آرگو را دیدم؛ داستان آرگو و ماجراهای پیرامون
اکرانش، میتواند هرکسی را تحریک کند که چیزکی دربارهش بنویسد. کسی ممکن است از
مستند بودن/نبودن اتفاقات فیلم سخن بگوید و کسی از بازخوردهای آن در کشورهای خارجی
حرف بزند و کسی هم ممکن است درباره اُسکار دادن و حواشیش بحثهایی به هم ببافد.
من اما حرفم در این وادیها نیست.
بگذار موقعیتی را تعریف کنم: سر ِ کوچه داری راه
میروی و ناگاه تصادف بهتآوری اتفاق میافتد. تو تمام صحنهها و اتفاقات را موبهمو
از نزدیک میبینی و میتوانی بهعنوان یک شاهد عینی، همه چیز را بازگو کنی. روزها
میگذرد و برای خرید، به مغازهای در آن نزدیکی میروی. میبینی بین صاحبمغازه و
یکی از مشتریان، گفتوگویی است پیرامون همان حادثه تصادف. با این حال، میبینی که
هر دو دارند حادثه را اشتباه تعریف میکنند و آبوتاب دیگری به آن میدهند و
معلوم است خودشان آنجا نبودهاند و صرفا یککلاغ، چهلکلاغ شنیدهاند. درست در
این لحظه، چه حسی داری؟ پتانسیل این را داری که به زبان بیایی و بگویی: «اینها که
میگویید اراجیف است؛ شرح ماوقع چنین است: ...» این حس را حس «من آنجا بودم» نام
مینهم.
برگردم به آرگو! من از زمانی که درگیر این فیلم
شدم ـ حتی پیشتر از آنکه ببینمش ـ دارم حس دانشجویانی را توی ذهنم میکاوم که
آنروزها متولی این کار بودهاند و الان فیلم را میبینند و گمان میکنم چنین میاندیشند
که صحنههایی از فیلم، خلاف ِ واقع است. این دانشجویان سابق، حس «من آنجا بودم»
دارند وقتی فیلم را میبینند.
حس «من آنجا بودم» گاهی خیلی شدید میشود؛ آنقدر
که تو چنین میپنداری که حرفی درست راه گلویت را بسته و بین گفتن و نگفتنش ماندهای.
بهگمانم بار ِ روانیای که این حس ایجاد میکند، آنقدر زیاد است که فرد را
درگیر خود میکند؛ آنگونه که حتی شاید نتواند از دست آن نجات پیدا کند و هر حرفی
که بزند، صرفا در جهت بیان این است که «من آنجا بودم و واقعه جور ِ دیگری بود.»
ابراهیم اصغرزاده ـ بهعنوان یکی از همان دانشجویان
ـ پیشتر گفتوگویی مناظرهگون داشته با تهمینه میلانی (+). چنین برداشتی دارم که
حتی زمانی که خانم میلانی میکوشد فضای بحث را به نقد فیلم ـ فارغ از مطابق بودن
یا نبودن آن ـ سوق دهد، باز هم ابراهیم اصغرزاده دارد تلاش میکند برگردد
به این بحث: «من آنجا بودم و این جزییات مطابق نیست.» جایی از بحث، خانم
میلانی چنین میگوید:
"به نظرم آقای اصغرزاده روی اتفاقاتی که افتاده تعصب دارند و خوشبختانه من این تعصب را ندارم."
بهگمانم واکاوی این حس «من آنجا بودم» چیزهای
جالبی به دست میدهد؛ مثلا اینکه هرچه روایت تو عینیتر باشد، این حس شدیدتر میشود؛
هرچه روایتی که غیرمطابق است پذیرفتنیتر بشود، این حس شدیدتر میشود؛ هرچه روایت
غیرمطابق گستردهتر شود، این حس شدیدتر میشود و ... از سوی دیگر، چنین به نظر میرسد
که گاهی قدرت ِ این حس آنقدر هست که نباید از کسی که درگیر ِ این حس شده، توقع
داشته باشیم بتواند از بیرون ِ آن به ماجرا نگاه کند. گاهی این تعصب، موجّه است
[بهگمانم]!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر