یکم
گرما بیحالم کرده بود؛ گرمای نیمه تیرماه؛ گرمای ظهر نیمه
تیرماه در حوالی قم. با این حال، وقتی کمکم میتوانستم هالهای از خانههای قم
ببینم، نگاهم افتاد سمت چپم؛ بهشت معصومه قم. نمیدانم تا به حال چشمتان به این
آرامگاه افتاده است یا نه ... اگر توجه کرده باشید، حتما دیدهاید که مقبرههای
خانوادگی همچون ویترین قبرستان کنار ِ اتوبان قد کشیدهاند. سرگرمی هربار قم
رفتن ِ من خواندن جستهگریخته نام سردر ِ این مقبرههاست. یکیشان پسوند
«کرمانشاهی» دارد و ابهت خانواده را نشان میدهد. یکیشان چیزی شبیه «فیوجی» است
در حالی که خطاط نتوانسته بهدرستی حق فاء و یاء را ادا کند و ...
نام بعضیشان را با قلم کوچک نوشتهاند و برخی را با قلمی بزرگتر.
در نگاه ِ نخست، یادم از تبلیغاتی آمد که سعی میکنند درشتتر بنویسند تا ذهن
مخاطب را درگیر کنند. اما به خودم آمدم و دیدم اینجا تبلیغ معنا ندارد؛ اینجا
مرگستان است.
دوم
با صادق نشستهام توی حرم، زیر ِ خنکای کولرهایی که نمیبینمشان.
نماز خواندن آن سه زائر چاق عرب را زل میزنم؛ بحث کردن آن طلبهها را سیر میکنم
و تلاش زائران خارجی را که سعی میکنند با گوشی از همدیگر عکس یادگاری بگیرند.
ناگاه چند نفر را میبینم که تابوتی را روی دست آوردند و گذاشتند روی زمین!
تصویرهای دیگر محو شد. حالا سفیدی کفن ِ میت است که مرا میخکوب کرده است. دوباره
میروم سراغ داستانسرایی درباره آدمهای این تصویر. مثلا میتی که الان ساکت و بیحرکت
خوابیده، شاید همین دیروز نمازش را توی حرم خوانده و حواسش به حساب دخل مغازهش
بوده. یا شاید آن جوانک گریان ِ بالای سرش، یاد کودکیهاش افتاده که دستدردست
میت، برای زیارت میآمد و حالا ...
همان چند دقیقهای که آنجا نشستهام، چند میت دیگر را هم میآورند.
هربار ـ از همان ابتدا تا آخرین لحظه ـ محو تماشای تابوت میشوم. روزی هست که کسی
تابوت ِ مرا ببیند و بگوید: "یحتمل روزی او هم خودش به تابوتی زل زده بود؟"
سوم
زیارت مختصری میکنم و از بالاسر بیرون میآیم. کمی آنطرفتر
بالای سر قبر علما میروم. قبر ِ آیتالله بهجت شلوغ است. چند نفری نشستهاند
و دستبهسنگ دارند دعا میخوانند بعضی هم ایستاده لبهاشان تکان میخورد. جوانکی
هم پشت جمعیت ایستاده و با پاش، جعبهای سبزرنگ را تکان میدهد؛ جعبهای به طول یک
متر و عرض نیممتر و ارتفاع 40 سانت. کم جلوتر میروم و میبینم روی جعبه ـ که
درست کنار قبر محمد منتظری است ـ چیزکی نوشته که نشان میدهد اینجا مدفن آیتالله
منتظری است. کمی عقبتر میآیم تا هر دو قبر در دایره نگاهم باشد. چیزی شبیه بغض
ـ بیآنکه بدانم سببش چیست ـ راه گلوم را میگیرد. سرم را میچرخانم و فاتحهای
برای شهید مطهری میخوانم و کمی بالای سر علمای دیگر قدم میزنم.
چهارم
تازه سوار ماشین شدهایم و داریم برمیگردیم. تیزی آفتاب
فرونشسته اما خورشید هنوز در آسمان است. گرما و خستگی امانم را بریده. سرم را کج
میکنم که روی شانه صادق بگذارم اما نگاهم میافتد به مقبرههای خانوادگی بهشت
معصومه؛ خطی از حجرههای ساکت و خاموش؛ حجرههایی خالی از جان و پر از مرگ.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر