سوار پژوی آردی شدم. سنی از رانندهش گذشته
بود. آخر مسیر، گفتمش کرایه 350 تومن است و 500 دادهام. درواقع منتظر 150 تومان
باقی بودم. گفت: «نهخیر ... کرایه اینجا 500 تومنه.» خب کرایه یکی از بیمعیارترین
چیزهاست. واقعا در دعوای بین من و راننده ـ در صورتی که مسافر دیگری نباشد ـ تنها
زور حکمران است. وقتی دید مصممم که پول را بگیرم، گفت: «اصلا بیا این پونصدتومنت.»
من در این جور مواقع پول را میگیرم. دستم را بردم طرف پول، آنچنان پول را قاپ
زد مجدد که نزدیک بود خندهم بگیرد.
پیاده شدم و چیزکی گفتم که کمی تند بود اما
خلاصهش این میشد که «راضی نیستم.» این، حربهای بود که او نمیتوانست جوابی در
مقابلش داشته باشد اما داشت.
گفت: «برو ببینم ... کرایه 600 تومنی رو 500
تومن گرفتهام ... اصلا من راضی نیستم.» و رفت.
*
* *
نمیخواهم از یک مورد جزیی نتیجه کلی بگیرم. اما
این میتواند محملی شود برای نتیجهگیریهای دمدستی اخلاقی. بگذارید داستان را
اینطور تعریف کنم:
1)
در جایی گیر کردیم که قانون واضحی راهگشا نبود. یعنی نمیتوانستیم
با حضور پلیس مسئله را حل کنیم: وقتی تنها من و او توی ماشین بودیم؛
2)
از گزاره (1) نتیجه میگیرم که اینجا بحثی است که هر کس فینفسه
باید تصمیم درستی بگیرد دربارهش و فشار جدیای از سمت ضمانتاجراهای حقوقی بر
گردنش نیست. پس میگویم اینجا جایی بود که با اخلاق باید تصمیم میگرفتیم؛
3)
من چه کار کردم؟ من رفتم سراغ ضمانتاجرای دینی برای اخلاق:
اینکه «راضی نیستم» و اگر راضی نباشم، عملیات چوب و آستینی در انتظارت خواهد بود.
4)
او چه کار کرد؟ او ـ دستکم در ظاهر ـ به ضمانتاجراهای
دینی پایبند بود؛ از اینکه آن دنیا عذابی باشد میترسید. اما آمد و از همین
ترفند استفاده کرد: داستان را جوری تغییر داد که خودش هم از نظر اخلاق دینی (رضایت
و عدم رضایت)، صاحبحق باشد: مسیری که 350 است (و مطمئنم که 350 است چون روی شیشه
تاکسیهای خطی این را نوشته) را تبدیل به 600 کرد. در نتیجه، بهنوعی از من طلبکار
شد و توانست بهراحتی از ضمانتاجرای دینی استفاده کند: «اصلا من راضی نیستم.»
*
* *
مسئله آشنایی است اینکه فردی، کمی در واقعیت
دست میبرد تا خود را از نظر دینی محق بداند. اینجا ربطی به دین ندارد. یعنی با هر سیستم اخلاقی دیگری هم وقوع چنین مشکلی محتمل است. فرد میتواند
شدیدا متدین باشد اما روحیه «غلبهناپذیری» هم داشته باشد؛ یعنی دیندار باشد اما
از آن استفاده کند برای ارضای حس غلبهناپذیری؛ حسی که طی آن، هیچوقت نمیتوان او
را نقد کرد.
پ.ن: غلبهناپذیری را همین الان وضع کردم؛ درست
یا نادرست، اشارهم به حالتی است که فرد هیچوقت نمیتواند بپذیرد که در بحثی،
دعوایی، گفتوگویی، رقابتی یا هر چیز دیگری، مغلوب شده یا حرف دیگری صادق و حرف
او کاذب باشد.
پ.ن: البته باید توجه داشت که «تغییر واقعیت» از نظر اخلاقی چیزی مثل دروغ گفتن است. یعنی اگر فرد نسبت به تغییر واقعیت حساس باشد، نمیتواند شدیدا متدین (یا پایبند به یک سیستم اخلاقی) باشد اما بهراحتی واقعیت را تغییر دهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر