۱۲ فروردین ۱۳۹۳

عدد نده (1)؛ گور پدرر حافظه یا چرخه‌های انحطاط

داشتیم زندگی‌مان را می‌کردیم. اما «حافظه» کار را خراب کرد. گاهی که اتفاقی برای‌مان می‌افتاد یا در موقعیتی قرار می‌گرفتیم، یادمان می‌آمد که مدتی قبل‌تر هم همین اتفاق را دیده بودیم یا با همین موقعیت سروکار داشته‌ایم. «حافظه» به ما فهماند که چیزهایی هست که «تکرار» می‌شوند. مثلا دیدیم که وقتی ابر می‌آید، باران می‌بارد. وقتی دل‌م می‌شکند، غصه‌دار می‌شوم. وقتی برف‌ها آب می‌شوند، درخت‌ها جوانه می‌زنند و ... 

خب ما آدم‌ها توی قبیله بودیم و با هم حشر و نشر داشتیم. پس دور هم جمع شدیم و این تکرار‌ها را برای هم تعریف کردیم. به این نتیجه رسیدیم که «چرخه‌»‌هایی وجود دارد که مدام تکرار می‌شوند. این خیلی خوب بود. می‌توانستیم یکی از چرخه‌ها را چرخه اصلی بگذاریم و تا دل‌مان بخواهد ازش استفاده کنیم. اما سوال این بود که کدام چرخه را چرخه اصلی بگذاریم؟ کسی از چرخه‌های خاص خودش گفت؛ مثلا این‌که هر از گاهی دل‌ش می‌خواهد برود سر قله بنشیند و آواز بخواند. دیگری گفت من این چرخه‌ی تکرار را ندارم. در عوض، هر از گاهی حس می‌کنم دل‌م گرفته. باز هم نشد. آن‌قدر دست‌به‌دست شد این چرخه‌ها تا آخر همه قبول کردیم که چرخه‌ای را به‌عنوان چرخه اصلی قبول کنیم که برای همه قابل لمس باشد. پس سبز و زرد شدن برگ‌ها و سپید شدن زمین را چرخه اصلی گذاشتیم. این‌گونه «سال» اختراع شد. 

«عدد» کمک‌مان کرد که برای هر چرخه یک شماره تعیین کنیم. چرخه شماره یک؛ چرخه شماره دو؛ چرخه شماره سه و قس علی‌هذا. این‌گونه «تقویم» اختراع شد. خوش‌حال شده بودیم که دیگر می‌توانیم پس و پیش‌مان را تعیین کنیم. بگوییم: «رئیس قبیله در میانه سه چرخه پیش، به سفر دراز زیر زمین رفت.» یا «چند روز دیگر، چرخه فعلی تمام می‌شود و چرخه بعدی شروع!». از آن فراتر، دیگر می‌توانستیم آدم‌ها را هم با همین چرخه‌ها بنامیم «فلانی 38 چرخه را گذرانده!» «بهمانی 42چرخه‌ای است». «آدم‌های 55 چرخه‌ای موهای‌شان حدودا جوگندمی است.» و...

اما همین چرخه‌ها، آغاز انحطاط بود. سلّمنا که این چرخه‌ها سودی داشتند! اما لامصّب! جوانی را که پیر می‌شود و پیری که جوان می‌ماند؛ چرخه آن‌ها، چرخه سبز و زرد برگ‌ها و سپیدی زمین نیست. چرخه دل‌شکستگی‌هاشان موهاشان را رنگ می‌کند. هرچه دل‌شکستگی‌هاشان مکرر، موی سرشان سپیدتر. انحطاط از همان روزی شروع شد که دور هم جمع شدیم و قرار شد برای همه «یک» چرخه واحد انتخاب کنیم. حال آن‌که هرکس چرخه‌ای برای خودش داشت.

داشتیم زندگی‌مان را می‌کردیم که شوق «بیایید یک چرخه اصلی تعیین کنیم» همه چیز را به هم ریخت! اصلا گور پدر حافظه! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر