با بانو حوالی میدان ونک بودیم و برنامه داشتیم از همانجا برویم کرج. ایستادیم توی صف خط ونک ـ کرج. زود نوبتمان شد و سوار شدیم. یکی از مسافرها، که خانم بود، به راننده، که سن و سالی ازش گذشته بود، گفت «گرمدره پیاده میشم.» اگر فاصلهی تهران تا کرج را سه قسمت کنیم، گرمدره دوسوم از تهران فاصله دارد و یکسوم از کرج. گاهی رانندهها برای فرار از ترافیک اتوبان تهران ـ کرج، از بزرگراه همت میروند و ناچار راهشان به گرمدره نمیخورد. راننده گفت «پس کرایهتون دوبرابر میشه.» خانم مسافر لحظهای تند شد که چرا و من هر روز همین مسیر را میروم و ... که صدای خندهی راننده بلند شد: «آخه وسط راه پیاده میشین و ما رو تنها میذارین.» این را که گفت نطقش باز شد. شیرینشیرین همهی ما را توی تاکسی خطاب قرار میداد و حرف میزد؛ پدرانه قصه میگفت و تکه میانداخت و لابهلاش نصیحتمان میکرد. میگفت من هم سه تا زشت دارم مثل شماها ــو اشاره میکرد به بانو و دو مسافر دیگر که خانم بودندــ و یه پدرسوخته مثل این ــو اشاره میکرد به من. میگفت دخترها به سن و سال شماها که میرسند بوی جدایی میآید؛ که میروند و بابا را تنها میگذارند. این «بوی جدایی» ترکیبی است که خودش غربت کولهبار غربت روی دوشاش است چه برسد اگر همراه باشد با صدای سوزدار پیرمردی که شاد و پرنشاط است اما وقتی وسطِ حرفهاش گریزی به علیاکبر ِ حسین میزند، بغضاش میگیرد و اشک توی چشمانش مینشیند.
میانهی حرفهاش آذری هم حرف میزد. از آینه خطاب به من گفت «میفهمی چی میگم؟» که گفتم «آره آذری میفهمم اما نمیتونم جواب بدم.» یکی دو شعر آذری خواند و پرسید «بچه کجایی؟» گفتم «همین کرج». گفت «اصالتا مال کجایی؟» گفتم «اطراف قزوین». لبخندی زد و پرسید «کجای قزوین؟» جواب دادم «تاکستان.» گفت «تات نیستی که آذری بلدی. دهاتتون کجاست؟» گفتم «نیکویه». من از آینه فقط چشمهاش را میدیدم. تا «نیکویه» را شنید چشمانش نازک شد. انگار خندهاش گرفت و یاد چیزی افتاد. کمی مکث کرد و گفت «میشناسم اونجاها رو. من سرهنگ ژاندارمریام. اونورا بودم.» باز مکث کرد و پرسید «قدیری هستی یا ششپری؟». گفتم «قدیری». باز هم چشمانش نازک شد. انگار آشنا و همشهری پیدا کرده بود. گفت «بزرگاتون رو میشناسم. دهات ما فلانجاست» و اسم یکی از دهاتهای اطراف نیکویه را بُرد. از پدربزرگم پرسید و تا گفتم برزعلی گفت «نوهی برزعلیای تو؟ میشناسمش. خدا بیامرزدش.». گفتمش از طرف مادر به گلمحمد میرسم. گفت «گلمحمد رو همه میشناسن. بزرگ اونجا بود.»
روی صحبتش شده بود من و بانو. به بانو میگفت اینها اصیل اند آنجا و یکییکی اسمها را میگفت و قصههایشان را تعریف میکرد. خندهام گرفته بود. از همان آینه نگاهم کرد و به بانو گفت «خندهش درست عین نیکویهایهاست. ابروهاش نیکویهایه.» راست میگفت. یکی از شباهتهای خاندان پدری ما همین ابرویمان است.
نزدیک کرج که رسیدیم، گفت «خاطراتم رو آوردی جلو چشمام.» کمی مکث کرد و همین را به زبان آذری نجوا کرد. یک آذری اگر به زبان آذری حدیث نفس کرد، مطمئن باش دارد از عمق جانش حرف میزند. آذریها در اوج احساساتشان ــچه شادی باشد و چه غمــ ناخودآگاه آذری حرف میزنند. وقتی پای روضه مینشینند، تا مداح دو کلمه آذری میخواند احساساتشان به جوش میآید و اشکشان جاری میشود. زبان مادری به دل و جان آمیخته است. بانو از آینه راننده را بهتر از من میدید. میگوید تا این جمله را گفت چشمانش پرِ اشک شد.
رسیدیم کرج. اسمش را پرسیدم و خوشوبشی کردیم و بعد، خداحافظی. به بانو گفتم نفسم میگیرد از فکر کردن به روزی که هفتادسال خاطره توی سرم باشد و بین من و خاطراتم سالها دیوار زده باشند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر