گاهی آدمها غمی روی دلشان مینشیند که از نگاه دیگران مضحک است؛ مثلا غم ِ یک طرفدار ِ فوتبال بعد از خداحافظی ِ اسطورهی تیم ِ محبوباش. غم چیز ِ محترمی ست و حس ِ اینکه غمت مضحک بنماید مثل این است که به مقدساتات توهین شده باشد.
. . .
آیت داشت کتابی دربارهی ویراستاری میخواند. البته نه اینکه کتاب را بگیرد دستش و لم بدهد و چایبهدست بخواند و پیش برود. بل وقتی از خانه میآمد دفتر، بین راه و توی تاکسی تکهتکه کتاب را میخواند. مثلا گاهی صبحها که در را به رویاش باز میکردم، میدیدم سرش توی کتاب است و آرامآرام از پلهها بالا میآید. گاهی میانهی کار، فراغتی حاصل میشد و چند دقیقهای با هم گپ میزدیم. نکتههای جالب ِ همین کتاب هم یکی از موضوعات این بحثها بود. توی یکی از همین گپها، از ماجرایی مینالیدم و درددل میکردم. در جوابام، آیت به بخشی از همان کتاب ارجاع داد که یکی از نویسندگان ِ کتاب، دربارهی سرویراستاری کتابهای زندگینامه توصیه کرده بود عاشق سوژهتان باشید و دلزده نشوید. چون یحتمل چهار، پنج سال با او درگیر خواهید بود و این مدت از میانگین مدت ِ زندگی ِ مشترک در آمریکا بیشتر است.
. . .
یکسال و نیم ِ گذشته درگیر ِ رسالهی دکترا بودهام. وقتی میگویم «درگیر» باید کمی دربارهی نحوهی درگیریام توضیح دهم تا بهسادگی از کنار موضوع نگذریم. جیک و پوک رساله را که کنار بگذارم، ماهانه صد و هفتاد ـ هشتاد ساعت کار میکنم که بخشیاش تدریس توی مدرسه و دانشگاه است و بخشیاش کار توی دفتری که دغدغهاش تحقیق و تولید متن است. قاعدتاْ باید نتیجه بگیریم که وقت چندانی برای «درگیر» شدن با رساله نداشتهام. درست است اما مجبور بودهام اوقات دیگری را برای درگیری با رساله انتخاب کنم. مثلا تمام ِ مسیر رفت و آمد را درگیر رساله بودهام؛ آنقدر که گاهی قدمزنان از سر کوچهمان رد شدهام و یادم رفته بپیچم یا گاهی داخل کوچه پیچیدهام و تا جلوی در رسیدهام، اما دیدهام رنگ ِ در و شمایل ساختمان فرق میکند و با وارسی کردن سر و ته کوچه فهمیدهام کوچه را اشتباهی آمدهام. یا مثلا شبها که خسته و کوفته رسیدهام خانه، نشستهام پای مقالهها و کتابها و تا جایی که توان داشتهام فیش برداشتهام. یا مثلا تمام زنگهای تفریح ِ مدرسه سرم توی تبلت بوده و کتاب و مقاله میخواندهام.
دنبالهی حرفم را بگیرم. یکسال و نیم ِ گذشته درگیر سالهی دکترا بودهام. موضوع رسالهام یکی از ایدههای هیلاری پاتنم، فیلسوف تحلیلی معاصر، است. چند ویژگی پاتنم نقل زبانهاست. یکی گستردگی موضوعاتی است که دربارهشان مینویسد؛ دومی زبان جذاباش است و سومی تغییرات پیدرپی نظریههاش. دنیل دنت سال ۲۰۰۸ لغتنامهی طنزی در حوزهی فلسفه تدوین کرد که مدخل «هیلاری»اش این بود:
hilary, n. (from hilary term) A very brief but significant period in the intellectual career of a distinguished philosopher. "Oh, that's what I thought three or four hilaries ago."
ترجمهش میشود چیزی شبیه این:
هی . لا . ری. [اسم]: دورهای بسیار کوتاه اما مهم از حیات علمی یک فیلسوف ممتاز. «اوه. سه، چهار هیلاری قبلتر من به این موضوع فکر میکردم.»
حالا تصور کنید که یکسال و نیم گذشته را با نوشتههای چنین فیلسوفی کلنجار رفتهام.
. . .
آن روز داشتم با آیت درددل میکردم که خسته شدهام از کلنجار رفتن با پاتنم؛ آنقدر که کمکم دارم از او متنفر میشوم. آیت اما توصیهی سرویراستار را برایم تعریف کرد. من هنوز دو سال دیگر باید درگیر پاتنم باشم و بنا به توصیهی سرویراستار، باید بهخوبی با او کنار بیایم تا کارم به سرانجام برسد. پس با او کنار آمدم؛ نهتنها کنار آمدم که دوباره عاشقاش شدم و دوباره دلبستهی متنهایش شدم و دوباره دیدم که چه خوب مسئله را فهمیده و چه خوب میتوانم پشت سرش قدم بردارم. دوباره یراق کردم برای چند سال زندگی لذتبخش با پاتنم.
. . .
چند روز پیش پاتنم درگذشت. نتیجه؟ انگار محبوی را از دست دادهام و شاید در نگاه ِ نخست، غم ِ مضحکی باشد. اما غم چیز ِ محترمی ست و حس ِ اینکه غمات مضحک بنماید مثل این است که به مقدساتات توهین شده باشد.
سلام. خوشحالم در بلاگ اسپات کاربری مسلمان و فعال می بینم. البته به برخی مطالب شما ایرادهایی رو وارد می دونم، ولی الان جای بحثش نیست. سال نوی شما مبارک. اگر دوست داشتید به من هم سری بزنید.
پاسخحذف