در ادبیات دینی حکایتی تعریف میشود که فرد میمیرد اما نمیفهمد؛ جزو مشایعتکنندگان دنبال جنازهش راه میافتد و شاید در دلش بگوید "خدا بیامرزدش". اما وقتی به سر قبر میرسند، میبیند که خودش است و اینجا بهت آغاز میشود.
نظریه من درباره 21 دسامبر این است که همه ما مردهایم الان. دقیقا مانند آن فرد مرده، داریم زندگی خودمان را میکنیم اما یک دانای کل، دارد نگاهمان میکند و میخندد که مردهاند و هنوز بدنشان گرم است؛ نمیفهمند.
القصه، هیچ راهی هم ندارم که نشانتان دهم که وضع امور فعلی، با وضع امور سابق متفاوت است؛ مگر آنکه بالای قبر، جنازه خودتان را ببینید و مطمئن شوید، 21 دسامبر پایان جهان بوده است.
پ.ن: ابطالناپذیر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر