دیدهاید بچهها را که میشود چنین معاملهای باهاشان کرد: یک کاغذ بیارزش رنگارنگ در مقابل یک چکپول ـ مثلا ـ پنجاههزار تومانی. در نگاه ِ او، کاغذ رنگارنگ باارزشتر است از آن چکپول مزخرف حوصلهبر ِ پر از شکلهای اجقوجق بیمعنی. این یک حس کودکانه است.
تبصره: همینجا مرادم از «کودکانه» را بگویم تا یک قران و هفتزارمان در این میانه گم نشود: گاهی ما رفتاری را کودکانه میدانیم چون «ابلهانه» است. مثلا قهر کردن سر ِ یک فحش بیدردسر. اما گاهی رفتاری را کودمانه میخوانیم چون «معصومانه» است. زین پس و در این نوشته ـ و فقط در این نوشته ـ وقتی میگویم کودکانه، منظورم معنای «معصومانه» آن است.
این یک حس کودکانه است؛ یعنی چیزهایی که برای آدمبزرگها «ارزش» به حساب میآیند از منظر کودک، پشیزی نمیارزد و در مقابل، چیزهایی ارزشمند است برای کودک که بزرگترها از کنارشان خندهکنان رد میشوند. با این حال، کودک و بزرگسال در این مشترکاند که چیزهایی را ارزشمند میدانند و چیزهایی را بیارزش.
گاهی آدمبزرگها وارد بازیای میشوند که باید چیزهای باارزش رو کنند. یعنی قاعده بازی اقتضا میکند تنها با روی میز گذاشتن چیزهای باارزش بتواند بازی را پیش ببرد. اما مسئله درست اینجا آغاز میشود: وقتی که یکنفر در دستهبندیها، جزو آدمبزرگهاست اما دستش از «باارزشها»ی بزرگسالان کوتاه است. اینجا بازی برای این آدمبزرگ ِ فاقد چیز ِ باارزش سخت میشود. این آدمبزرگ میفهمد که باید چیزی ارزشمند رو کند اما میفهمد که چیزی ارزشمند در چنته ندارد؛ پس طی یک فرایند ـ خودآگاه یا ناخودآگاه ـ شیفت میکند به معیارهای ارزش در عوالمی غیر از عوالم بزرگسالی ـ مثلا معیار ارزش در عوالم کودکانه. بگذارید با مثالی داستان را پیش ببرم:
تصور کنید دو نفر افتادهاند توی بازی عاشقی: یکی سرمایهدار است و دیگری یک نویسنده بیمایه. فرض کنید پسرک سرمایهدار، وقتی میخواهد دل معشوقش را به دست بیاورد، انگشتر برلیانی بخرد و در جعبه مخصوص زیورآلات بگذارد و بدهد دست معشوق؛ وقتی میخواهید جعبه انگشتر را توی ذهنتان رسم کنید، روی آن یک تکه روبان قرمز هم بچسبانید بیزحمت. آنطرفتر، نویسنده بیمایه هم میخواهد برای معشوقش چیزکی بخرد. اما میبیند نمیتواند کارت بازیای که عالم بزرگسالی میپسندد ـ هزینه مادی ـ را روی میز بگذارد. پس با خودش میگوید همه چیز که پول نیست و میشود با چیزهایی محبت را نشان داد. فرض کنید میرود یک خودنویس ـ و گمان مبرید که نمونه اصلی، بل نمونه فیک خودنویس پارکر ـ میخرد و سعی میکند با منطق ِ کودکانه ـ أی معصومانه ـ آن را گرانبهاتر کند؛ مثلا تکهای رمان قرمز به در خودنویس میبندد تا عشقش را برساند.
داستان تمام نشده؛ حالا فرض کنید این دو عاشق، هدیههاشان را به معشوقهاشان بدهند و از قضا، باد تندی در آن حوالی بوزد. در هر دو هدیه، آن تکه روبان قرمز را باد ببرد. یحتمل عاشق ِ نخست ـ أعنی سرمایهدار ـ برایش مهم نیست اما ای وای از دل نویسنده بیمایه. دلشکستگی نویسنده بیمایه از بر باد رفتن یک تکه روبان قرمز را چه کسی میتواند بفهمد؟ در حالی که در عالم آدمبزرگها یک تکه روبان، آنچنان ارزشمند نیست.
گاهی آدمبزرگها منطق ارزششان به منطق معصومانه و کودکانه تغییر میکند. و البته گاهی بعد از مدتی هم میفهمند که آنچه برایشان ارزشمند است ـ خودکار فیک پارکر و یک تکه روبان ـ از منظر عرف ِ آدمبزرگها ارزشمند نیست. من الان خیلی وقت ندارم حالات مختلفی که در انتظار چنین آدمهایی است را بگویم. اما بهگمانم تا همینجا کافی است برای اینکه تبیین کرده باشم چرا گاهی آدمبزرگهایی که ظاهرا همیشه موجّه و موقر بودند، ناگاه حالتی کودکانه و معصومانه به خود میگیرند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر