چهار، پنجساله بودم. مادرم داشت با خانم همسایه صحبت میکرد و من ناخودآگاه وقتی داشتم حرف میزدم، آب دهانم پرید بیرون! خانم همسایه با مهربانی گفت: "ئه وا ... چرا تف کردی؟" و من در عالم کودکانه تصمیم گرفتم یکبار دیگر عامدانه تف کنم. حس آن موقع کاملا توی ذهنم هست؛ با خودم گفتم وقتی من ناخودآگاه چنین رفتاری انجام دادهام و طرف گمان کرده عامدانه بوده، چرا یکبار هم عامدانه این کار را نکنم؟ قبول کنید که منطق ِ من در آن موقع قرار نیست در حال ِ حاضر قانعکننده باشد.
این بار، مادرم چشمغرهای رفت و خانم همسایه هم گفت: «عیبی نداره! به آقای قدیری ـ پدرم ـ میگم که تف کردی!» و مادرم هم ادامه حرفش را گرفت: «آره ... به باباش میگم» و چند دقیقهای ادای قهر بودن درآوردند. پدرم دست بزن نداشت اما ناگاه با شنیدن این حرفها آب داغی توی دلم ریخت. حالا استرس گرفته بودم و تا شب، این فشار روی دل ِ من ـ منی که چهار، پنج سال بیشتر نداشتم ـ سنگینی میکرد. شب که پدرم آمد، دلهره داشت مرا میکشت اما مادرم یادش رفته بود که اصلا چنین اتفاقی افتاده.
الان که نگاه میکنم میبینم زیاد اتفاق میافتد که در مقام تنبیه، به بچه کوچکی میگوییم: «باوشه ... به بابات میگم که شلوغ کردی!» و خودمان همان لحظه میدانیم که صرفا یک حرف است و واقعا قرار نیست چغلی کنیم یا اگر چغلی کنیم، اتفاق خاصی نمیافتد. من از روانشناسی و تربیت کودک چیزی نمیدانم اما تمام ِ حرفم اینجا این است که گاهی ما بیمحابا بچهای را تهدید میکنیم و خیال میکنیم خود ِ بچه هم میفهمد که این تهدید، فقط یک بلوف است؛ پس بهراحتی از کنارش میگذریم. اما بچه با این حرف، استرس میگیرد و زندگی آن روزش به دلهره میگذرد. گفتم ... من از روانشناسی چیزی نمیدانم و ممکن است کسی بگوید اتفاقا آن برخورد باعث شده که تا به امروز ـ که چند دهه از آن اتفاق میگذرد ـ همچنان جزییات واقعه را به یاد داشته و قبح تف کردن را فهمیده باشم. اما حرفم چیز دیگری است! باید در رفتارهام با بچهها حواسم باشد که نکند مسئلهای از نظر من بیاهمیت باشد اما درواقع، زندگی بچه را مختل کند.
این حرف البته گستردهتر از مواجهه با بچه است؛ هر مخاطبی را در برمیگیرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر