۷ شهریور ۱۳۹۳

در باب پابند کردن واقعیت‌ها با تصویر

قدیم‌تر توی روستای ما کسی بود که به‌ش می‌گفتند «هپنگ‌قاسم»؛ شاید معناش بشود چیزی مثل «قاسم‌ جوشی». قاسم شش‌ماهه به دنیا آمده بود و زود عصبانی می‌شد. الان که هپنگ‌قاسم آمده به این متن، به خاطر جوشی بودن‌ش نیست. ماجرای دیگری دارد. هپنگ‌قاسم تنها بود؛ هم‌سری نداشت. اما نوار کاستی داشت که نمی‌دانم محتواش چه بود. هر شب نوارش را برمی‌داشت و می‌رفت خانه‌ی یکی از اهالی روستا و می‌گفت آمده‌ام با هم نوار را گوش کنیم. شب را آن‌جا می‌گذراند و فرداش دوباره جایی دیگر. هپنگ‌قاسم با نوارش معروف شده بود.
*     *     *
آن روزها هنوز دستگاه ویدئو رایج نشده بود. هنوز دوربین‌های هندی‌کم از عجایب بود و داشتن‌ش یک اتفاق نادر. یکی از دایی‌های من دوربین هندی‌کم داشت و البته تشکیلات ویدئو و یک فیلم ویدئویی خاص به زبان ترکی. معمولاً در هر ماجرایی دوربین‌ش را علم می‌کرد و بعضی وقت‌ها هم ویدئو و فیلم‌ش را به خانه‌ی اقوام می‌برد. دایی از آن‌ آدم‌هایی بود که سعی می‌کرد از دور هم جمع شدن‌های‌مان فیلم بگیرد؛ ولو با دوربین‌های بی‌کیفیت گوشی‌ها. 

بعضی از افراد خانواده گاهی ریزریز پشت سر ِ دایی می‌خندیدند که شده هپنگ‌قاسم دوم. تازه‌به‌دوران‌رسیده است و هی با دوربین‌هاش ور می‌رود. تا دی‌شب.

دی‌شب خانه‌ی همین دایی میهمان بودیم. میهمانی هیچ ویژگی خاصی نداشت؛ درست مثل سایر میهمانی‌ها. اما آخر میهمانی ناگهان دایی هم‌چون شعبده‌باز وارد میدان شد و وضع را تغییر داد؛ ذهنیت‌هامان را هم. 

دایی فیلم‌هایی که قبلا گرفته بود را جمع و جور کرده بود و مبتدیانه سرهم کرده بودشان. یکی از صحنه‌های آن، برای سال 79 بود؛ مراسم چهلم ِ مادربزرگ پدری مادرم. همه‌ی خانواده رفته بودند روستا و قبل از شروع مراسم، خانه‌ی پدربزرگ مادری مادرم جمع شده بودند زیر کرسی‌ها. فیلم تدوین شده بود تا یادبودی باشد برای همان مادربزرگ مرحوم. اما اتفاق تازه‌ای افتاد. همان‌طور که دوربین روی حاضران می‌چرخید، ناگهان آدم‌هایی را دیدیم که تکان می‌خوردند، می‌خندیدند، نفس می‌کشیدند، میوه می‌خوردند و حرف می‌زدند اما سالیانی بود که مُرده بودند. فیلم برای یادبود یک نفر بود اما ناگهان یادمان آمد که چندین‌نفر از آن جمع مُرده‌اند. بهت‌آفرین بود. من بعد از حدود ده سال تصویر متحرکی از پدرم را دیدم. مادربزرگ و پدربزرگ مادری مادرم هم آن روزها زنده بودند. گوشه‌ای از تصویرها، جوانی بود که مدتی بعد به‌کلی مفقود شد و هیچ خبری ازش نشد؛ یا جوان دیگری که در یک اتفاق ناگوار همین چندسال پیش فوت کرد. چشم‌های همه‌ی میهمان‌ها اشک‌آلود شده بود. 

تصویرها زندگی آدم‌های مُرده را نشان‌مان می‌دادند نه ژست عکاس‌خانه‌ای عکس‌های یادبودشان را. این عکس‌ها معمولا جوری گرفته می‌شوند که انگار عکاس و سوژه «ملتفت‌»اند که باید از قالب روزانه‌شان خارج شوند و تصویری بگیرند که ربط چندانی با حیات روزمره نداشته باشد. اما این فیلم‌ها «بی‌التفات» بودند؛ هیچ یک از این سوژه‌ها نمی‌دانستند که یک سوژه‌ اند و بعدها همین تصویر، یادبودی برای مرگ‌شان خواهد بود. همه خودشان بودند؛ با واقعیت روزمره‌شان.

من این حس را داشتم؛ بعدتر کسی هم به زبان آورد که ای کاش دایی دوربین‌ش را بیاورد و از همین جمع کنونی‌مان هم فیلمی بگیرد؛ از همین لحظه‌هایی که آن‌قدر نزدیک‌ش هستیم که «با هم بودن‌»‌مان را نمی‌فهمیم و روزگاری تمنای تصویری از آن را خواهیم داشت. 
*     *     *
خاطرات وقتی در حافظه می‌مانند خاک می‌خورند. کم‌کم وضوح‌شان از بین می‌رود و جایی می‌رسد که به قول آن نویسند، مرده‌ها را جوری به یاد می‌آوریم که جای چشم‌هاشان فقط دو تا گودی روی صورت دارند. دیگر نمی‌توانیم جزییات را به خاطر بیاوریم. آن‌قدر وضوح‌شان کم می‌شود که کم‌کم مردّد می‌شویم که خواب بودند یا واقعیت ِ دور. وقتی وضوح‌شان کم می‌شود، کم‌کم می‌توانیم در آن‌ها دست ببریم و خیالات‌مان را هم با آن‌ها بیامیزیم. دیگر از آن «اتفاق ِ افتاده» فاصله می‌گیرند.

تصویرها لطف بزرگی به واقعیت‌ها می‌کنند. دست‌کم آن‌ها را واقعی نگه می‌دارند و نمی‌گذارند به دامان رؤیاهای مبهم بیفتند. تصویرها واقعیت‌ها را در بند ِ واقعیت نگه می‌دارند ولو دیگر آن واقعیت‌ها وجود نداشته باشند. تصویرها ...   

پ.ن: شاید چندان دل‌چسب نباشد که در لحظه‌ی وقوع یک واقعیت، دوربین به دست به دنبال جمع کردن سند باشیم. شاید واقعیتی که به یک رؤیا تبدیل شده است شیرین‌تر از واقعیتی باشد که سفت و محکم جلومان می‌ایستد و می‌توانیم جزییات‌ش را ببینیم. نمی‌دانم.
  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر