۱۷ اسفند ۱۳۹۰

گلایه

جوان‌تر که بودم ـ به بیانی بچه‌تر که بودم ـ وقتی می‌شنیدم که فلانی با مدرک کارشناسی ارشد یا دکترا رانندگی می‌کند، خنده‌ام می‌گرفت. معمولا حواله‌ش می‌کردم به بی‌عرضه‌ بودن‌ش. گاهی هم حواله می‌دادم به این که درس را در حد 14 خوانده است؛ وگرنه خوب‌خوانده‌ها همیشه کار خواهند داشت.
تا آسیاب به خودم رسید. درس‌م را خوب خواندم. بعد دیدم که حجم گسترده‌ای از کار کردن‌ها و پژوهش‌ها صرفا با آشنایی و بند پ است. نمونه‌ش هفته پیش که سری به حوزه هنری کرج زدم و دیدم بسیاری از دوستان (یا آدم‌هایی که می‌شناسم‌شان) آن‌جا مشغول به کار هستند. کنکاش کردم توی تودرتوهای کله‌م که چه شد این همه آدم هم‌فکر که اکثرا می‌شناسم‌شان، این‌جا دور هم جمع شده‌اند. ناگاه یادم آمد که چند سال پیش، یکی از همین دوستان، رئیس حوزه هنری شد و قاطبه‌ای از هم‌فکران‌ش را گسیل داشت به آن‌جا.
خلاصه الان به آن اندیشه دوران جوانی ـ به بیانی دیگر کودکی‌م ـ پشت کرده‌ام. واقعا ارشد و دکترا به درد رانندگی می‌خورد مگر این‌که بند پ کمک‌ت کند. 

پ.ن: البته اگر کسی بگوید همه این‌ها از بی‌عرضه بودن خودت است، با جان و دل می‌پذیرم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر