چیز خاصی نمیخواهم بگویم؛ درست مانند گذشته. فقط بعضی تجربههام را میگذارم کنار هم و یکجور اشتراک بینشان پیدا میکنم و شاید کسی پیدا شود و بگوید: "فلانی! فلانجا فلانیها درباره این موضوع نظر دادهاند."
گاهی ما آدمها وقتی حرف میزنیم، واژهای را به کار میبریم که از بد ِ حادثه (و یا خوش ِ حادثه) آن را در معانی مجازی دیگری به کار میبرند. حالا گاهی اتفاق میافتد که در گفتوشنودهای روزمرهمان همین معانی موش میدوانند. بگذارید داستانی را تعریف کنم که مربوط است به این ماجرا:
من دوستی دارم که گویا خانوادهای سنتی دارند. خودش اما ـ اگر بخواهم توی تقسیمبندیهای این روزها جاش بدهم ـ سکولار است. علاوه بر اینها دوستْ وضعیتی داشت که نسبت به «نور طبیعی» حساس بود. سر ِ کلاس پردهها را باید میکشیدیم و مهتابیها را روشن میکردیم تا بتواند تمرکز داشته باشد. زیر ِ نور خورشید، آشفته میشد قیافهش و نمیتوانست روی چیزی تمرکز کند. یکبار بهش گفتم: "اگر با یک بچهمثبت مواجه شوی و از عقایدت بگویی و بعد هم بگویی به نور خورشید حساسیت داری، احتمالا طعنهت میزند که «بعله ... بعله. شما واقعا از نور گریزاناید؛ هم در عرصه زندگی روزمره و هم در عرصه تفکر!»"
داستان روشن است. نور یک معنای حقیقی دارد که همان تابش آفتاب است به روی زمین و یک معنای مجازی/استعاری که شاید حقیقت و هدایت و چیزهایی مانند این باشد. احتمالا در چنین مواجههای آن بچهمثبت معنای حقیقی را رها میکند و طعنهای بر اساس معنای مجازی میزند.
احساس میکنم اینکه در چنین موقعیتی معنای حقیقی را رها کنیم و آن را به شکل اسطورهای در یک معنای استعاری تعبیر کنیم، کمی نچسب است. حتی شاید کسی بگوید در متن ادبی شاید این اتفاق، جذابیتی داشته باشد. اما ذهن ِ من در این هم جذابیتی نمیبیند. حالا مثلا این را قیاس کنید با کسی که بیاید بگوید: "زنان ایرانی حق دارند چادر مشکی بپوشند. رنگ ِ جهالت مشکی است." احتمالا در نگاه نخست سخن آرایهمندی گفته است. اما کمی که میگذرد، چهرهی زشتی به خود میگیرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر