۴ اردیبهشت ۱۳۹۲

انسان: حیوان حقارت‌گریز

فیلم This Must Be the Place (+) جالب است از آن حیث که غرور انسانی را نشان می‌دهد. وقتی می‌گویم «غرور انسانی» مُرادم حالتی است که انسان در مقابل هرآن‌چه او را از انسانیت پایین بیاورد، جبهه می‌گیرد. 

داستان فیلم، ماجرای ستاره‌ ـ افول‌کرده‌ ـ راکی است (نقش شایان با بازی شون پن) که افسردگی او را درنوردیده. خبر می‌دهندش که پدرش رو‌ـ‌به‌ـ‌موت است و او ـ از آن‌جا که از هواپیما می‌ترسیده ـ خودش را با کشتی از ایرلند به آمریکا می‌رساند؛ اما دیر. پدر، یکی از یهودیانی بوده است که  اردوگاه آشویتس را زیسته بوده و حالا، وصیت کرده فرزندش انتقام پدر را از شکنجه‌گرش در آشویتس بگیرد. پدر مدارکی جمع کرده و راه ِ انتقام را برای ستاره راک فراهم کرده است. حالا اوست و این انتقام.


در نگاه نخست، ماجرای داستان حول محور یک انتقام ساده می‌چرخد. در ذهن‌م چنین تصویر می‌شود که شکنجه‌گر، شکنجه‌ می‌کرده است و طبیعی است یهودی از او کینه به دل گرفته باشد. اما داستان که پیش می‌رود، جلوه‌های ظریفی از این انتقام نمود می‌یابد. 

در نخستین گام، شایان سراغ فردی یهودی می‌رود که معروف است به انتقام‌گیری از شکنجه‌گران آلمان. نخستین کد این‌جا به گوش من می‌رسد که آن فرد، بی‌تفاوت است نسبت به این شکنجه‌گر. معتقد است «ماهی‌»های بزرگ‌تر از آن هم هست و این فرد، آن‌قدر دست‌پایین و بی‌مقدار است که ارزش‌ش را ندارد. همین‌جا کمی از آن جلوه ساده داستان دور می‌شویم: انتقام از این شکنجه‌گر ـ یحتمل ـ برای آن‌ فرد هم باید شیرین باشد اما او بی‌میل است. پس پدر ِ شایان چرا بر این انتقام پای می‌فشرد؟

برای من، چند دقیقه پایان داستان، تمام ماجرا را روشن می‌کند. شایان، شکنجه‌گر ِ پدر را می‌یابد و از زبان او داستان ِ کینه‌ پدر را می‌شنود:
"تحقیر؛ پدرت سال‌ها سعی می‌کرد منو بکشه تو هم داری راه ِ اون رو ادامه میدی. توی زمستونِ 1943، وقتی فراخوان ِ اعزامِ نیرو دادن، اون یه کارِ اشتباه کرد. یادم نمی‌آد سر چی بود ولی تهدیدش کردم که می‌ذارم سگ ِ جرمن‌شپرد تیکه‌تیکه‌ش کنه! سگ بالاسرش خرناس می‌کشید. خیلی ترسیده بود. تو شلوارش شاشید و من به هیجان اومده بودم. این اتفاقی بود که افتاده. این داستان ِ تحقیرشدن‌ش بود. در مقایسه با ترسی که توی آشویتس بود، این هیچی نبود. ولی پدرت هیچ وقت فراموش‌ش نکرد. اون برام نامه می‌نوشت. حرف‌هایی می‌زد. بیشترش حرفای خیلی بدی بود ... من از پدرت متنفر بودم چون عقده‌ای که نسبت به من داشت، زندگی‌م رو ناممکن کرد؛ ولی باید بگم اون من رو کاملاً مجذوب ِ خودش کرد. زیباییِ رهایی‌بخشِ انتقام؛ تمامِ زندگی‌ش وقف ِ گرفتنِ انتقام به خاطرِ تحقیرشدن‌ش شد. من به این می‌گم استواری یا حتی عظمت و بزرگی."
 داستان، داستان تحقیر است. هرچند آشویتس ترس‌ناک بود و این ترس از دریده‌شدن در مقایسه با ترس ِ آشویتس چیزی نبود، اما او تحقیر شده بود. تمام عمرش را گذاشته بود تا انتقام «تحقیرشدگی»ش را بگیرد. 

صحنه بعدی این داستان، شرح ِ نحوه‌ی انتقام شایان از شکنجه‌گر ــ تحقیرگر ــ پدرش است. اسلحه خوش‌دستی که هم‌راه‌ش بود قرار بود قاتل شکنجه‌گر باشد. اما با بهت می‌بینیم که شایان، شکنجه‌گر را عریان و برهنه به بیرون می‌فرستد؛ همین! حالت ِ شکنجه‌گر پیر که سعی می‌کند خودش را بپوشاند، نشان‌مان می‌دهد که احساس می‌کند دارد تحقیر می‌شود.

بعدتر شایان با سرووضعی سرحال و رهیده از افسردگی به ایرلند برمی‌گردد و یحتمل این قرار است نشانه‌ای باشد برای این‌که از به سرانجام رساندن انتقام به به‌ترین شکل ممکن، راضی و سرخوش است. تحقیر، گاهی آدم‌ها را سالیانی درگیر انتقام می‌کند و به‌ترین انتقام در این حالت، تحقیر ِ تحقیرگر است. انسان، حیوان حقارت‌گریزی است که با تحقیر شدن، ذات خودش را گم‌شده می‌بیند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر