درست یادم نیست. ماهها و شاید سالها پیش توی وبلاگی خوانده بودم این صحنه فیلم را. که مرد ِ داستان دل داده بود به سینما و کارگردانی؛ آنقدر که زندگیش از هم پاشیده بود و زنش خواسته بود ترکش کند. وقتی زن چمدانش را بسته بود که از خانه برود، برای لحظهای صورتش را برگردانده و دیده بود مرد ِ داستان انگشتان سبابه و شست دو دستش را جوری روی هم گذاشته که ـ شبیه کارگردانها ـ انگار دارد کادر میبندد؛ انگار دارد رفتن همسرش کادر میبندد.
گاهی کک ِ چیزی میافتد به جان آدمی [یا به بیان پاچه ورمالیدهش: گربهی چیزی میافتد توی خشتک آدمی] و تمام فکر و ذکر آدم را پر میکند. مثل خوره تمام هستی فرد را میخورد و خودش میشود هدف و غایت زندگیش. اسمش را هرچه میخواهی بذار: «مسئله»، «مسئلهوار»، «پرابلماتیک»، «ویر»، «خارخار» یا هر چیزی دیگر. قدیمترها میگفتند نافش را با فلان چیز بریدهاند! حالا یکی ممکن است دغدغه فیلم و سینما داشته باشد و یکی دغدغه تیاتر و یکی دغدغه دوربینی شدن و یکی دغدغه جمع کردن کلکسیون فلان و یکی دغدغه دین و یکی دغدغه سیاست و یکی ...
استادی داشتیم که روش تحقیق درس میداد. میگفت دانشجوی ارشد «سوال» دارد و دانشجوی دکترا «مسئله». میگفت دانشجوی ارشد از خوابش میزند تا جواب سوال را پیدا کند اما دانشجوی دکترا به دنبال مسئلهش سراسیمه از خواب میپرد. راست میگفت. آدمی که مسئله دارد زندگیش را میگذارد برای پیگیری آن مسئله. هر جا که میرود مسئلهش را میبیند. هرچه که میخواند مسئلهش را میخواند. هرچه که میشنود ردْ پای مسئلهش را مییابد. از ابر و باد و مه و خورشید و فلک اگر چیزی به او برسد که ربطی به مسئلهش داشته باشد، قلبش میشود گنجشککی توی سینه و تالاپ تولوپ میکند. مسئله حتی از محبوب و معشوق هم حیاتیتر است مگر آنکه خود ِ محبوب مسئلهش باشد یا آنکه محبوب را طبق دغدغهش انتخاب کرده باشد. تاریخ را بخوانیم: چهبسا محبوبها که فدای مسئله عاشقها شدهاند.
مسئله و دغدغه و خارخاری که ذهن را درمینوردد را تعریف کردم. بگذارید مثل منبریها بگویم «عرضم تمام» و آخرش را با روضه تمام کنم: دلها بسوزد برای غربت کسی که میبیند راهی ندارد به جز وداع با مسئلهش. درست مصداق «من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود» است شرح ِ این وداع. روضه را مکشوف نمیخوانم. باقی با خودتان!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر