید هم‌قبیله‌ای‌ها را با هم آشنا کرد.