یکم
فرض کنیم استاد دانشآموزی را پای تخته میآورد تا یک سوال ِ ساده ریاضی از او بپرسد. استاد مینویسد: ؟=31+22 و دانشآموز، در جای خالی ـ با طمأنینه ـ مینویسد: 470. ما آدمهایی که حساب و ریاضی سرمان میشود، در صورت مواجهه با کسی که جواب سوال را 52 یا 54 مینویسد، میتوانیم تشخیص دهیم که کجای کارش اشکال دارد. اما وقتی جواب 470 را میشنویم، شکاف بزرگی بین پیشبینیمان و آنچه نوشته شده، حاصل میشود. "ویتگنشتاین میگوید این جواب بزرگتر از آن است که یک اشتباه تلقی شود. شکاف ِ تعجبآور میان آنچه ما انتظار داریم و آنچه ارائه میشود، روشن میسازد که بازی زبانی متفاوتی در جریان است."
آنچه ویتگنشتاین میگوید، برای تمایز بین کانتکستها و پارادایمها و گفتمانها و ... هم جاری است: وقتی شکاف بزرگ و تعجبآوری بین آنچه پیشبینی میکردیم و آنچه واقع شده دیدیم، دیگر نمیتوانیم آن را یک اشتباه بدانیم. باید محترمانه رفتار کنیم چون با یک ساختار و شبکه جدید معنا مواجهایم.
دوم
ارسطو در بخش صناعات خمس ارگانونش، علاوه بر برهان و جدل و مغالطه و خطابه، به صنعت شعر هم پرداخته بود. جملهای در باب صنعت شعر است که نمیدانم منتسب به ارسطوست یا منطقیون مسلمان میگویند: «اکذبه اعذبه: دروغترین ِ آن، شیرینترین ِ آن است.» یعنی اگر شما در مباحث زیباییشناختی ـ بالاخص شعر ـ هرچه بیشتر از صدق فاصله بگیرید، گزارههای شیرینتری را بیان خواهید کرد. نمونه اعلای چنین ایدهای، مبالغه و اغراق است. وقتی بگویی: «عالم بقای خود از بودنت گرفت» شکاف بزرگی میان واقعیت و آنچه گفتهای رسم کردهای؛ فاصله زیادی از «صدق» گرفتهای، پس شیرینتر سخن گفتهای.
سنتیها البته همچنان به صدق پایبند بودند و میگفتند آنجا عالم ِ فاصله از صدق است و وقتی حال و حولت تمام شد، برمیگردی به عالم ِ صدق. اما اگر آنچه ویتگنشتاین گفت را اینجا جاری کنیم، قرار نیست آن عالم، شأنی فروتر از عالم واقعیت داشته باشد. اما فعلا از این میگذرم.
سوم
وجه اشتراک دو دیدگاه بالا چیست؟ بهگمانم در هر دو، آن «کانتکست ِ دوم» دارای معنای خاص خودش است. در دیدگاه ویتگنشتاین (و دیدگاههای مشابه آن)، نمیتوان گفت پاسخ 470 یک اشتباه است؛ دیگر با یک کانتکست جدید مواجهایم. در نگاه منطقیون سنتی هم دیگر با متر ِ صدق و کذب گزارههای شعری را بررسی نمیکنیم. آنجا دیگر ذوق و زیباییشناسی است که راه را پیش میبرد.
چهارم
عاشقی را فرض کن که تمام حالات درونش نسبت به معشوق را واکاوی کرده و میبیند حس عجیبی به او دارد. سعی میکند در مقام انتقال این حس به معشوق، به او بگوید: «نگاه ِ تو سنگ را آب میکند.» اگر معشوق در جوابش ـ از سر ِ طنز ـ بگوید: «والّا ما کلی به سنگها خیره شدیم اما آب نشدهاند.» به گمانم خلط کرده است بین عالم ِ ذهنی عاشق و عالم واقعیت. عاشق این گزاره را و تعجب درون آن را آنچنان عینی میداند که مواجهه طنزآمیز ِ معشوق با آن را نوعی تمسخر آن نگاه میداند. عاشق در عالم جدیدی غور میکند و اگر معشوق ـ یا هر کسی دیگر ـ در آن عالم وارد نشوند، بیشتر سوهان روح عاشق میشوند تا یار او. چرا؟ چون عاشق احساس میکند حرفی درونش سنگینی میکند و وقتی در مقام بیانش میآید، با واکنش طنزآمیز ـ و در نگاه او: تمسخرآمیز ـ دیگران مواجه میشود.
حتی گاهی ممکن است عاشق در مقام بیان حس درونیش به معشوق، از تمثیل و استعارههایی استفاده کند که در ظاهر متناقض بیایند. مثلا بگوید: «جانم را بیشتر از تو دوست دارم چون به عشق تو ـ معشوقترینم ـ صیقل خورده.» اینجاست که موقعیت خطرناکتر میشود: راحتتر میتوان او را به استهزاء گرفت که داری «چرند» میگویی و او همچنان احساس میکند با تمام ِ توانش توانسته «حرفهای مگوی واقعی» را به قالب کلمات بریزد.
پنجم
حرفم تمام شد. اما جا دارد گریزی بزنم به بحثهای پیرامون زبان دینی که چیزی شبیه همین بحث در آنجا جاری است. فرض کن کسی بگوید: «من نمک طعامم را هم از قدیسان میگیرم». شخصی در جوابش بگوید: «مگه بقالاند قدیسان؟» یا «مگه بقیه که قدیس ندارند، توی غذاشون نمک نیست؟» برخی معتقدند این جوابها درست مانند همان جواب معشوق به عاشق است که: «والّا ما کلی به سنگها خیره شدیم اما آب نشدهاند.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر