سالها پیش که تنهمان به تنه ادبیات خورده بود، جایی خوانده بودم که «عشق» از منظر مولانا، نه ساحل ِ سلامت که دریای پرخونی است پر از مصائب؛ باید خون داد در این راه. از آن روزگار، نگاه مولانا به «عشق» برایم دلنشین بود. چرا؟ نمیدانم!
حالا فرض کنیم دیدگاه مولانا درست باشد؛ پس میتوانیم چیزی شبیه جمله زیر را بگوییم:
الف) عشق دریای خون است.
میخواهم این استعاره را دنبال کنم و ببینم میتوان چیزهایی از شباهت «عشق» و «دریای خون» بیرون کشید یا نه.
نخستین نکته بهگمانم در باب ِ «ساحل داشتن/نداشتن» این دریاست. بگذارید دو صحنه را تصویر کنم و بر اساس آنها حرفم را ادامه دهم:
صحنه نخست: یک استعاره تصویری از «دریای خون» میتواند این باشد که «عاشق» در حال شنا کردن میان این خونستان باشد و «معشوق» بر ساحل ایستاده؛ عاشق به تقلای دیدار معشوق، به سوی ساحل شنا میکند و وصال، هنگامی است که عاشق به ساحل ـ معشوق ـ برسد و حالا، دوران «ساحل ِ سلامت» آغاز میشود.
صحنه دوم: عاشق در حال شنا کردن میان دریای خون است و معشوق بر ساحل ِ سلامت ایستاده. هدف به ساحل رسیدن نیست؛ هدف غور و غوص در همین دریای خون است. پس، معشوق هم کمکم دل به دریا میزند و با هم در دریای خون شنا میکنند. طبق این تصویر، عشق یعنی «بودن در دریای خون» و اوج آن زمانی است که هم معشوق و هم عاشق در این دریا غوطهور شوند؛ ایستادن بر ساحل ِ سلامت، خارج شدن از دایره عشق است.
من تصویر دوم را بیشتر میپسندم؛ هرچند ابتدای عاشقی با نیاز ِ عاشق و ناز ِ معشوق جان میگیرد اما در ادامه آن، بار سنگینی بر دوش معشوق است تا دوام این رابطه عاشقانه را حفظ کند. او نیز باید دل به دریا بزند و هوای عاشقش را داشته باشد. بهگمانم منتهی شدن رابطه عاشقانه به همزیستی تحت عنوان «همـسر» بودن نیز میتواند مؤیدی باشد بر اینکه قرار است هر دو عاشق و معشوق هم باشند.
میخواهم این استعاره را کمی بیشتر بشکافم: معادل «مهارت شنا کردن» در عشق، مهارت عاشقی است. آیا قرار است عاشق/معشوق «مهارت شنا کردن/عاشقی» را بلد باشد، آنگاه دل به دریا بزند؟ جواب یک کلمهای: نه! گمان میکنم ترکیب «دل به دریا زدن» گواه این است که مهارت داشتن مهم نیست. ترکیب دل به دریا زدن، من را یاد ایمان کرکگوری میاندازد که قرار نیست از نتایج و حدود و قصور ایمانمان مطمئن باشیم و بعد، به شنا بپردازیم؛ بل باید تصمیمی مؤمنانه گرفت حتی اگر عقل میگوید نرو.
اما در باب ِ «مهارت شنا کردن در دریای عاشقی» گمان میکنم میتوانیم حرفهای بیشتری بزنیم. ما آدمها تجربهی تاریخی غنیای داریم از «فرهنگ عاشقی». شاید در زبان فارسی این تجربه تاریخی غنای بیشتری هم داشته باشد. میخواهم ارتباطی برقرار کنم میان این «فرهنگ عاشقی» و مهارت شنا کردن در دریای عشق. به نظرم میرسد، آدمها قرار نیست آشنا به مهارت شنا باشند اما با دست و پا زدن، کمکم یاد میگیرند که چهطور عاشقی کنند. در این میان، فرهنگ عاشقی کمک میکند که فرد عشقش را با پارادایم تاریخی عاشقی بسنجد؛ اما اینجا رابطه دوطرفه است: عاشق از فرهنگ عاشقی یاد میگیرد و به آن میافزاید و با یادگرفتههاش بار دیگر سراغ آن میرود و باز هم یاد میگیرد. چیزی شبیه دور هرمنوتیکی است بهگمانم.
عاشق، وقتی خود را اسیر حسی ناشناخته میبیند، تکیه میکند به «فرهنگ عاشقی» و میفهمد «عاشق» شده است. میبیند احساسات عجیب و غریب او را کسانی دیگر در جغرافیا و تاریخی دیگر نیز داشتهاند. دلگرم میشود به «عاشق بودن». به عشقش میاندیشد و حالا نکتههایی از آن مییابد و دوباره به فرهنگ عاشقی سر میزند و دوباره نکتهآموزی میکند و ...
ممکن است کسی بپرسد چرا باید برای عاشق بودن، تا ابدالدهر در دل ِ دریای خون بود؟ چرا عشق و ساحل سلامت همخوانی ندارند؟ مدتها پیش، دیدم که مصطفا ملکیان جایی در باب ِ دین و حقیقت گفته بود ما باید خود را نه بهسان افرادی ایستاده بر روی کشتی هدایت، که شناگرانی به سمت حقیقت ببینیم. همه به سمت حقیقت میرویم؛ راه پرخطر است و بیم غرق شدن هم همیشه همراهمان. احساس میکنم استعاره شنا کردن در دریا، به گونهای این دو مفهوم را ـ عشق و ایمان را ـ به هم نزدیک میکند. معتقدم عشق از مقوله ایمان است. همانطور که غوص دائمی در دریای حقیقتجویی را میفهمیم، همانطور نیز بودن ِ دائمی در دریای خونین ِ عشق نیز معنا مییابد. والله اعلم بالصواب البت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر