لپتاپها لولا دارند؟ حالا اسمش را بگذاریم لولا. منظورم همان دو نقطهای است که نمایشگر ِ لپتاپ وصل میشود به صفحهکلید. خیلی وقت پیش، یکی از این لولاهای لپتاپم شکسته بود و آن تکه کابلی که تشکیلات افقی لپتاپ ــأعنی صفحهکلیدــ را به تشکیلات عمودیش ــأعنی نمایشگرــ وصل میکرد عیان شده و آمده بود جلوی چشمم. کمکم نمایشگر پرشهایی پیدا کرد که البته با وِرد و ذکر، همین سیم را دستکاری میکردم و درست میشد. تا حدود یک ماه پیش.
رفته بودم دانشگاه که مثلا به استاد راهنما گزارش ِ پیشرفت رساله را بدهم. لپتاپ را هم برده بودم که تعداد فیشها و فهرستبندی و باقی کارهایی را که کردهام عیناْ نشانش دهم تا گندهکاری عقب ماندن ِ کارها را بپوشانم. توی اتاق کیف را روی میز گذاشته بودم که بیخبر تلوتلو خورد و افتاد. صدای گرومپی آمد و یحتمل مثل فیلمها گرد و خاک ِ زمین از دور و بر کیف بلند شده بود که البته من ندیدم. سریع کیف را باز کردم و تبلت را چک کردم. به سختجانی لپتاپ آنقدر گمان داشتم که دلم از سالم ماندنش قرص باشد. تبلت را بالاپایین کردم و دیدم ساق و سلامت است. خیالم که راحت شد، لپتاپ را درآوردم و پهن کردمش روی میز تا گزارشی را که ذکرش رفت تحویل استاد راهنما بدهم. اما تا ویندوز بالا آمد نمایشگر رنگیرنگی ــعمدتاْ صورتیــ شده بود. حتی با تکان خوردنهای مختصر صفحهکلید هم تصویر قطع میشد و آن سیم کذایی هم دردی دوا نمیکرد. و این آغاز ماجرا بود.
چند روزی هست که به بانو میگفتم لپتاپ را ببر مدرسهتان و ببین این اینترنتچیهای مدرسهتان از بلایی که سرش آمده سردرمیآورند یا نه. امروز بالاخره بانو لپتاپ را برد. سر ِ ظهر زنگ زد که ویندوزش را عوض میکنند و از اطلاعات بکآپ میگیرند. اما نمایشگرش را چند دقیقهی دیگر مهندس میآید و میگوید که درستشدنی است یا نه. چند دقیقهی بعد هم خبر آمد که درست میشود اما به خون جگر أعنی خرج زیادی که چندان نمیارزد. راهحل هم این بود که این لپتاپ را اوراق کنیم و مبلغ ناچیزی از قِبلش دریافت کنم و جاش یکی از لپتاپهای دفتر را بخرم. مدتها بود که چنین فکری توی سرم بود اما چندان جدی نشده بود این تصمیم. تا بانو شرح ماوقع را داد، مثل آدمهایی که از قبل فکر همه چیز را کردهاند جواب دادم که «عیبی نداره! اوراق کنیم.»
تلفن را که قطع کردم، دلم هُری ریخت. صبح که بانو لپتاپ را میبُرد در هیچ گوشهای از ذهنم تصور نمیکردم که ممکن است دیگر این لپتاپ را نبینم. اما حالا لپتاپ رفته است و دیدار مجددی در کار نخواهد بود. شاید این تشبیه عجیب باشد اما درست حس آدمی را داشتم که با یکی از نزدیکانش خداحافظی میکند و توی ذهنش است که شب دوباره هم را میبینند اما ناگاه خبر مرگش را میآورند. از خیلیها شنیدهام که وقتی از فاصلهی دور خبر مرگ عزیزی را شنیدهاند اما تدفینش را ندیدهاند، جایی از زندگیشان لنگ میزند و انگار «رفتهی خداحافظینکردهای» دارند که نمیدانند واقعا رفته است یا نه. بگذریم.
چرا آن تشبیه عجیب است؟ شاید فکر میکنیم اسباب و وسایل ارزشاش را ندارند که این همه جدیشان بگیریم. اما من دلبستگی عجیبی به هر چیزی دارم که روزگاری با آنها دمخور بودهام. برای من لپتاپ عنصر مشترک «حالا»ی من با «گذشته»های من است. من این لپتاپ را با اولین حقوقهای دستوپاشکستهام خریده بودم. با همین لپتاپ پول درمیآوردم. ساعت پنج صبح قبولی ارشدم را از توی همین لپتاپ دیده بودم. با همین لپتاپ پایاننامهم را نوشته بودم. دو، سه شب با همین لپتاپ برای ساختن فایل ارائهی پایاننامهم جان کنده بودم. از دل ِ همین لپتاپ بود که برای بانو نامه مینوشتم و برایش میل میکردم. شبهایی که همه خواب بودند و من بیدار، همین لپتاپ پابهپای من کار میکرد. گذشته از همهی اینها. وقتی سالهای گذشته را مرور میکنم، انگار است که دارم عکسهای مختلفی را از موقعیتهای متفاوت زندگیم میبینم. در خیلی از این عکسها همین لپتاپ گوشهای از تصویر جا خوش کرده است. لپتاپ ِ نازنینم یکی از نخهای نازکی بود که هنوز من را به گذشته پیوند میزد و من را در اتصال با گذشتهم نگه میداشت. حالا این نخ پاره شده است و من انگار چیزی را گم کردهام.
قبلتر به این فکر کرده بودم که «وطن یعنی رابطهی زمانی و مکانی ما با محیط اطرافمان. ما ماهیانی هستیم که
گاهی محیط دورادورما را یادمان میرود. اما درست وقتی که یکی از پیوندهای
زمانی و مکانی با محیط اطرافمان قطع شود، آنوقت است که تازه میفهمیم
«وطن» یعنی چه. التفات ِ ما به «وطن» زمانی است که «بیوطن» شده باشیم و
زمانی میتوانیم «وطن» را در میانهی الفاظ عاشقانهمان بگنجانیم که به آن
ملتفت شده باشیم. «غریب» است که میفهمد وطن چه دستنایافتنی و شیرین است.» (در این پست وبلاگی: +) حالا گمان میکنم لپتاپ تکهای از وطنم بود که با رفتنش نحوهای از اتصال من به گذشته بریده شده است.
معاشرت من با لپتاپم یکی از تجربههای هر روزیم بود. اما « تا
آن هنگام که تجربهای قابل تکرار باشد، به آلبوم خاطرات وارد نشده است.
اما درست لحظهای که دستنیافتنی بشود، دیگر با یک «خاطره» رودررو ایم.
خاطره در دلش «حسرت» را باردار است. خاطره یعنی دیواری به بلندای سرنوشت
میان من و آن تجربه فاصله انداخته باشد؛ آنگونه که تکرار آن تجربه دیگر
میسر نباشد.» (در این پست وبلاگی: +) حالا لپتاپ خودش شده خاطره و با رفتنش گذشتههای من از من دورتر شدهاند و دیوار ِ میان من و گذشتهها بلندتر شدهاند.
تلنبار شدن ِ خاطراتی که هیچ عنصر مشترکی با آنها ندارم قلبم را فشار میدهد. این خاطرات روی هم رفته جهانی را میسازند که روزگاری در آن زیستهام و حالا هیچ ربطی به آن ندارم. وقتی عناصر ِ مشترک ِ جهان فعلیم با این جهانها از بین میروند و ارتباطم با این جهانها گسسته میشود، تردید ذهنم را درمینوردد که «آیا واقعا این جهانها را تجربه کردهام یا فقط رؤیایی واقعنما بودهاند؟» لپتاپ و چیزهایی مانند لپتاپ با رفتنشان واقعیتهای گذشتهام را در رؤیا غرق میکنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر